ثبت لحظاتی از عمرم

بارون پاییزی

الان که ساعت شش و نیم عصره به شدت خسته ام و رو کاناپه دراز کشیدم. امروز شازده و فسقلی کلا بداخلاق بودن. شازده مثل چند شب قبل بازم صبح قبل پنج بیدار شد و با اینکه تنهایی میتونه مشغول شه ولی نمیتونم تنها بزارمش. ساعت خودمو رو پنج و نیم گذاشته بودم و انگار شازده خان بو برده مامانش صبحا واسه خودش حالی به حولی میکنه و اونم میخواد تصاحب کنه. 

الان یکیشون ماشین پلیس شده یکیشون آتش نشانی و با سروصدا تو خونه میدون و من دلم سکوت میخواد تاریکی میخواد شمع میخواد ... یاد دیروز عصر میافتم که بارون میبارید و منم از صبح چهار بیدار بودم و دلم میخواست با صدای بارون بخوابم. به پسرا گفتم برن اتاقشون تا کمی بخوابم که به حرفم گوش دادم. هر چند سروصداشون میومد ولی همینکه تو تاریکی غروب با صدای بارون تنهایی درازکشیدم کلی خستگیم در رفت دیگه جی بهتر از بارون و پسرای حرف گوش کن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بزرگترین لذت دنیا

یادمه شازده که نوزاد بود واسه خوابش خیلی اذیت میشدیم و از شش ماهگی کلا تصمیم گرفتیم یادش بدیم که خودش بخوابه. اون موقع ها آویز موزیکال بالای تختش رو روشن میکردم و زل میزد به عروسکاش و چشماش آروم آروم بسته میشد و این صحنه چه ها که با من نمیکرد و یکی از بهترین گزینه هام واسه کیف کردن بود. بعدها که وروجکا دوتا شدن خیلی نتونستم از دیدن این صحنه ها فیض ببرم ولی الان یه مدتیه عادت کردین به قصه و خودتون شخصیت هاش رو انتخاب میکنید و منم هر چی بخوام بهت یاد بدم رو میچپونم تو قالب قصه و میگم بهتون... و اما اما اما اگر مادر خوش شانسی باشم میتونم اون صحنه قند تو دل آب کن بسته شدن چشماتون رو ببینم که کم پیش میاد. همیشه وقتی بیدارین شب بخیر میگم از اتاق میام بیرون ولی امشب افتادن پلک هر دوتون رو دیدم و کلی حالی به حولی شدم.

از دیشبم ماشینارو جمع کردم و آتش بس بر خونمون حاکمههههه عقلم نرسید از اول جمع کنم اعصابمون خط خطی نشه با دعواهاتون سر ماشین ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

از اولین های جوجوها

دیروز که پسر کلاس اولی همکارم تو اداره مشق مینوشت یه حال قشنگی دلشتم که یه بچه نوشتن رو یاد گرفته و انقدر قشنگ مداد دستش میگیره. شازده ما همیشه عاشق مداد و نقاشی بود و دقیقا از وقتی فسقلی راه افتاد و قشقرق سر هر چیزی راه انداخت شازده جان هم کلا مداد رو بوسید گذاشت کنار و ما هم اصراری نداشتیم که حتما نقاشی بکشه. با خودم فک میکردم الان هم سن های شازده قشنگ نقاشی میکشن و به مداد تسلط دارن و مثل هر مادر دیگه ای از این فکرای سادیسمی میکردم و حتی تو خیالم فک میکردم شازده سال اول رو مدرسه نره و از سال دوم با فسقلی یکجا برن بس که فسقل واسه هر چیزی و هر کاری به نعنای واقعی کلمه زجرش میده! امشب که دور هم نشسته بودیم تابلوی آهن رباییشو آورد و روش یه نیم دایره کشیو و گفت این c  هست و منم فک کردم تصادفی بوده و بعدش دیدم حروف رو تا آخر با آهن ربا روی تابلوش نوشت و فقط حروف M W Y رو نتونست به شکل واقعیش بنویسه و من دقیقا مثل اون روزی که تونست چهار دست و پا بره و دقیقا مثل همون لحظه ای که تونست خودش قدم هاش رو برداره چشمام اشکی شد و خدا رو شکر کردم بابت این لذت های بزرگ که با وجود پسرا دارم تجربشون میکنم...

امشب باید ثبت میشد که شازده ما قبل چهارسالگیش تونست بنویسه و به دغدغه مامان بی جنبش پایان داد امشب پنجم آبان ماه سال نودو شش قشنگ اشکیم کردی پسرک نازم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

روز صورتی

به روزایی هست اصلن از همون اول صبح معلومه که چه روز دل انگیزی در انتظارته. دیشب مهمونامون دیر رفتن و ساعت 1 شب تازه مقدمات خواب داشتیم و شازده یک و نیم خوابید و فسقلم تو تختش بود و با تبلت شازده جان مشغول بود. همسری خوابید و منم که خوابم نمیومد مشغول کتاب خوندن شدم و چند بارم فسقلیم صدام کرد و بهش سر زدم و دیکه دو و نیم واقعا نمی تونست چشماشو باز نگه داره و تو خواب و بیداری می گفت مامان دستمو بگیر بخوابم و به محض گرفتن دستش لالا کرد. منم که خواب از سرم پریده بود یه کم نشستم و زل زدم به صورت قشنگش که عجیب داره شبیه شازده میشه. نمی دونم کی خوابم برد ولی می دونستم صبح حسابی میخوابم. شازده جان سر وقت همیشگی بیدار شد و ازش خواستم خودش بره بازی کنه تا من بخوابم که تو این موارد بهش نمره بیست رو میدم که بی آزار و بی سروصداست. ساعت نه و نیم بیدار شدم و دوش گرفتم و لباس زیرای نوم رو پوشیدم که حسابی این چیزای کوچیک متحولم می کنه و کمی ورزش کردم و سیب زمینی و تخم مرغ آب پز کردم واسه صبحونه و اندازه شلوارمو کمی بلند کردم و وقتی میز رو چیدم فسقل جان هم بیدار شد و سه تایی توپ صبحونه خوردیم خصوصا که پسرا خودشون واسه خودشون لقمه میگرفتن و من از این دیدن این چیزای معمول کیف کردم- بعدم نشستم پای استانداردای سال بعدم و کمی خودمو مشغول کردم. کلا این روزا با زبان انگلیسی حال می کنم و خوشم میاد هر مطلبی میاد دستم لاتینشو بخونم و حتی یه کتاب قطور لاتین به نام هفت عادت مردمان موثر رو شروع کردم به زبون اصلی خوندنش. وسطا با بچه ها عکسای نوزادیشون رو دیدیم و پاشدم قورمه سبزی رو بار گذاشتم و یه کیک هم اون وسط مسطا ردیف کردم و رفت که آماده بشه واسه شب چهارنفرمون- ساعت یک ظهره و تا الان حتی یکبارم این وروجکا با هم درگیر نشدن و این خودش یعنی پیش به سوی یک روز هیجان انگیز صورتییییییییییییییییییی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

دو ساعت تنهایی

دیروز ار روزایی بود که کلا انگار حال درست و حسابی نداشتم و هر کاری کردم که حال دلم خوب شه و نشد. آخر شب با پسرا تنها بودم پریدم تو تخت کتابمو گرفتم دستم و بچه ها هم که ظهر خوابیده بودن تو اتاقشون مشغول بودن. کتاب به دست خوابم برده بود بیدار شدم دیدم هر کدوم تو تخت خودشون خوابیدن بدون لحاف. روشونو کشیدم و ادامه خواب و ساعتو گذاشتم رو 6 که اول صبحی کمی برای خودم باشم. یه وقتایی حتی تنها غذاخوردن باعث آرامشم میشه. شش که بیدار شدم جایی ساز رو زدم با کدوخیاری های تازه ای که به خودم قول دادم نزارم خراب شن کوکو درست کردم. مقنعم رو اتو کردم.چایی دم کردم. کتاب خوندم. خیارشور خرد کردم و صبحانه اساسی خوردم و میوه واسه سرکارم قاچ کردم و وسایلمو تو کیف جدیدم که یه ماهه خریدم و فرصت نشده جا دادم. چایی تازه دم ریختم و روش کمی گلاب زدم و با خرما گردو نارگیلی خوردم  ساعت هشت شده و شازده جانم بیدار شد بغلم کرد صبح بخیر گفت و وقتی دیدم چیزی لازم نداره با هم خداحافظی کردیم و همه این جزءیات ساده روح منو ساخت و الان که ساعت یک ظهره من هنوز پر از انرژی و زندگیم... گاهی فقط و فقط دو ساعت تنهایی برای خودم منو میسازه. ساعتای اول صبح و ظهرایی که پسرا خوابن تنها کلید دوپینگ من برای اجرای برنامه های دلخواهم هست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اولین دندونپزشکی پسرا

یه بار که شازده جانمون تو خیابون افتاد زمین و دندونش لق شد سریع بردیمش دندونپزشکی یه نگاهی بهش بندازه و همونجا گفت یکی از دندونای شازده یک لک کوچیک داره و ببریم درستش کنه منتها هی دست دست کردیم و اون لک بیشتر شد و یه دندون دیگشم یه کوچولو لک داشت. یه شب که دیدم امیر محمد کل دندوناش رو پر کرده و کشیده دیگه مصمم شدم که اولین فرصت ببرمشون دندونپزشکی. پیش همون دندونپزشک امیر محمد بردم که خیلی خوش اخلاق بود و پسرا همون اول باهاش دوست شدن و شازده دایما می گفت بریم پیش خانوم دکتر- سری بعدم باهم رفتیم عکسا رو نشون بدیم که بازم پسرا عاشق اونجا شدن و سری آخر که رفتیم برای کار اصلیشون خانوم دکتر یه کم دیرتر تشریف آوردن و پسرا حسابی تو اتاق دکتر بازی کردن و با همه وسایلا آشنا شدن و حتی خودشون وسایل رو میدادن دست منشی و دهنشون رو باز میکردن که دندونشون رو درست کنه. ولی وقتی دکتر اومد و خواستن بشینن رو صندلی یونیت ترسیدن- اول کار فسقلو انجام دادیم که قشنگ به حرفام گوش میداد و وقتی مطمین شد هیچ دردی نداره و فقط می ترسه ازم خواست بشینم کنارش و بغلش کنم . منم کنار صندلییش نشستم و هر جفت دستاش گرفتم تو دستم و فقط تو چشماش نگاه میکردم و راحت کارش تموم شد. منتها فقط یکی از دندوناشو رو انجام داد و دومی رو گفت بیارین مطب ممکنه بچه سرشو تکون بده و خطرناکه جای دندونش.
شازده هم با کلی بازی و اینا فکر کرد داره میره هواپیما سواری و نشست رو صندلی و حتی واسه آمپول بی حسی هم خوب پیش میرفتیم چون خودم کنارش بودم- ولی وقتی ترسید و سرشو برگردوند سمت من نمی دونم چه اتفاقی افتاد که دکتر خودش ترسید و منو بیرون کرد و با زور بقیه کارشو انجام دادن- این برام یه تجربه شد که وقتی بچه ترسید نذارم کارشون رو ادامه بدن و باید میاوردمش بیرون و می گفتم اولین جلست تموم شد که بدونه واقعا چیزی نبود. در حدی که ابدا تصورش رو نمیکردم سخت گذشت هم برای شازده هم برای من- و بدترین قسمتش شب بود که با گریه از خواب پرید و ازم سوال کرد چرا اذیتم کردن؟؟؟ و من که نمی دونستم چی بگم بهش سعی می کردم اشکامو پشت کلمات داستان شیر و روباهش قایم کنم که متوجه نشه مامانش ضعیف تر از این حرفاست و طاقت گریه پسرش رو نداره.
اگر برمیگشتم عقب ابدا پامو نمیذاشتم تو اون کلینیک و تجربه قبلی رو هر دومون فراموش کردیم که به حرف یک نفر اعتماد نکن و همیشه اون کسی که خودمون برای هر کاری که لازم داریم انتخاب می کنیم بهترینهههههههههههههه. نمی دونم کی دیشب لعنتی از سرت بیرون می افته ولی باید زمان بدم و بعدش قطعا میبرمت پیش دکتر خودمون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

قرار بود صبح جینگیلی مستونی داشته باشم

دیشب به موقع خوابیدیم ساعتو رو پنج و نیم صبح تنظیم کردم که یکی دو ساعتی صبح واسه خودم باشم به ریز برنامه  چیدم که نیم ساعت ورزش کنم صبحانه ردیف کنم چند صفحه کتاب بخونم و لغتای دیشبو مرور کنم و بعد خوردن صبحانه مشتی برم سرکار...

با صدای دزدگیر ماشین همسایه بیدار شدم دیدم ساعت چهار صبحه و گویا خراب شده بود و هی صدا داد و هی قطعش کردن. رفتم آب خوردم و رو تخت دراز کشیدم خوابم ببره تا پنج و نیم که ساعت پنج فسقلممم با گریه بیدار شد و خواب بد دیده بود. بغلش کردم و واسه اینکه میشناسمش چه پدیده اییی هست اعتبار نکردم تنها بزارمش بمونه تو تخت. اوردمش تو تخت خودمون پیش خودم و بلیییییی من هی الارم گوشی رو نیم ساعت نیم ساعت جلو کشیدم  و خودمم عین مارمولک بدون حرکت کنارش دراز کشیدم که بخوابه ولی شواهد نشون میداد بیداره. اصولا اگه خوابم نیاد و بچه هم خوابش نیاد خودمون رو اذیت نمیکنم ولی وقتی من میرم سرکار بچه ها چند دقیقه ای رو تا همسری برسه خونه تنهان بنابراین باید یا هر دو خواب باشن یا فسقلم حتما باید خواب باشه. هیچی از پنج کشیک میدم بخوابه و خبری نیست آفتاب رسیده به اتاق و دارم به صبحی که قرار بود داشته باشم فکر میکنم و همزمان فسقل خانم با پاش میزنه بهم که هنوز بیدارمااااا😣 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

رویای شیرین

ساعت حدود نه و نیم شبه و من و همسری به شدت لهیم. من از صبح زود سرپا و بیرون بودم بدون هیچگونه وقفه ای واسه استراحت. همسری بدتر از من شب قبلشم شیفت بودن یعنی از دیشب تا الان بیرون بودیم. شامو خوردیم و کمی جمع و جور کردیم و فارغ از هر اصول و قانونی که تو خونمون حاکمه دوتا بالش رو گذاشتیم تو فضای تنگ بین دوتا تخت بچه ها و چهارتایی سرمون رو جا کردیم رو بالشا و یه لحاف شازده رو هم کشیدیم رومون و همونجوری بدون قصد خواب با چراغ روشن مشغول سرهم کردن یه داستان من درآوردی بودم و نمی دونم چی شد و چی نشد که با نفسای گرم شازده به خودم اومدم و از لای پرده گرگ و میش صبح رو دیدممم و با یه آخیش جانانه و از ته دل واسه این خواب شیرین شکر کردم و کاملا رفرش صبح روز بعدم رو بدون حس ذره ای از خستگی چند ساعت قبل با شیرینی تمام شروع کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

انگلیسی با اعمال شاقه

یه مدته تصمیم گرفتم رو زبان انگلیسیم کار کنم در حدی که بتونم روون بخونم و رون حرف بزنم و وقتی کارم لنگ سایتای خوشگل موشگل خارجکی میشه یا وقتی جوابمو مجبورم از یه متن لاتین پیدا کنم هی دم به دقیقه آویزون دیکشنری نشممم. 
عصری شهرزادمونو دیدیم. شاممون رو خوردیم و بازیمونو کردیم و خونه رو واسه فردا صبح دسته گل کردیم و نشستیم به این آرزومون جامه عمل بپوشونیم. دوتا مداد و دفتر مثل همیشه دقیقا شکل هم دادم دست پسرا و خودم افتادم رو کتاب زبان و به خودم اومدم دیدم پسرا محل سگ به دفتر و مدادشون ندادن و دوتایی پشتم نشستن و الاغ سواری میکنن بلانسب و چه سروصدایی راه انداختن... یعنی همچین رفته بودم تو بحر آمال و آرزوهام و با جوگیری تمام زبان میخوندم که انگار شب امتحان تافل هست امشب...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

کار تیمی

یه سری کارا هستن که درسته خودت تنهایی از پسش برمیایی و تر و تمیز تحویل میدی ولی واقعا ازت زمان میبره که خب بخوایی حساب کنی ارزش زیادی براش مایه گذاشتی ولی وقتی همون کار تیمی میشه ماجرا فرق میکنه. برای اولین بار تیم تشکیل دادم واسه کارم و واقعا خیال خودمو راحت کردم و بجای اینکه سر یه مساله روزها وقت بزارم و ذهنم در هر لحظه زندگیم مشغولش باشه با کار چهار پنج ساعته تیمی خیلی شیک و تمیز جمعش کردیم. این تجربه خوبی بود خصوصا واسه کارایی که نیاز به تخصص داره با یه طوفان فکری، سواد و علم هر کدوم از اعضای تیم جنبه های جالبی از یه تخصص واحد رو نشون میده. نمی دونم مربوط به کدوم بخش از والد من میشه که به کار کسی اعتماد نمیکنم و ترجیح میدم یه سری کارا که نتایجش برام مهمن رو خودم به تنهایی انجامش بدم و این قضیه توی این دوره زمانه یه جورایی حماقتهه. 
امروز داشتم سیستم آموزشی فنلاند رو نگاه میکردم که منابع درسی شش سال اول تحصیلی به انتخاب معلم و بر اساس سوال و استعداد و علاقه دانش آموز هست و در این شش سال هیچ آزمونی از دانش آموز گرفته نمیشه. چقدر خوبه که یادم بمونه بچه من برای یادگیری ریاضی و علوم مدرسه نمیره چه بسا که اینا رو خودمم میتونم بهش یاد بدم... یادم بمونه که اینو از ناخودآگاهم پاک کنم که با بیست گرفتن تو ریاضی یا قبول شدن تو فلان دانشگاه آینده بچم تضمین نمیشه... خوندن اینجور مطالب یه ایده ای برای سرگرم شدن با بچه ها بهم میده. پسرا علاقه در حد جنون به ماشین دارن و امروز من یه سری از اجزای ماشینهای مختلف رو بدون وصل کردن بهم میکشیدم و پسرا اسم ماشین رو حدس میزدن. وقتی بیل بزرگ بیل مکانیکی رو با یه دودکش کشیدم فسقلم سریع گفت لودرهههههههههههه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو