از اون روزای باکیفیتی بود که ثانیه به ثانیش برام لذت بخش بود. نوشتن گزارش روزانه و اینکه حواست هست آخر شب باید بنویسی و سعی میکنی دنبال اون سه تا نکته جدید برای شکرگزاری باشی کیفیت زندگی رو بالا میبره. صبح بیدار شدم و لباس پوشیده منتظر بیدار شدن پسرا شدم که ببرمشون خونه مادربزرگشون. انقدر قشنگ و شیرین خواب بودن که چند دقیقه ای فقط زل زدم به این همه زیبایی و عشق. صبحانمو خوردم و بازم منتظر شدم.چای سبز حاضر کردم بازم منتظر شدم که بالاخره هر دو با هم بیدار شدن و راهی شدیم.
کارای اداره رو هم به الویت انجام دادم و مشغول ترجمه شدم. تو اتاق تنها بودم و آهنگ های تصادفی تو کانال سورپرایزم میکرد. بعد از کار رفتم دنبال پسرا که نهارشونو خورده بودن. رسیدیم همزمان مشغول درست کردن سوپ واسه عصر شدم و برای خودم پیازچه و هویج با کلی ادویه تند و نیمرو زدم که طعم خوبی داره.
حسابی ورزش کردم و فیلم دیدم و کتاب خوندم و با بچه ها بازی کردم. عصرم تو سرما رفتیم تو بالکن سوپ خوردیم که همون وسطا بارون بارید و حس کردم خدا چقدر هوامو داره و سوپ خوردنمون وی آی پی شد کاملا.
قشنگ ترین صحنه امروزم نگاه کردن به سوپ خوردن با لذت فسقلی بود که چقدر خوشش میومد تو بارون داره سوپ میخوره و دایم تکرار میکرد خیلی خوشمزس...
بعدشم بازی کردیم و مدل موهامو عوض کردم که از نظر فسقلی شبیه انار شدم و از نظر شازده شبیه آناناس.
همسری که رسیدن شام رو خوردیم و حاضر شدیم به درخواست شازده بریم پیاده روی که فسقلی دوست نداشت بره بیرون. همسری و شازده رفتن و من و فسقلی موندیم. یه کم بازی کردیم و بعدش رفتیم اتاقش قصه گفتم آروم خوابش برد. با بطری آب رفتم تو تخت کتاب بخونم که عشقولیا رسیدن و شازده جانم گزارش داد و همونجا تو تخت ما خوابش برد. ما هم لالا کردیم همزمان با کتاب خوندن.
شکر خدا ورزش و حجم غذا و نمازهام و لحنم و رفتارم و وقت گذرونیم با پسرا اوکی اوکی بود.
اینستا و تلگرام رو هم تو نیم ساعت تنظیم کردم که بیشتر از اون زمان در طول روز باهاشون سروکار نداشته باشم و این عالی بود.
رسیدم به روز بیست و دوم و هنوز یه سری از رفتارهایی که میخوام عادت نشده برام. وسطا وقفه داشتم و باید از اون روزا دوباره بیست و یک روز رو ادامه بدم.
امروز به معنی واقعی کلمه یه روز آبی آسمونی بود. همه چی اوکی با کلی حس خوب. ظهر خونه سعیده رفتنی نم بارون و آفتاب بود. شازده تو ماشین خوابش برد و با فسقلی رفتیم و تا شب اونجا بودیم. با اینکه بخاطر بچه ها بینهایت شلوغ و سروصدا بود ولی خوش گذشت.
سه کیلو امسال زیاد شدم و دوستامم به روم آوردن چاق شدم. رسیدم خونه یه دور ورزش کردم و باید با جدیت پیش ببرمش. پسرا دلشون بابت چند ساعت دوری برای هم تنگ شده بود و حسابی بازی کردن. همسری چرت زدن و منم شکمم رو دادم تو و خونه رو تمیز و مرتب کردم. واسه شامم نصف نون پنیر و گوجه خوردم که خیلی حال داد. و نشستن کنار تخت فسقلی و باهاش حرف زدن حسن ختام این روزا قشنگ بود که راحت گرفتن خوابیدن
از اون روزایی که دل به دل غرغرهای ناشی از کار همسری دادم و دوبار با پسرا دعوام شد. فقط میدونم سریع خودمو دور کردم و رفتم زیرپتو قایم شدم.
کاش کاش کاش لذت کارکردن رو فدای استرس یادگیریش و نتیجش نکنیمممم باید از خود کار لذت برد همسرجان جانان
وقتی شب از ایستگاه راهن آهن رسیدیم خونه و از سر درد دلم فقط سکوت و تاریکی می خواست. یه شمع روشن کردیم. رو زمین اتاق بچه ها پتو پهن کردیم و سه تایی دور هم جمع شدیم و نوبتی پسرا برام قصه تعریف کردن و منو وارد دنیای تصورات خودشون کردن. قصه وقایع همون روز با دید خودشون و دلم میخواست همونجا زمان قطع بشه و من فقط محو قصه تعریف کردن فسقل رو با اون حرکاتای دستش بشم تا آخر عمرم و بازم سیر نشم. هیچکدوم از قشنگی های امروز به پای این دورهمی شبمون نمیرسه. حتی وقتی ظهر رسیدم خونه و خیلی گرسنه بودن و همش تو پرو بالم بودن و مثلا کمکم میکردن پیتزا درست کنیم و هی میگفتن گشنمونه گشنمونه و اون وسطا از عجله دستامو سوزوندم. یا آش غیر منتظره و خوشمزه زنداداشی که عصر تو خونه مادرینا خوردیم. یا ذوق پسرا از اولین دیدارشون با قطار واقعی و سوار شدن به قطار.
شب رو کف اتاق بچه ها با نور شمع با صدای نفس های پسرا خوابیدم از ساعت 9 شب تو اتاق بودیم و واقعا انگار تو بهشت خوابیده بودم.
هیچ لذتی تو این دنیا بودن کنار عزیزانی که از دل و جان دوسشون دارم نیست
امروز به غیر از ورزش و حجم غذا بقیه موادر اهدافم اوکی بودن
امروز یاد گرفتم یه عادت دیگه رو هم کار کنم عادت شکرگزاری و یادآوری حداقل سه مورد در روز که بابتش خوشحالم و شکرگزار.
خدا رو شکر بابت اینکه امروز غروب آفتاب رو کنار عزیزترین کسانم بالای تپه تماشا کردم. خدا رو شکر بابت فهم پسرام که وقتی سردشون شد خواستن برن تو ماشین بشینن. خدا رو شکر بابت انتخابم که چیزهای خوبی رو به خورد ذهنم میدم...
این روزا حس میکنم وقتم کمه واسه هر چیزی که بهش علاقه دارم و میخوام راجع بهش بدونم. اغراق نکردم اگه بگم ثانیه به ثانیه روزم رو مفید میگذرونم حتی اگه تو بالکن نشسته باشم و از سبزی خوشرنگ برگ درختا سرمست بشم یا دوک و نخ گیپور رو بگیرم دستم و به ذهنم فشار بیارم که چطوری میبافتمش و نتونم و نتونم و نتونم
امروز نماز صبحم قضا شد متاسفانه باقی موارد همگی اوکی بودن شکر خدا
امروز حسابی کتاب خوندم ولی تو نت هم زیادی گشتم. وسطا کار ترجمه هم کردم. تو راه برگشت فقط به فکر قورمه سبزی ای بودم که داریم و چون کمی خرید داشتیم دیرتر رسیدیم خونه. نهار رو خوردم و گوشت نخوردم. آفرین به من. بعدش همسری رفتن لالا پسرا رفتن حیاط منم نشستم کتاب خوندن
عصر هم دورهمی دیدم که عادل فردوسی پور بود و از اونا موفق هاس که شنیدن حرفاش به درد میخوره. شام هم درست نکردم و با پسرا سنگک و پنیر و ریحون خوردیم. بعدشم فقط و فقط با هم بازی کردیم. خودمم حس خوبی گرفتم از بازی باهاشون. آخر سرم نشستیم سه تایی حرف زدیم و منم رفتم تو دنیای قشنگشون و با ایمو با چند نفر صحبت کردیم و نشستیم سر پایتخت که این قسمتهاشو واقعا نمیتونم تنها نگاه کنم انقدر که بد ساختن. تو کل فیلم شازده رو محکم بغل کردم و با ترسم فشارش میدادم اونم میگفت مامی چی شده؟؟؟ حس کردم هزار ساعت طول کشید تموم شه یکی نیس بگه خاموشش کن خب
امروز خوب بود همه چی تنها مشکلم یه کوچولو حرف چیپ سرکار با هم اتاقیم بود که باید حذفش کنم و اندکی نت گردی
از اون جمعه قشنگا که یه مهمون واسه عید دیدنی داریم و تکلیف لقمه رو مشخص می کنیم و رشته پلو با ته دیگ سیب زمینی بار میزاریم و همینکه آماده میشه پسرا میان بالا که گشنمونه و غذا میخواهیم و همسری که بابت یه موضوعی قهرن و نازشونو میکشیم و آشتی میشین و بعدشم بازی با پسرا و بار گذاشتن قورمه سبزب که بوش حالم عیشم رو نوشتر کرد.
موفق شدم گوشت نخورم هههههههههه از امروز به اهداف امسالم اضافه کردم که مصرف گوشتمو کم کنم.
امروز همه چی اوکی بود
ورزش و لحن کلام و حجم غذا و ...
فقط نماز صبحم قضا شد با اینکه ساعتم کوک کرده بودم بیدار شم اصلن زنگ نخورده بود
امروز به زیبایی ظهری بود که برای نهار مشغول درست کردن پیچزا شدیم به قول فسقلی و تا آماده شدنش با ذوق آبنبات چوبی های پرتقالیتون رو خوردین و به شادیه عصری که تو بالکن چایی خوردم و گیپور بافتم و از زیر شکوفه های درخت دست تکون میدادید بهم و به آرامشی شبی که سه تایی تو اتاقین و تو قصه تعریف کردن بابایی بهشون کمک میکنید...
امروز همینقدر زیبا و شاد و آروم بود و همه اهدافم اوکی بود فقط میوه نخوردم و تنبلی کردم...