ثبت لحظاتی از عمرم

سال 96 خود را چگونه گذراندید!

اصلن باورم نمیشه رسیدیم به آخر سال. میخواستم ماه به ماه مرور کنم که چه کارایی کردیم و چه خاطراتی داشتیم که قشنگ حس فروردین 96 هنوز زیر زبونمه. خب امسال خیلی زود گذشت به نظرم ...

فروردین ماه وقت رو پیشنهاد تدوینهام و طرحای پژوهشی گذاشتم. پسرا بعد تعطیلات رفتن مهد و اصلن استقبال نکردن علی رغم روزای اول. حتی فسقلی جانم کلی هم صدمه فیزیکی دیده بود. هر چی بود رها کردیم مهد رو. اون روزا پاسم رو یک روز در هفته پنج شنبه ها استفاده میکردم و واقعا عالی بود. میرفتیم بیرون بازی گردش همه چی خیلی منظم و قشنگ بابت همون یه روز به راه بود. پنج شنبه هایی که بچه ها مهد بودن با همسری بیرون صبحونه میزدیم و کلی راه میرفتیم و دم ظهر میرفتیم دنبال پسرا.

تو فصل بهار یه مسافرت با همکارا به اردبیل داشتیم که حس غم دوری از خانواده چهارنفرمون با حس شیرینی امید به دیدار بعد چند روز تلاقی جالبی بود برام. و اینکه در سفر باید شناخت خصوصا سفرهای گروهی که واقعا بلوغ و پختگی هر کسی تو هماهنگیش با گروه مشخص میشه نه با عددهای سنش!!

امسال حجم تدوینام بالا بود و با کمک همسری تقریبا کل تابستون رو باهاشون گذروندم.

حیاط خونه رو ردیف کردیم و کل عصرای تابستون رو بدون استثنا تو بالکن به کارام رسیدم چه ترجمه باشه چه قلاب بافی و چه کتاب خوندن!! و اون پایین دو تا فرشته نازنازی تو حیاط مشغول بازی و خنده بودن که واقعا اون روزا جزو باکیفیت ترین روزهای زندگیم بودم و هستن.

عروسی مریم رو هم تو تابستون گذروندیم.

پاییز فیلم زیاد دیدم و زبان خوندن شروع کردم و یه کتاب رو هم به لاتین شروع کردم به خوندن. تو پاییز رو کار جدیدم فک کردم و لقمه رو راه انداختم.

قطعا زمستون هم مشغول کارای لقمه و تدوینام بودم.

از نظر مالی امسال گردش مالیم بیشتر بود و مثل همیشه همه برنامه ریزی ها با همسری و قطعا با موافقت من انجام میشد. یه زمین خریدیم که یه دنگش مال برادرشوهر بود. دنگ برادرشوهرو پرداخت کردیم و کلش مال خودمون شد. دنگ دوست همسری از زمین قبلی رو هم پرداخت کردیم. وسطا دنبال خونه های قدیمی بودیم که همسری برنامشون رو اجرا کنن. هیچکدومشونم نشد با اینکه تا پای معامله هم رفتیم. یه خونه دیگه خریدیم . یه زمین فروختیم و تجربه فروش ماشینم داشتیم. کلا امسال خیلی مول حابجا کردیم و خیلی هم معامله کردیم و این روزای آخر همسری یه معامله دیگه هم میخواست بکنه که خدا رو شکر ردیف نشد دیگه ویتامین معاملمون زیادی بالا شده!!!!

از نظر پسرا باید بگم خیلی بزرگ شدن خیلی عوض شدن و خیلی عاقا شدن. کل کل و دعواشون زیاده خیلیم زیاده امیدوارم بزرگتر که میشن کمتر بشه ولی همبازی هم هستن خوبه.

امسال دو تا مسافرت شمال داشتیم. یه اردبیل یه اصفهانم که تنها رفتم. شمالها واقعا خوش گذشت و طرز مسافرت رفتنمو عوض کردم و واقعا بهم میچسبه اینجوری سفر کردن.

از نظر خودم باید بگم خیلی عوض شدم در حهت رو بهبود. مسایل اداره برام مهم نیستن از نظر اینکه بخوان اعصابم رو خرد کنن میگم. به یه بلوغ رفتاری خوبی تو محیط کار رسیدم و راضیم. نگرشم به کارم عوض شده. قانونمداری تو کل زندگیم حاکم شده. منظم تر شدم و باید بیشتر روش کار کنم. کتاب زیاد خوندم. فیلم زیاد دیدم و از شنیدن حرفای آدمای سن بالا و با تجربه لذت میبرم. کنترل رابطمون با همسری عالی پیش میره وقتایی که یکیمون از کوره در میریم. یه مدت ورزش هم مستمر انجام دادم.

از نظر معنوی ضعیف بودم و باید بیشتر کار کنم.

و اما 97

از خدا میخوام سلامتی و آرامش به همه عزیزانم و همه مردم دنیا عطا کنه. از اعماق وجودم میخوام جنگ و کشتار سوریه تموم بشه که فکر کردن بهش داغونم میکنه.

مثل هر سال هدفای 97 رو تو سر رسیدم مینویسم و آخر سال مرورش میکنم. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

واسه دل خودم زندگی کردن

یه تغییراتی کردم که تدریجی بوده ولی وقتی یکی یکهوو بهم میگی اینجوری شدی برام خیلی ملموسه. 

خیلی راحت گفتم خونه فلانی نمیرم چون ازش انرژی منفی میگیرم و میدونم دوسم نداره تحمل میکنه، خب چه کاریه پاشم برم ببینمش. اصلن نمیرم خیلیم راحت میزارمش کنار. دلیلی نمبینم کسی که اینهمه بهمم میریزه و خودشم از دیدن من بهم میریزه رو برم ببینم.

وقتی این حرفو ازم میشنوه تعجب میکنه که اوا تو که خیلی رسوم و آداب و احترام برات مهمه. ولی الان در این سن میگم نوچ آرامشم مهمه.


سبزه هفت سین رو با حساسیت سبز میکنم و بهم میگه تو که راحت میری روز آخر سبزه آماده میخری. چه کاریه؟؟ الان تو این سنم میگم نوچ از دیدن سبز شدنشون منم سبز میشم و هر چیزی بخواد بهونه ای باشه برای جشن و شادی ازش استقبال میکنم.


شب چهارشنبه سوری با صدای آهنگ همسایه قرم میریزه باهاش میرقصم توی چمن های فضای سبز. میگه برای تو که این حرکتها حتی تو سالن عروسی مسخره به نظر میومد، میگم نوچ الان تو این سنم دوست دارم رها باشم و هر لحظه هر حسی دارم بدون اینکه نگران طرز فکر دیگران باشم رو علنیش میکنم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

فسقل بی اندازه حساس من

چند روز پیش یه آقا پسر نوجوون بدون گواهینامه راست اومد جلو چشممون کوبید به ماشین و در فت!!! توفیق اجباری شد حالا که ماشین نداریم و تو صافکاره اکثرا چهارتایی خونه ایم. ظهر که رسیدم خونه بعد از ماکارونی مشتی همسری هر کدوممون رو یکی از مبلا ولو شدیم و خوابمون برد به جز شازده که آروم و بی صدا بود و هر از گاهی میومد یکیمون رو میبوسید که بیدار بشیم!!!

فسقلی رو هر کاری کرد بیدار نشد که نشد. سه تایی رفتیم سراغ پارکینگ و حیاط و حسابی تکوندیمش و شازده جان هم مشغول دوچرخه سواری بود و همه سعیشو میکرد یاد بگیره.

چند بار وسطا رفتم بالا به فسقلی سر بزنم و دیدم همچنان خوابه. 

آخرای کارمون بود که یه صدایی اومد و رفتم بالا دیدم فسقل نازم بیدار شده و تاریکی غروب خونه رفته کنج اتاق مامان و باباش و آروم و ریز گریه می کنه. صداش که کردم پرید بغلمممم.

هر چند خیلی شیطونه و اصلن بهش نمیاد این حساس بودنها ولی به شدت پسر وابسته ای هستن و طاقت تنهایی نداره!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

چطوری میشه عاشقش نبود؟

ساعت یازدهه و خوابم میاد. پسرا هنوز بیدارن. با اینکه ظهر به محض رسیدن رفتم تو تخت دنج فسقلی خوابیدم و پسرا با همسری مشغول بودن ولی بدم نمیاد همینجا رو مبل خوابم بگیره. به تنبلیم غلبه میکنم پامیشم مسواک بزنم که میبینم همسری رو مسواک پسرا خمیردندون میزنه. یکی از مسواکارو میگیرم من بزنم یکی دیگشو خودش میزنه. خاموشی میدیم پسرا گیر میدن بابایی بره پیششون مثل همیشه. یهوو میبینم یکی رفت آشپزخونه. فک کردم همسری کلافه شده از دستشون ولی میشنوم که داره واسه شازده آب میبره و یه لیوان آبم کنار تخت فسقلی میزاره. من چطوری میتونم عاشق این مرد نباشم؟؟؟ همین چیزای به ظاهر کوچیک ولی عمیقا بزرگ زندگی رو بهشت میکنه و از خدا مچکرم که یه همسر مهربون و دوتا جوجه نازنازی و یه خونه پر از عشق و آرامش تو این دنیا که از هر گوشش یه خبر دردناک میشنویم نصیبم کرده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

از این اسفند قشنگا

مدتی رفتارای خودمو دوست دارم. اینکه خودمو مقید نمیکنم حتما خواسته کسی رو اگر در توانم نیست اجابت نکنم...

همسری دو روز پشت هم شیفت بودن. صبح رفتم مسجد سالگرد هادی. پسرا رو بردم خونه عزیز. بعد از مسجد سریع رفتم دنبالشون و رفتیم پارک

بعد از پارکم رفتم یه پرس قورمه سبزی خریدم و سه تایی خوردیم بازم زیاد اومد!!!! 

یه مدته دارم سعی می کنم شکمم رو تخت کنم و دو سه کیلو کم کنم مانتو که میپوشم نیمرخم بد دیده میشه از شکم!!!

تقریبا کاری برای خونه تکونی نداشتم و خیلی هم خودمو اذیت نمی کنم واسه کاری که می دونم لازم نیست انجامش بدم یا حداقل راحت ترین کارو انجام میدم.

صندلی رو گذاشتم وسط سالن همون بالا کریستال لوسترا رو دستمال کشیدم و گذاشتم سر جاشون و مثل هر سال یه سری در نیاوردم که بشورم و بعدش خشک کنم و بعدش مجدد بندازم. خیلی شیک خیلی راحت سه سوت


کم کم داره صدای ترقه بازیا شروع شده و با این هوای بهاری خصوصا تو غروبای اسفند واقعا حس قشنگی بهم دست میده. 

کی باورش میشد که من فکر کنم خوشبختی یعنی ذوق کردن پسرام از خرید لباسای عیدشون!!! یعنی واقعا مادر منم به اندازه من ذوق داشته از پوشیدن لباس نوهام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عجب حسیههههههه


این روزا که هوا خوبه گاهی همسری با پسرا سه تایی میرن بیرون و منم و خودمم

باید مروز کنم امسالمو و باید برای سال بعدم برنامه بنویسم که به کجا میخوام برسمممم


دیروزم حس سرماخوردگی داشتم و یه آنتی و یه سرماخوردگی خوردم و عصر رو مبل هی خوابم میبرد هی با صدای پسرا بیدار میشدم. این روزا لج بازی و کل کلشون خیلی زیاده ولی خب دقیقا یاد گرفتن چطوری دوتایی با هم بازی کنن. بعد از خواب تیکه تیکه پاشدم رومیزی ها رو انداختم تو آب اکسیژنه و برای خودمون سبزیجات درست کردم و برای پسرا زرشک پلو. خیلی کم در حد 4 لقمه با تعداد جویدن بالا میخورم و کاملا سیر میشم. همین روندو پیش برم عالیه سبکی حس خوبی بهم میده


حساب کتاب جور کردم چک پولای خونه هم طبق برنامه ها پیش رفت و همه چی سرجاشه و فعلا یکسالی مستاجر تو خونه میره تا سر  فرصت خونه رو بازسازی کنیم و بریم توش 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

خواب بچه نپره

ظهر چهارتایی میریم بانک تو بارون شدید واسه کارای وام. پیام میده واسه نهار بیایین فلان جا. اولش تعارف میکنم ولی چون میدونم کارم خیلی طول میکشه قبول میکنم.

ساعت 2 کارمون تموم میشه و تو این هوای بیرونی حال میده بری مهمونی نهار. میرسیم اونجا پچ پچ کم بودن غذا از آشپزخونه میاد و به میزبان میگه اشکال نداره کسی که بدون اطلاع قبلی میاد نهار باید انتظار کم بودن غذا رو داشته باشه. 

بهش میگم شما ما رو دعوت کردین میزنه زیر خنده های مسخرش و شروع میکنه همبرگر آماده سرخ میکنه و منم به شدت گرسنه ...

آخرای سرخ شدن همبرگرا زنگ زده میشه و مهمونای بعدی. میزبان به شوخی میگه دیگه کیا رو دعوت کردی بگو یه فکری واسه نهار بکنم بازم میزنه زیر خنده های مسخرش. 

نهارو مدیریت میکنم که پسرا سمت همبرگره نرن که عواقبش برام داستان نشه.

عصر همسری رفتن سرکار و ما خواستیم بیاییم خونمون که گفتن ما رو هم برسونید خونمون. 

انداخت تو دهن بچه که میریم خونه شازده و فسقلی و بچه هم گیر سه پیچ که باید بریم. 

من واقعا خسته بودم و توان نداشتم و حتی به شوخی بهش گفتم فردا شب بیایین.

تو راه هر بار بچه ساکت میشد ایشون به بچه میگفتن کجا بریم؟؟؟ اونم باز داد و بیداد و گریه که خونه شازده و فسقلی و بعدش این میزد زیر خنده های مسخرش.

دلو زدم به دریا و نزدیک خونه به مادر بچه تعارف زدم بریم خونه ما؟ که گفتن آخه زحمتت میشه؟ و پش بندش بازم این گفت بله بریم خونه شما بچه ها بازی کنن. 

ساعت هفت و نیم عصر رسیدیم خونه ما و تا پدر بچه برسه من مشغول تدارک شام بودم و آخر شب بچه خوابش میومد و سر وقت رفتن که خواب بچشون بهم نخوره.

خواب و وقت و برنامه و زندگی دیگران مهم نیست....



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بی شک هر روز میتونه همینجوری قشنگ باشه

وقتی شب جلوی تلویزیون سرتو میزاری رو پای همسری و با نوازش موهات خوابت میگیره عمیق و صبح با صدای وروجکا ساعت نه صبح بیدار میشی حس میکنی امروز بهترین روزیه تو زندگیت که منتظریشی. 

بلوز یاسیمو میپوشم با دامن چهارخونه بنفش دوست داشتنیم و برا صبحونه بچه ها به درخواست خودشون ساندویچ و توت فرنگی و شیر ردیف میکنم و با یه عشق و حس خوبی میرم پیازها رو خلال میکنم میریزم تو آب نمک، همزمان مرغ سرخ میکنم واسه مسما و بعدش میرم سراغ بادمجونا و میریزمشون تو آب نمک. وسطا درخواست های پسرا رو راست و ریس میکنم و هر کاری که دلشون میخواد میکنن و کل اسباب بازی های ریز و درشتشون پهن خونست. 

نهار به باسلیقه ترین حالت ممکن میکشم و سه تایی مشغول میشیم. پیازها تقریبا سرخ شدن و میریزمشون تو توری که روغنش بره. ظرفا رو میچینم تو ماشین و من میرم سراغ شهرزاد و پسرا میرن سراغ لگو بازی. بعد شهرزاد بادمجونا رو سرخ میکنم و مشغول بازی با پسرا میشم.

دارم فکر میکنم امروز چی باید به شازده یاد بدم؟؟؟ دلم میخواد با عشق حرف زدن دونفره نثارش کنم. فسقلی سرش گرمه با یه بشقاب میوه میرم اتاق پسرا که شازده تنهاست. میشینم کنارش بغلم میکنه بوسم میکنه خیلی کودکانه دونفری با هم حرف میزنیم و ذوق و خوشحالی رو تو برق چشماش میبینم. 

نزدیکه عصره و لبوی دوست داشتنی همسری رو میریزم تو بخارپز که شب دور هم بخوریم و کیف این روز دلنشین رو تکمیل کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اینم یه جور بلوغه

دیروز از صبح رفتیم خونه جدید رو سرو سامون بدیم. شب قبلش لیست نوشته بودم که چیا ببریم و چیکارا بکنیم که معطل نشیم و همینکه رسیدیم رو دور تند شروع کردیم و طبق برنامه ریزیمون هم نقاشی خونه تموم شد هم باغچه حیاط.


شب بی نهایت خسته بودم و برای شام رفتیم خونه عزیز که فسقلم خوابش برده و شازده هم آخر شب خوابید.


صبحش قرار بود برم سرکار و همسری بازم قرار بود بقیه کارای خونه رو انجام بده و مجبور بود پسرا رو بیاره خونه عزیز. پیشنهاد دادم بمونید مینجا و من میرم خونه و صبح میرم سرکار که قبول نکرد.


با هم برگشتیم خونه من لباسامو برداشتم و دوباره برگشتیم خونه عزیز واسه خواب که شده بود یک و نیم شب. تو راه به همسری میگم چرا قبول نکردی تنها بمونم خونمون من که اکثر شبا بدون تو تنها هستم. میگه اون شبا سرکارم مجبورم الان که هستم چرا تنهات بزارم...


برگشتیم و نتونستم بخوابم حتی وسطا به همسری گفتم باتری ساعت دیوار یرو دربیاره که صداش نمی ذاشت بخوابم. دو سه بارم فسقلی صداش دراومد و کلا نخوابیدم ولی سر وقت بیدار شدم بیام سرکار که همسری با صدای من بیدار شدن و منو رسوندن.


از اینکه شب سخت بهم گذشت و نتونستم بخوابم ناراحت نشدم  جدیدا با این جور چیزا که می دونم گذری و موقتی هست ناراحت نمیشم و به خودم می بالم


عشق یعنی همینکه همسریت خسته هستش ولی صبح بیدار میشه و تو رو میرسونه سرکار و سر راه برات خریدم می کنه که صبحانتو بخوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نخوابیا

ظهر که رسیدم خونه دل تو دلم نبود امیر زودتر بره و به کارام برسم. نهار روددر حد انفجار مسما و دوغ خوردیم و دراز کشیدیم نقاشی بکشیم که چشام داشت بسته میشد. گفتم تا مشغولن یه چرت بزنم که یهوو دیدم فسقل خان مدادشو میخوره. مدادارو جمع کردم و دوباره چشمام گرم شد که فرمودن پی پی دارن. اونو راست و ریس کردم و دوباره دراز کشیدم که دیدم یه صدای آشنا میاد و دعا کردم اون نباشه... ولی همون بود... کیف مدارک رو خالی کرده بود کلا کف اتاق و شانس آوردم به موقع رسیدم و سه سوت مدارکو به باد فنا نداده بودن.

منم خسته تر از این حرفا بازم دراز کشیدم و دیدم یه چیزایی دارن بهم میگن و چشمتون روز بد نبینه جناب فسقل خان سایه ابروی منو برداشته بود و کل دست و صورت و دهنش سیاه بود


دو تا زدم تو سر خودم که پاشووو بشین با وجود فسقلی چرا میخوابی؟؟؟؟؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نصفه شبای تنهایی

صبح با خریدار پراید رفتیم تعویض پلاک و وقتی کنار راننده نشستم یه حس ناخوشایندی داشتم از اینکه یه قسمتی از خاطراتم مال یه نفر دیگه شد. بده که خاطراتمون رو وابسته به متعلقات فیزیکی کنم. 

روز خوبی بود موقع برگشت فسقلی تو ماشین حالش بهم خورد و برای اولین بار بالا آورد و ناراحت بود که ماشینو کثیف کرده و من و باباییش هم خیلی عادی رفتار کردیم که نترسه و یکراست رفتیم خشکشویی پالتوی منو که کثیف شده بود دادیم بشورن.

شازده و بابایی رفتن غذا تحویل بدن و من و فسقلی اومدیم خونه. ساعت دو و نیم بود و فسقل فرستادم حموم رنگ بازی کنه. لباسارو ریختم ماشین و همزمان با لپه های تو فریزر قیمه درست کردم و حواسم بود که با حس و عشق بپزمش. تا آب برنج کشیده بشه آشپزخونه و اتاق خوابا رو سرو سامون دادم و رفتم حموم سراغ فسقلی و تمیز کردیم و سشوار کشیدیم و آرایش کردیم و غذا رو کشیدم که شازده و همسری رسیدن ساعت سه و نیم بود و فک کردم تو یکساعت چه خوب همه چیو ردیف کردم.

پسرا با رشوه خونه دایی حسن رفتن تو تخت ولی فقط فسقل خوابش برد و شازده تو تختش بازی میکرد بی صدا. منم خوابم نبرد و رفتم با شازده نشستم به صحبت کردن و قهوه خوردن و تی وی دیدن. شبم رفتیم خونه دایی و کمی با امیر ریاضی کار کردم که استرس کنکور داره و من این استرس رو با تجربه الانم هضم نمیکنم. 

ساعت یک بود رسیدیم خونه و فردا قراره امیر بیاد پیش پسرا واسه همین خونه رو دسته گل کردم و خوابم نمیاد. 

آهنگ گوشیمو پلی کردم و کتاب داستان تو شهر رو از فیدبو دانلود کردم بخونممم 


یه حس آرامش خوب دارم و دلم خواست امروزمو با جزییات ثبت کنم. روزهای زیبایی رو زندگی میکنم. همبازی شدن پسرا با هم. حرف زدنشون با هم. اظهار نظرهاشون بهم و لج کردنهاشون ذره ذره زندگی رو برام بهشت میکنند. 

شب که با النود میرفتیم خونه دایی حسن از اینکه فقط یه ماشین داریم و کنار همیم و آهنگ شاد گذاشتیم و هر دوتون دست میزدین و ما هم الکی میخندیدیممممم حس خوشبختی شدید داشتم.

یا روزی که با بابایی پیاده روی میکردین نزدیک اداره و من با ماشین از دور دیدمتون و از اعماق وجودم خدا رو شکر کردم که هر سه شما تو زندگی من هستید حس خوشبختی شدید کردم


واقعیت اینه شما سه تا فرشته بخش اصلی زندگی من هستید و من در بعد شخصی و اجتماعی هر چی باشم و داشته باشم و به هر کجا برسم تا شما رو نداشته باشم پشیزی نمیارزه و اصلن به چشم نمیاد.

خدا هر سه تون رو برای من حفظ کنه و نگهدارتون باشه و امیدوارم خدای مهربونم هیچ وقت من رو با شما بهترین های زندگیم امتحان نکنه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو