ثبت لحظاتی از عمرم

چهار

به همین فوری و فوتی و با همین آرامش تعطیلات عیدمون تموم شد و برای من عالی گذشت. خیلی خلاصه وار عید دیدنی کردیم و خیلی به خودمون خوش گذروندیم. سوای اینکه اصلن حس عید نداشتیم ولی من خودم حس شروع داشتم و اهدافمو خوب تعیین کردم.

گزارش امروزم عالی بود و هیچ مورد منفی ای نگرفتم...

با پسرام صحبت کردم

هیچ چیزی منو عصبانی نکرد

قوز نکردم

لحنم قشنگ بود

حجم و جویدن غذا رو رعایت کردم

ورزش کردم

نمازهام قضا نشدن

حرفای چیپ نزدم

تو فضای مجازی وقتمو تلف نکردم

کتاب خوندم

با پسرام وقت گذروندم

روز چهارم بود و امیدوارم همچنان تا روز بیست و یکم امتیاز منفی نداشته باشم.

حس قشنگم این بود که خواب خیلی بدی دیدم و تو خواب گریه میکردم و صدای گریم بلند بود. همسری خونه نبودن و شازده جانم با صدای من بیدار شده بود و اومد بیدارم کرد و بغلم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

سه

یکی از چیزایی که باید یشتر بهش دقت کنم فرارسیدن یه بازه یک هفته ای در ماه هست که خیلی چیزا از کنترلم خارج میشه و همین موضوع باعث شددامروز یه امتیاز منفی بزرگ به خودم در خصوص واکنش به خیس شدن لباس زیر فسقلی بدم. نباید توجیهش کنم. باید دنبال یه راهکار واسه این بازه یک هفته ای باشم.

امسال عید به خواستنی ترین حالت ممکن گذشت همونطوری که همیشه تصور میکردم. در کمال خونسردی و آرامش فقط به منزل عزیزانی که راحت بودیم و برامون عزیز بودن رفتیم.

گزارش امروزم به جز واکنشم به فسقلی خوب بود.

+ هیچکدوم از نمازهام قضا نشدن

+ ورزش کردم

+حواسم به حجم غذام بود

+حواسم به قوز نکردنم بود

+ حواسم به لحن حرف زدنم بود

+ هیچ ظرفی تو سینک رها نشد

+ با پسرا حرف زدم

+ هیچ حرف چیپی نزدم

+ تو فضای مجازی وقتمو تلف نکردم

+ میوه خوردم

- بازم یادم رفت همسرمو عزیزم خطاب کنم!

- در برابر خیس شدن لباس زیر فسقلی عصبانی شدم


امروز یه تصمیم واسه لقمه گرفتم که حجم کارمو کم کنم. منتظر پاسخ از طرف مقابلم.


دم عید که تخم مرغا رو با آبرنگ رنگ کردم خیلی برام لذتبخش بود و تعریف اطرافیانم هم باعث شد فک کنم خیلی عالی کار شده.

آبرنگو برداشتم و همینجوری فی البداهه طرح زدم و لذت بردم. خیلی خوشم اومد یحتمل دنبالش کنم واسه تفریح و آرامش یه کم یاد بگیرم و بکشم


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

دو

همسری دیشب شیفت بودن و امروز از صبح رفتیم عید دیدنی خونه خواهر برادرا. ظهرم نهار خونه مامان بودیم به صرف ماهی.

و اما وضعیت امروزم 

+ هیچ کدوم از نمازهام قصا نشد

- به خاطر همسری از دست یه آدم غریبه عصبانی شدم ولی همون لحظه حسشو رها کردیم رفت

+ تو فضای مجازی الکی نگشتم

+ با پسرا حرف زدم 

+ همسری رو ضمیر جمع خطاب کردم ولی بازم همیشه عزیزم صداشون نکردم.

- تو کل روز روی قشنگی لحنم تمرکز نداشتم

- هواسم دایما به قوز نکردنم نبود

- متاسفانه عصر که الی اومد خونمون پا به پاش حرفی چیپ و بی فایده زدم و به شدت پشیمونم

- حواسم تو همه وعده ها به حجم غذا و مدت زمان جویدن نبود

- ورزش نکردم


کلا الان که به ریز مرور کردم وضعیتم خوب نبود و تو همشون 21 روز باید از اول شروع شه. 

تا عادت بشه برام باید دایما این اهداف رفتاری رو مرور کنم که همیشه یادم باشه و رعایتشون کنم.


قشنگترین اتفاق امروزم:

شب فسقلی به شدت خسته بود و ازم خواست برم پیشش. رفتم کنارش و زل زدم به صورت ماهش و یه قصه من درآوردی شروع کردم و بسته شدن چشماش رو دیدم و صدای آروم نفس هاش منو برد به بهشت. 

دلم میگیره دارن بزرگ میشن و دیگه هیچ وقت تو زندگیم همچین روزهایی رو تجربه نخواهم کرد. اعتراف میکنم این مدت که  رو رفتارم زوم میکنم پسرا چقدر خوب بودن و همکاری داشتن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

یک

تصمیم داشتم امسال برای هر شبم یه پست بزارم و از روند پیش رفتن اهدافم بگم. چیزهایی که شاید ساده به نظر برسن ولی امسال من در کنار سایر اهدافم تو برنامه های روزانم گنجوندم و بودنش برای من مهمه. ولی گمون نمیکنم بتونم 365 تا پست رو هر شب بنویسم. وقتی اینجوری میگم سال 97 به نظرم خیلی کوتاه میاد!! ولی قطعا میخوام قانون 21 روز رو اجرا کنم و تا 21 فروردین هرشب یه پست با گزارش روند تصمیماتی که گرفتم ووبراشون تلاش میکنم بزارم.

سال 97 به بهترین شکل ممکن با من خیلی بهتر از قبل شروع شد و من نمیزارم مسیرش منحرف بشه و با همین حال میبرمش جلو.

و اما در روز اول

+ عصبانی نشدم به ویژه با پسرا حتی در حد بلند صحبت کردن

.

+ هیچکدوم از نمازهام قضا نشدن.


+ کتاب خوندم


+ راجع به مسایلی که چیپه یا گفتنش با نگفتنش فرقی نداره حرف نزدم.


+ تو سینک ظرفشویی هیچی حتی یه دقیقه هم رها نشد.


+ همسرم رو فقط با ضمیر جمع صدا زدم


+ قبل از صبحانه ورزش کردم


+ در طول روز میوه خوردم


+ الکی تو فضای مجازی نچرخیدم


+ موقع حرف زدن دیگران تاییدشون کردم و بیشتر گوش دادم تا حرف بزنم.


- حواسم به لحن حرف زدنم نبود و نتونستم روش کار کنم که شکیلتر و متین تر حرف بزنم. با کسانی که صمیمی هستم با لحن و لهجه بدی صحبت میکنم که خوشم نمیاد و این تو فیلمای خودم متوجه شدم.


- حواسم نبود یا زبونم نچرخید که همسرم رو عزیزم خطاب کنم.


- حواسم نبود که قوز نکنم.


- حجم غذامو رعایت نکردم و زیاد نجویدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

سال 96 خود را چگونه گذراندید!

اصلن باورم نمیشه رسیدیم به آخر سال. میخواستم ماه به ماه مرور کنم که چه کارایی کردیم و چه خاطراتی داشتیم که قشنگ حس فروردین 96 هنوز زیر زبونمه. خب امسال خیلی زود گذشت به نظرم ...

فروردین ماه وقت رو پیشنهاد تدوینهام و طرحای پژوهشی گذاشتم. پسرا بعد تعطیلات رفتن مهد و اصلن استقبال نکردن علی رغم روزای اول. حتی فسقلی جانم کلی هم صدمه فیزیکی دیده بود. هر چی بود رها کردیم مهد رو. اون روزا پاسم رو یک روز در هفته پنج شنبه ها استفاده میکردم و واقعا عالی بود. میرفتیم بیرون بازی گردش همه چی خیلی منظم و قشنگ بابت همون یه روز به راه بود. پنج شنبه هایی که بچه ها مهد بودن با همسری بیرون صبحونه میزدیم و کلی راه میرفتیم و دم ظهر میرفتیم دنبال پسرا.

تو فصل بهار یه مسافرت با همکارا به اردبیل داشتیم که حس غم دوری از خانواده چهارنفرمون با حس شیرینی امید به دیدار بعد چند روز تلاقی جالبی بود برام. و اینکه در سفر باید شناخت خصوصا سفرهای گروهی که واقعا بلوغ و پختگی هر کسی تو هماهنگیش با گروه مشخص میشه نه با عددهای سنش!!

امسال حجم تدوینام بالا بود و با کمک همسری تقریبا کل تابستون رو باهاشون گذروندم.

حیاط خونه رو ردیف کردیم و کل عصرای تابستون رو بدون استثنا تو بالکن به کارام رسیدم چه ترجمه باشه چه قلاب بافی و چه کتاب خوندن!! و اون پایین دو تا فرشته نازنازی تو حیاط مشغول بازی و خنده بودن که واقعا اون روزا جزو باکیفیت ترین روزهای زندگیم بودم و هستن.

عروسی مریم رو هم تو تابستون گذروندیم.

پاییز فیلم زیاد دیدم و زبان خوندن شروع کردم و یه کتاب رو هم به لاتین شروع کردم به خوندن. تو پاییز رو کار جدیدم فک کردم و لقمه رو راه انداختم.

قطعا زمستون هم مشغول کارای لقمه و تدوینام بودم.

از نظر مالی امسال گردش مالیم بیشتر بود و مثل همیشه همه برنامه ریزی ها با همسری و قطعا با موافقت من انجام میشد. یه زمین خریدیم که یه دنگش مال برادرشوهر بود. دنگ برادرشوهرو پرداخت کردیم و کلش مال خودمون شد. دنگ دوست همسری از زمین قبلی رو هم پرداخت کردیم. وسطا دنبال خونه های قدیمی بودیم که همسری برنامشون رو اجرا کنن. هیچکدومشونم نشد با اینکه تا پای معامله هم رفتیم. یه خونه دیگه خریدیم . یه زمین فروختیم و تجربه فروش ماشینم داشتیم. کلا امسال خیلی مول حابجا کردیم و خیلی هم معامله کردیم و این روزای آخر همسری یه معامله دیگه هم میخواست بکنه که خدا رو شکر ردیف نشد دیگه ویتامین معاملمون زیادی بالا شده!!!!

از نظر پسرا باید بگم خیلی بزرگ شدن خیلی عوض شدن و خیلی عاقا شدن. کل کل و دعواشون زیاده خیلیم زیاده امیدوارم بزرگتر که میشن کمتر بشه ولی همبازی هم هستن خوبه.

امسال دو تا مسافرت شمال داشتیم. یه اردبیل یه اصفهانم که تنها رفتم. شمالها واقعا خوش گذشت و طرز مسافرت رفتنمو عوض کردم و واقعا بهم میچسبه اینجوری سفر کردن.

از نظر خودم باید بگم خیلی عوض شدم در حهت رو بهبود. مسایل اداره برام مهم نیستن از نظر اینکه بخوان اعصابم رو خرد کنن میگم. به یه بلوغ رفتاری خوبی تو محیط کار رسیدم و راضیم. نگرشم به کارم عوض شده. قانونمداری تو کل زندگیم حاکم شده. منظم تر شدم و باید بیشتر روش کار کنم. کتاب زیاد خوندم. فیلم زیاد دیدم و از شنیدن حرفای آدمای سن بالا و با تجربه لذت میبرم. کنترل رابطمون با همسری عالی پیش میره وقتایی که یکیمون از کوره در میریم. یه مدت ورزش هم مستمر انجام دادم.

از نظر معنوی ضعیف بودم و باید بیشتر کار کنم.

و اما 97

از خدا میخوام سلامتی و آرامش به همه عزیزانم و همه مردم دنیا عطا کنه. از اعماق وجودم میخوام جنگ و کشتار سوریه تموم بشه که فکر کردن بهش داغونم میکنه.

مثل هر سال هدفای 97 رو تو سر رسیدم مینویسم و آخر سال مرورش میکنم. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

واسه دل خودم زندگی کردن

یه تغییراتی کردم که تدریجی بوده ولی وقتی یکی یکهوو بهم میگی اینجوری شدی برام خیلی ملموسه. 

خیلی راحت گفتم خونه فلانی نمیرم چون ازش انرژی منفی میگیرم و میدونم دوسم نداره تحمل میکنه، خب چه کاریه پاشم برم ببینمش. اصلن نمیرم خیلیم راحت میزارمش کنار. دلیلی نمبینم کسی که اینهمه بهمم میریزه و خودشم از دیدن من بهم میریزه رو برم ببینم.

وقتی این حرفو ازم میشنوه تعجب میکنه که اوا تو که خیلی رسوم و آداب و احترام برات مهمه. ولی الان در این سن میگم نوچ آرامشم مهمه.


سبزه هفت سین رو با حساسیت سبز میکنم و بهم میگه تو که راحت میری روز آخر سبزه آماده میخری. چه کاریه؟؟ الان تو این سنم میگم نوچ از دیدن سبز شدنشون منم سبز میشم و هر چیزی بخواد بهونه ای باشه برای جشن و شادی ازش استقبال میکنم.


شب چهارشنبه سوری با صدای آهنگ همسایه قرم میریزه باهاش میرقصم توی چمن های فضای سبز. میگه برای تو که این حرکتها حتی تو سالن عروسی مسخره به نظر میومد، میگم نوچ الان تو این سنم دوست دارم رها باشم و هر لحظه هر حسی دارم بدون اینکه نگران طرز فکر دیگران باشم رو علنیش میکنم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

فسقل بی اندازه حساس من

چند روز پیش یه آقا پسر نوجوون بدون گواهینامه راست اومد جلو چشممون کوبید به ماشین و در فت!!! توفیق اجباری شد حالا که ماشین نداریم و تو صافکاره اکثرا چهارتایی خونه ایم. ظهر که رسیدم خونه بعد از ماکارونی مشتی همسری هر کدوممون رو یکی از مبلا ولو شدیم و خوابمون برد به جز شازده که آروم و بی صدا بود و هر از گاهی میومد یکیمون رو میبوسید که بیدار بشیم!!!

فسقلی رو هر کاری کرد بیدار نشد که نشد. سه تایی رفتیم سراغ پارکینگ و حیاط و حسابی تکوندیمش و شازده جان هم مشغول دوچرخه سواری بود و همه سعیشو میکرد یاد بگیره.

چند بار وسطا رفتم بالا به فسقلی سر بزنم و دیدم همچنان خوابه. 

آخرای کارمون بود که یه صدایی اومد و رفتم بالا دیدم فسقل نازم بیدار شده و تاریکی غروب خونه رفته کنج اتاق مامان و باباش و آروم و ریز گریه می کنه. صداش که کردم پرید بغلمممم.

هر چند خیلی شیطونه و اصلن بهش نمیاد این حساس بودنها ولی به شدت پسر وابسته ای هستن و طاقت تنهایی نداره!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

چطوری میشه عاشقش نبود؟

ساعت یازدهه و خوابم میاد. پسرا هنوز بیدارن. با اینکه ظهر به محض رسیدن رفتم تو تخت دنج فسقلی خوابیدم و پسرا با همسری مشغول بودن ولی بدم نمیاد همینجا رو مبل خوابم بگیره. به تنبلیم غلبه میکنم پامیشم مسواک بزنم که میبینم همسری رو مسواک پسرا خمیردندون میزنه. یکی از مسواکارو میگیرم من بزنم یکی دیگشو خودش میزنه. خاموشی میدیم پسرا گیر میدن بابایی بره پیششون مثل همیشه. یهوو میبینم یکی رفت آشپزخونه. فک کردم همسری کلافه شده از دستشون ولی میشنوم که داره واسه شازده آب میبره و یه لیوان آبم کنار تخت فسقلی میزاره. من چطوری میتونم عاشق این مرد نباشم؟؟؟ همین چیزای به ظاهر کوچیک ولی عمیقا بزرگ زندگی رو بهشت میکنه و از خدا مچکرم که یه همسر مهربون و دوتا جوجه نازنازی و یه خونه پر از عشق و آرامش تو این دنیا که از هر گوشش یه خبر دردناک میشنویم نصیبم کرده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

از این اسفند قشنگا

مدتی رفتارای خودمو دوست دارم. اینکه خودمو مقید نمیکنم حتما خواسته کسی رو اگر در توانم نیست اجابت نکنم...

همسری دو روز پشت هم شیفت بودن. صبح رفتم مسجد سالگرد هادی. پسرا رو بردم خونه عزیز. بعد از مسجد سریع رفتم دنبالشون و رفتیم پارک

بعد از پارکم رفتم یه پرس قورمه سبزی خریدم و سه تایی خوردیم بازم زیاد اومد!!!! 

یه مدته دارم سعی می کنم شکمم رو تخت کنم و دو سه کیلو کم کنم مانتو که میپوشم نیمرخم بد دیده میشه از شکم!!!

تقریبا کاری برای خونه تکونی نداشتم و خیلی هم خودمو اذیت نمی کنم واسه کاری که می دونم لازم نیست انجامش بدم یا حداقل راحت ترین کارو انجام میدم.

صندلی رو گذاشتم وسط سالن همون بالا کریستال لوسترا رو دستمال کشیدم و گذاشتم سر جاشون و مثل هر سال یه سری در نیاوردم که بشورم و بعدش خشک کنم و بعدش مجدد بندازم. خیلی شیک خیلی راحت سه سوت


کم کم داره صدای ترقه بازیا شروع شده و با این هوای بهاری خصوصا تو غروبای اسفند واقعا حس قشنگی بهم دست میده. 

کی باورش میشد که من فکر کنم خوشبختی یعنی ذوق کردن پسرام از خرید لباسای عیدشون!!! یعنی واقعا مادر منم به اندازه من ذوق داشته از پوشیدن لباس نوهام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عجب حسیههههههه


این روزا که هوا خوبه گاهی همسری با پسرا سه تایی میرن بیرون و منم و خودمم

باید مروز کنم امسالمو و باید برای سال بعدم برنامه بنویسم که به کجا میخوام برسمممم


دیروزم حس سرماخوردگی داشتم و یه آنتی و یه سرماخوردگی خوردم و عصر رو مبل هی خوابم میبرد هی با صدای پسرا بیدار میشدم. این روزا لج بازی و کل کلشون خیلی زیاده ولی خب دقیقا یاد گرفتن چطوری دوتایی با هم بازی کنن. بعد از خواب تیکه تیکه پاشدم رومیزی ها رو انداختم تو آب اکسیژنه و برای خودمون سبزیجات درست کردم و برای پسرا زرشک پلو. خیلی کم در حد 4 لقمه با تعداد جویدن بالا میخورم و کاملا سیر میشم. همین روندو پیش برم عالیه سبکی حس خوبی بهم میده


حساب کتاب جور کردم چک پولای خونه هم طبق برنامه ها پیش رفت و همه چی سرجاشه و فعلا یکسالی مستاجر تو خونه میره تا سر  فرصت خونه رو بازسازی کنیم و بریم توش 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

خواب بچه نپره

ظهر چهارتایی میریم بانک تو بارون شدید واسه کارای وام. پیام میده واسه نهار بیایین فلان جا. اولش تعارف میکنم ولی چون میدونم کارم خیلی طول میکشه قبول میکنم.

ساعت 2 کارمون تموم میشه و تو این هوای بیرونی حال میده بری مهمونی نهار. میرسیم اونجا پچ پچ کم بودن غذا از آشپزخونه میاد و به میزبان میگه اشکال نداره کسی که بدون اطلاع قبلی میاد نهار باید انتظار کم بودن غذا رو داشته باشه. 

بهش میگم شما ما رو دعوت کردین میزنه زیر خنده های مسخرش و شروع میکنه همبرگر آماده سرخ میکنه و منم به شدت گرسنه ...

آخرای سرخ شدن همبرگرا زنگ زده میشه و مهمونای بعدی. میزبان به شوخی میگه دیگه کیا رو دعوت کردی بگو یه فکری واسه نهار بکنم بازم میزنه زیر خنده های مسخرش. 

نهارو مدیریت میکنم که پسرا سمت همبرگره نرن که عواقبش برام داستان نشه.

عصر همسری رفتن سرکار و ما خواستیم بیاییم خونمون که گفتن ما رو هم برسونید خونمون. 

انداخت تو دهن بچه که میریم خونه شازده و فسقلی و بچه هم گیر سه پیچ که باید بریم. 

من واقعا خسته بودم و توان نداشتم و حتی به شوخی بهش گفتم فردا شب بیایین.

تو راه هر بار بچه ساکت میشد ایشون به بچه میگفتن کجا بریم؟؟؟ اونم باز داد و بیداد و گریه که خونه شازده و فسقلی و بعدش این میزد زیر خنده های مسخرش.

دلو زدم به دریا و نزدیک خونه به مادر بچه تعارف زدم بریم خونه ما؟ که گفتن آخه زحمتت میشه؟ و پش بندش بازم این گفت بله بریم خونه شما بچه ها بازی کنن. 

ساعت هفت و نیم عصر رسیدیم خونه ما و تا پدر بچه برسه من مشغول تدارک شام بودم و آخر شب بچه خوابش میومد و سر وقت رفتن که خواب بچشون بهم نخوره.

خواب و وقت و برنامه و زندگی دیگران مهم نیست....



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو