پاییزمون رو با مسافرت به یه ویلای خوشگل تو ایزدشهر شروع کردیم. روزای اول هوا خوب بود و حسابی آب بازی داشتین .روزای آخر سرد شد و بیشتر از گرمای شومینه داخل ویلا لذت بردیم. من اولین تجربه گرم شدن کنار شومینه رو داشتم و انقدر خوشم اومد که تصمیم گرفتم یکی برای خونه خودمون ردیف کنم.

این روزها یا من انرژیم ته کشیده یا شما بمب انرژی شدید. یک ریز حرف میزنید و به نظرم همش با هم کلکل و دعوا دارین. گاهی میگم کی شب میشه که بخوابین و کمی سکوت رو تجربه کنم؟! 

واقعیتش از اونایی نیستم که همه لذتهام رو ببوسم بزارم کنار. یه وقتایی راهکارایی علم میکنم که بتونم کمی با سرخوشی های خودم لذت ببرم. شهرزاد ببینم و باهاش کافی داغ بخورم. دم غروب تو بالکن بشینم و قلاب بافی کنم. فیلم ببینم و حتی موسیقی بی کلام گوش بدم. 

وقتی یکیتون میخوابید تازه میفهمم که یه بچه بزرگ کردن خیلی راحته و ابدا کاری نداره... نمیخوام بهوونه بتراشم ولی این بزرگترین دلیلی برای همه کاستی های ناخواسته من در مادری هست و صد البته لذتی که در مادری کردن برای دو بچه هست رو نمیتونم تو تک فرزندی ببینم. 

یه سری مسایل ساده برای من گاهی کوه میشن... مثلا وقتی به زور یه چیزی رو از ذهن فسقلی خارج میکنم و حواسشو به چیز دیگه ای منحرف میکنم شازده دقیقا کلید میکنه رو اون موضوع یا برعکس...

اینا رو مینویسم که حس این روزامو ثبت کرده باشم که به سرعت برق و باد میگذرن. تو رستوران ایزدشهر که یهو شلوغ شد یه خانوم و آقای مسن با ما هم میز شدن واسه صبحانه. از شانسم پسرا اون روزا هر چی بلد بودن رو کردن که نشون بدن چقدر شرایط من سختهههههههه فقط میخواستم از اونجا سریع دربرم که خانومه گفت راحت باش ما هم این روزا رو گذروندیممممم و دیدم چه زود اون روز خواهد رسید و دیگه شیطنت هاتون که هیچ حتی حضور فیزیکی خودتون هم در سفرهامون نخواهد بود. ولی اعتراف میکنم هر دو همراه های خوبی در سفرهامون هستین و به وسع سنتون بیش از حد انتظار عالی رفتار میکنید.

همیشه پایدار باشین پسرای مامان