ثبت لحظاتی از عمرم

رسیدم به انتها یا تازه اول راهه

نمیدونم باید بگم کم کم دارم به آخرای راه میرسم یا تازه یک شروع پر چالش پیش رو خواهم داشت؟! برای من که در این سن رویارویی با هر چیز جدیدی به شدت به هیجانم میاورد گزینه دوم مناسب تر است. شاید احمقانه باشد که گاهی تو دلم میگم این کرونا انگار فقط اومده و اومده که برنامه های منو بهم بریزه! هر چند که میلیون ها نفر مثل من هستن که دقیقا همین جمله رو در مورد رابطه خودشون و کرونا تکرار میکنن. 

در هیجان انتظار روزهای آینده هستم و هر روز خودمو به تصویری که برای خانوادم تو رویاهام کشیدم نزدیک تر میبینم و تو این تصویر یک قطعه از اقیانوس زیبای آرام جا داره!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

پایان فروردین ۹۹

میخواستم آخر فروردین از این یکماه بگویم ولی خب الان فرصتش پیش آمد. چقدر عوض شده ام من!!! خیلی!!! یعنی منی که همیشه برای غذا یک گزینه ساده انتخاب میکردم که وقتم گرفته نشود! حالا منویی انتخاب میکنم که واقعا آشپزخانه را بلبشو میکند و کنارش یک کتاب صوتی هم پخش میکنم و ریسه های روی کتابخانه اطراف کاکتوسها رو هم روشن میکنم و عشق می پاشم به غذایم و وقتم! من حتی یاد گرفته ام برای بازی و وقت گذرانی با بچه ها برنانه ریزی کنم و وقتی انجام شد دایره توخالیش رو صورتی رنگ کنم!

دقیقا یک روز قبل از سال تحویل در تنهایی اتاقم در محل کارم به برکت کرونا!!! یک برنامه ریزی اساسی کردم از روی چندمنبعی که در ماههای اخیر خوانده بودم. به خودم سخت نگرفتم خیلی سوسولکی لیست تهیه کردم و زمان های سوسولکی تری هم بهشون اختصاص دادم. بازی با اعداد و نمودار و درصد رو خیلی دوست دارم. اعداد سوسول برنامه ریزی ام در آخر سال یک غول میشد و خجسته ام بگویم یکماه اول رو فراتر از برنامه پیش رفتم! 

خب بروم سر اصل مطلب! چقدر صبور شده ام! چقدر عجله ندارم! چقدر میفهمم الان حال دلم خوش نیست و این کار جدی رو رها کنم و بروم سراغ دلم! چقدر مسیر زندگی رو دوست دارم و هدف رو ول کرده ام! چقدر اما فهمیدم زمان از دست دادم سر اینکه فلان کار مهم بوده و کل روح و روان و جسمم رو فدایش کردم!

یکروز نشستم تعدادی از فیلم های کوچولویی پسرا رو زدم رو فلش دور هم نگاه کردیم و چقدر دلم برای اون روزها تنگ شد! روزهایی که اگر انصاف داشته باشم دائم الغر بودم از فرط کار و عدم تمرکز و نیاز بچه ها! حالا الویت اولم بچه ها هستن! تازه میفهمم خانواده ام برای من یعنی چه؟ چقدر نیاز به توجه و رشد داشته اند! نمی دانم رفتارم چقدر عوض شده که همسری هم اعتراف کرده اند!

و اما کرونا و قرنطینه!

راستش به قدری برای ما این دوران خوب پیش میرود که با همسری فکر میکردم چطوری کاری داشته باشیم که شکل زندگیمان به همین روش پیش برود! چقدر بد بود شکل زندگیم! بچه خواب و بیدار بدون صبحانه میرفت مهد! بهترین ساعات عمرش کنارش نبودم! ظهر که می آمدیم خانه من خسته بودم و اوی تنها جلوی تلویزیون! به اجبار وقتی ردیف میکردیم برای درست کردن شام و خورده و نخورده مسواک و بوس و لالا! الان ولی زندگی امان کیفیت دارد هیچ بخشش هم به ناز و نوازش پسرکم در تخت نمی رسد که خودش را لوس میکند! خولاصه که برای ما ساخته!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

پایان ۹۸

خب این سال هم به سرعت برق و باد گذشت. زمان ماه و سال دیگه معنیشو برام از دست داده از بسکه ددلاین برنامه هام ماهانه و فصلیه اصلن به چشمم نمیاد. قشنگ همین الان به راحتی آبان ۹۹ رو هم خیلی نزدیک میبینم. 

امسال برای هیچ کدوم ما سال خوبی نبود. از اولش تا آخرش پر از اتفاقای ناگوار، ولی سرمایه گذاری ای که روی خودم کرده بودم رو تو شرایط بحرانی تونستم نتیجش رو ببینم.

به اول ۹۷ برمیگردم که اهدافمو مرور کنم میبینم فراتر ازشون عمل کردم. فقط یک مورد رو نتونستم قبل ۹۹ انجام بدم و اونم دست من نبود و شرایط کرونا برام تاخیر ایجاد کرد. منتظر یه ایمیل بودم که اونم امروز دقیقا شب عید رسید بهم.

آخرین روز کاریم نشستم و به ریز برنامه سال ۹۹ رو نوشتم جوری که دقیقا میدونم چه روزی چیکار میکنم و چقدر باید براش وقت بزارم. با نوشتن این چیزای کوچیک و محاسبه زمان انجام آنها در طی یک سال آدم شگفت زده میشه.

یعنی حتی برای یک مورد از اهدافم که روزی فقط یک ربع براش وقت در نظر گرفتم در پایان سال معادل۸۴ ساعت وقت خالص براش صرف خواهم کرد همه این کارها رو هم مدیون خوندن کتاب اثر مرکب هستم که میتونم بگم کتاب خوبی تو زمینه توسعه فردیه

امسال پر رنگ ترین هدفم سلامتیه چه جسمی و تغذیه ای، چه روانی!

پایان سال ۹۹ رو هم برای خودمون ترسیم کردیم که در چه حالیم.

من برنامه میریزم و طبق برنامم عمل میکنم و بهش پایبندم. همین کافیه که دیگه در برابر شرایط غیر قابل پیش بینی حرص و جوش بیخود نخورم. مهم تلاش و هدف منه

خوشحالم که سال ۹۸ هر چند تلخ بود ولی منو بزرگ کرد.

قدرت پذیرشم بالا رفت. هوش اجتماعیم ارتقا پیدا کرد و کلا از روند رشد شخصیتی خودم در این سال راضی بودم و یه بخش عظیمیش نتیجه تجربه اتفاقات تلخ امسال بود.

بریم که یه شروع پر انرژی داشته باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هجدهم دی ماه نودوهشت

من مدت هاست اخبار گوش نمیدم. مدت هاست پیگیر سیاست نیستم و ذره ای برایم اهمیت نداشت که این جاهطلبان نادان چطور مردم رو به بازی میگیرند. در طول هفته گذشته فقط اخبار گوش دادیم و سردرد گرفتیم. اخبار گوش دادیم و حالت تهوع گرفتیم. اخبار گوش دادیم و پژمردیم. و در کل این یک هفته شونصدهزار بار استراتژیهای مختلف ادامه زندگیمان رو بررسی کردیم و خسته شدیم از این همه آه حالا چه میشود حالا چیکارمان میکنند 

روز چهارشنبه صبح خبر نهایی را شنیدم وقتی اخبار موشک ها را خواندم واقعا بغضی که در گلویم بود داشت خفه ام میکرد. فقط به فکر بچه ها بودم به فکر همه بچه ها!!! تا ظهر هیچ چیزی نتونستم بخورم حالت تهوع و دلشوره و سردرد و افت فشار و همه همه یقه ام را گرفت که بس است این همه ترس این همه تحقیر این همه له شدن تصمیم نهایی را گرفته ام و اینجا مینویسم که اون حس آخر هیچی و پوچی همیشه یادم بمونه و از این تصمیم دست نکشم. سخت است انجامش ولی قطعا به سختی همه سالهای آتی که قرار است تنم بدنم روانم بلرزد نیست. 

ظهر هم خبر سقوط هواپیما که واقعا دردناک بود

و شب هم بفهمم مثل همه این سالها باز هم بازیچه این جاهطلبان نادان شدیم و گول خوردیم.

ولی می ارزید که گول بخورم می ارزید که یکباره این دندان لق را بکنم برود پی کارش

امروز را یادت باش و در طی دو سال آتی هر بار کم آوردی برگرد این پست را بخوان و مثل آدم به راهت ادامه بده و خیالت نباشد به کجای این خاک ریشه داشتی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

جمعه پر نور

چند روزی هست که همسری شبا بچه ها رو میبرن استخر و اونا واقعا واقعا خوش بحالشون میشه بسکه عاشق آبن. تا الان که چند جلسه رفتن تو نبودنشون من اصلا نمی دونستم اول کدوم کار رو انجام بدم و همشم مشغول دلگرمی های خودم میشدم. دیشب چند مین مونده به اومدنشون میز پذیرایی رو چیدم که یه کم دور هم بشینیم. فسقلی گفت مهمون داریم؟ گفتم نه برای ما اماده کردم.جواب داد: مامان شما چقدر مهربونی که اینا رو برای ما آماده کردی.

شبم کتابای جدیدی که از کتابخونه مهدشون گرفته بودن رو براشون خوندم و تا صبح خوابیدیم. امروز جمعه هست و یه تایمی بیدار شدم که آشپزخونه پر از نوره. با اینکه پرده کشیده هستش. پرده های سالن رو میزنم کنار و غرق میشم تو این نور و تو این سکوت خونه که بابت دیر خوابیدن شب قبل بچه هاست.

خونه پر از روی عشق و آرامشه. خود خود معنای زندگیه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

فردای شبی که باید می خوابیدم و خواب به چشمم نمی آمد

من یک تغییری که کرده ام و مثبت است این است که راحت حرف میزنم. وقتی غمگینم. وقتی مشکلی هست راحت راجع بهش حرف میزنم. دیشب که پست را گذاشتم رفتم اتاق خواب پیش همسری و بیدار شدن. حرف زدیم حرف زدیم و بیدار ماندیم گرسنه شدیم میوه خوردیم و ساعت شد ۳ یک عدد هم نان تست در روغن زیتون سرخ کردیم و خوردیم و راهی جاده شدم.

میشود گفت با وجود اینکه ماموریت فشرده بود و یکسره تا ساعت ۵ عصر در جلسه بودم مثل همیشه خسته کننده نبود. مسیر رفت که دایما خوابم میبرد ولی خوابش مستمر نبود. در برگشت هم یک ربعی خوابیدم و وسط اتوبان نزدیکی قزوین به کافه لمیز رفتیم که دکور قشنگی داشت و باقی مسیر هم زیاد نفهمیدم. رسیدم خانه استقبال گرم خستگی را از تنم به در کرد. همسری شروع به جارو کشیدن کرد منم گردگیری و در عرص نیم ساعت خونه هم دسته گل شد و یه خواب راحت و عمیق را تا خود صبح تجربه کردم انقدر سرحال شدم که صبح چندتا کار بانکی را انجام دادم و بعدش رفتم سر کار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

شبی که باید بخوابم و خواب به چشمم نمیاد

تو مهد بچه ها یه ورکشاپ برای والدین گذاشتن. جلسه اول رو من تنها رفتم و همسری شیفت بودن. برای اینکه جلسه دوم باشن ۲۴ ساعت کامل شیفت رفتن. منتها امروز تو مهد گفتن که جلسه این هفته بابت شب یلدا تعطیله. از صبح هم هر سری کار با همسر داشتم گوشیش رو سایلنت رود. صبح هم یک دوره آموزشی آبکی به معنای واقعی داشتم که وسطاش مجبور بودم خودم به مدیرم محتوای جلسه فردا رو آموزش بدم و چند تا هم ارباب رجوع راه بندازم. بعدشم که کلا تو سایتا گشتم و تلفن زدم بابت خرید پیانو و از طرفی پیام نه چندان خوشایند از یکی از عزیزانم گرفتم که انتظار نداشتم و برای خوب کردن حالم یه ساعتی تلفنی با خواهرم حرف زدم. همه اینها چیزهایی بودن که واقعا منو خسته میکنن. 

عصر همسری گفت میخواد بچه ها رو شب ببره استخر. وقتی رسید خونه کلی زمان برد مایوی فسقل رو پیدا کنن. وقتی رفتن یه کم واسه خودم زبان خوندم و به جای چایی دوغ خوردم. داشت خوابم میبرد و خوشحال از اینکه قبل اومدن بچه ها میخوابم. چون صبح ساعت ۳ باید بیدار میشدم و راهی ماموریت میشدم. من آدم بیرون از خونه موندن نیستم و روزای ماموریت همیشه به فنا میرم میخواستم با خوابیدنم انرژی جمع کنم. چشمام که گرم شد صدای فسقل اومد و پشت بندش صدای همسری که چرا خوابی و ال و بل. از اینکه می دونستم دقیقا میدونه من چقدر خوابم حساسه و این رفتار رو داشت کفری شدم. خودمو جمع و جور کردم اومدم بیرون سلام دادم. بچه هایی که ساعت نه و نیم دیگه خوابیدن داشتن ساعت یازده و نیم بستنی میخورن و از بی کلافگی خواب غر میزدن. بعدشم همسر غر میزد که چرا دارین غر میزنین و این سیکل هی تکرار میشد. ساعت ۱۲ هستش و من فک میکنم باید الان تو خواب می بودم و آستانه تحملم با داد همسری به فنا رفت و توپیدم به شازده. در عرض چند مین پشیمون شدم. آوردمش سالن نشستیم و گفتم هر وقت دیدی چشات خستس بگو بریم تختت. دیگه آب از سرمن گذشته چه یک وجب چه صد وجب. خواب من به شدت حساس و گنده. نشون به اون نشون که الان ساهت ۱ شبه همسری و بچه ها تو ۷واب نازن و من هنوز بیدارم ولی به شدت از بی خوابی منگ و کلافه ام. و ساعت ۳ راهی جاده میشم و تا شب ساعت ۱۲ به زور برسم خونه. 

کاش درک رو فقط شعار نمیدادیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هجدهم آذر

امروز شش ساله شدی عزیز دلم. شش سالی که برای من به شخصه خیلی خیلی ارزشمند بوده. دلم میخواهد لحظه به لحظه این شش سال رو قاب کنم و بزارم جلوی چشمام. با تو خیلی از اولین ها رو تجربه کردم. با تو فهمیدم چقدر ضعیفم. با تو فهمیدم چه قدرتی دارم. با تو معنای عشق رو فهمیدم. خیلی دوست داشتی تولدت مثل قبل تو مهد پیش دوستات برگزار بشه ولی بخاطر ترافیک کاری این روزای مهد فرصت مهیا نشد. دلم خواست سورپرایزت کنم و چهرتو ببینم. من که از صبح تا ظهر بکوب تو جلسه بودم و بابایی زحمت خرید وسایل تولد و کیک رو کشیدن. ظهر تو اتاق مشغولت کردیم که متوجه نشی. سه سوت خونه رو تزیین کردیم. آهنگ رو آماده گذاشتیم و کیک و شمع و فشفشه و دوربینی که کار گذاشتم این لحظه ها رو برامون ثبت کنه. بابایی چشماتو بستن و وقتی اومدی سالن اولین حرفت این بود که بوی کبریت میاد. آهنگو زدم و چشماتو باز کردی. برف شادی میریخت رو سرت و شادی از چشمات پرید تو صدات. جیغ خوشحالی کشیدی. خیلی خیلی ممنونم ازت که خوشحال شدی با یه برنامه فوری و فوتی

بمان برامون عزیز دلممممم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

تاثیر کلمه ها

شازده جمعه ها کلاس خصوصی موسیقی میره و مربیش انقدر بهش لطف داره که شنبه ها هم گفته بیاد کلاس عمومی که تو جو شاد بچه ها باشه. بچه های کلاس عمومی ترم سوم هستن و شازده فقط سه جلسه رفته منتها وسط تمریناتش نت های کلاس گروهی رو هم استادش یاد میده که تو جمع بچه ها بزنه. دیروز تو کلاس خصوصی بهم میگفت شازده خیلی استعداد داره و گیراییش نسبت به بچه هایی که تا حالا باهاش کلاس داشتن بهتره و خیلی خوب پیشرفت کرده و با همین سه جلسه به سطح کلاس گروهی رسیده و گفت جلسه بعد باید براش جایزه بگیرم و حتی علاقه شازده رو هم پرسید که جایزه مناسب بگیره. بعدشم ازم پرسید تو بچگی چطوری باهاش کردیم. حالا حرفاش درسته یا نه و یا از روی لطفه موضوع اینه تاثیر خیلی بالایی روی من و نگاهم رو بچم داشت. کلمه ها رو از هم دریغ نکنیم. برعکسشم بارها شنیدم و تاثیری که واقعا رو حالم داشته داغونم کرده.

شازده شش سالشه و این سالها به سرعت برق و باد گذشتن و چشم ببندم پنج سال بعدم با سرعت بیشتر میگذره و ممکنه به سنی برسه که مشغول روزمرگی هاش بشه. دلم نمی خواد سالهای طلایی زندگیش رو هدر بدم. و هواسم هست که همشم با فان براش بگذره. بهترین لحظاتشو تو کلاس موسیقیشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اولین لوح تقدیر شازده

شازده دوره بلز موسیقی رو که تموم کرد یه جشن گرفتن و قرار بود با بقیه بچه ها که تو سازهای مختلف از همون اموزشگاه فارغ میشدن کنسرت داشته باشن. چند جلسه تمرین گروهی داشتن که شازده ما حالش بد بود بابت آنفولانزا ولی تمرینا رو شرکت کرد. سه تا آهنگ گروهی زدن و یه تک نوازی داشت و آخر سر هم یه لوح تقدیر گرفت که اولین لوحش بود. خب الان که نوشتم یادم اومد که چهارمین بود. شازده و فسقلی کلاس های لگو رو هم میرن و الان ترم چهارم هستن و برای سه ترم قبلی سه تا لوح و کارنامه و گواهی دارن. سعی میکنم مرتب براشون نگه دارم. فسقلی لگو رو خیلی دوست داره و واقعا چیزای خیلی عجیبی هم باهاشون درست میکنه که من اصلن به عقلم نمیرسه میتونستم مثلا این مدلی درست کنم. یحتمل از ترم بعد دیگه شازده رو نفرستم چون هیچ علاقه ای درش در این مورد ندیدم. دوست دارم طبق علایقشون پیش برن. مثلا به موسیقی علاقه داره و الان با مربی جدیدش سرعت کلاس هاش هم رفته بالا و حتی گاهی کتابو میزاره جلوش و جلو جلو جای نت های جدید رو پیدا میکنه و آهنگهایی که با بلز بلد بود بزنه رو خودجوش تمرین میکنه. با شروع پیش دبستانیش هم علاقه وافری به مداد و نقاشی و کتاب پیدا کرده و نگرانی منو رفع کرد که اگه بره مدرسه چیکار میخواد بکنه چون اصلا مداد دستش نمی گرفت. دیگه جمله ها رو هم کامل میخونه و امیدوارم تو کلاس اول خسته کننده نباشه مباحث براش. کلا عاشق اینه که زبانها رو بلد باشه و بخونه و خودم فک میکنم یه دلیل این که موسیقی رو خوب پیش میره همینه که دوست داره نت ها رو بخونه و به صدا تبدیلشون کنه. همکلاسی هاش فعلا از روی نت ها نمی تونن بخونن و نت ها رو براشون انگلیسی مینویسن.

دو روز پیش با هم خونه موندیم و با گوشی من یک سافت بازی کرد ازش خواستم بزاره کنار ناراحت شد و با اخم میگفت زنگ میزنم پلیس چون شما منو ناراحت کردین!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو