ثبت لحظاتی از عمرم

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

هفته پانزدهم

خیلی روزهای پرکاری رو میگذرونم. راستش در این حد پیش بینی نمیکردم تو پروژه ها انقدر درگیر کار بشم. ویکند قبلی رو کلا کار کردم. این ویکند هم مجبور شدم کار کنم. تقریبا اخراشه و زدم ران بشه گفتم بنویسم تا جواب بیاد.

داشتم شجریان گوش میدادم موقع کار که یهو یاد اذان موذن زاده افتادم. تو یوتیوب پخشش کردم و قشنگ حس کردم مادر و پدرم همین اطرافن. دارن وضو میگیرن و اماده نماز میشن. حس خوبی ریخت تو وجودم. دلم براشون تنگ شد. یه لحظه فکر کردم ببینم حس دستاشون رو میتونم تصور کنم. اون اواخر اومدنم تا جایی که میشد دستاشون رو میگرفتم و با انگشتام لمس میکردم برجستگی های رگ هاشو و میبوسیدم و بوشو میسپردم به خاطرم. حس گرمیش یادمه ولی بوش یادم نمیاد. کاش نزدیک تر بودم که میشد حداقل واسه یه هفته برنامه ریخت رفت و برگشت.

نمیدونم واله از طرفی میگم یه هفته ای برم و بیام دلتنگی بیشتر میشه! 

صبح رفتیم راه بریم بادی به کله ام بخوره و تو راه به مشکل پروژه فک میکردم و راهشو یافتم. برگشتم با دوستامون بچه ها رو بردیم پارک کمی گپ زدیم کافی خوردیم و برگشتیم نشستم جمعش کنم حالا که راهشو یافتم

نمیخوام تا دیر وقت کار کنم. زودتر نتیجه رو بگیرم و اعداد رو گزارش کنم بره پی کارش

 

این پروژه تموم شه باید یه فک اساسی واسه ساعتای کارم بکنم. زیاد کار میکنم و این اصلا خوب نیست 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته چهاردهم ۲

یه سری تجربیات رو باید ثبت کرد تا درسی که ازش یاد گرفتی رو فراموش نکنی.

من آدمی هستم که خودمو درگیر خاله زنک بازیا نمیکنم. خلاصش میشه خاله زنک بازی! اگه یکی در مورد نفر سوم پیش من حرفی بزنه گلایه ای بکنه برای اینکه خودمو درگیر نکنم همیشه فاز درک کردن میگرفتم و دیگه نهایت میگم بالاخره هر کسی یه طوریه! ولی امروز یاد گرفتم اگه واقعا با حرف طرف مخالفم و میدونم اشتباه برداشت کرده مستقیم نظرمو بگم و اگه بحث خواست ادامه پیدا کنه بگم که واقعا دوست ندارم درگیر این ماجرا بشم.

هیچ وقت از این اخلاقم نخورده بودم تا امروز! اونم تو شرکت! وقتی طرف بارها و بارها داره از نفرسوم پیش من گلایه میکنه باید حواسم به نشونه ها میبود که این ادم ادم حساسی هست در حالت خوبش! و یا ادم مشکلات داری هست و همش توهم توطیه داره. و امروز قشنگ مستقیم با خودم کانتکت داشت که من توطیه ای چیدم و اصلا نمیدونستم جریان چیه و از چی ناراحته! از اونجایی که برام مهم بود باهاش صحبت کردم ولی سر حرف خودش بود و منم که نمیتونم خودمو درگیر اینچیزا بکنم ادامه ندادم. واقعا نیازی به توضیح بیشتر نمیدیدم. استتوسم رو افلاین کردم که نتونه تماس بگیره. جریان رو با مدیر پروژه هم در جریان گذاشتم که خودش هندل کنه. ولی از این جریان یاد گرفتم که به بهونه درگیر نکردن خودت بهای سنگین تری نده! که اجازه بدی طرفت خودت رو در مظن اتهام قرار بده! حالا فردا صبح مطمینم ادامه میده و تصمیم دارم بگم که نیازی به توضیح و بحث بیشتر نمیبینم! 

واله من مسیول مشکلات و برداشتای شخصی تو نیستم که! اونم تو محیط کار!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هفته چهاردهم

الان ساعت یازده صبحه و من دیشب یه لحظه خواستم ببینم میتونم ایراد مدل رو دربیارم که نشستن همانا و یهوو دیدم ساعت هفت صبحه!! تازه چون هوا روشن شد فهمیدم صبح شده! اصلا گذر زمان رو نفهمیدم. ولی انقدر کشتی گرفتم با مدل که فهمیدم چشه‌. نمیدونم اگه اضافه کار رد کنم با این همه از ساعت چه نگاهی بهم خواهد شد!!!! یعنی من تو ویکند فقط چهارده ساعت اونم شب تا صبح کار کردم.

منگم الان کمی ولی خب ظهر یه ساعتی میگیرم میخوابم. 

خدا رو شکر که کارمو دوست دارم. خدا رو شکر که کسی مجبورم نمیکنه ایراد مدل رو پیدا کنم و خودم خودجوش میشینم پاش.

دیروز یه سر رفتم افیس مانیتور بیارم. همکارم آفر جای جدید داد که وسوسه شم برم افیس. فعلا که نمیرم. گفتم حداقل دو هفته هم خونه ام. این پروژه جمع شه‌ اگه سرم خلوت بود بعدش میرم افیس

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو

هفته سیزدهم ۲

روزهای خیلی خوبی رو میگذرونم

حالم از درون خیلی خوبه

خیلی چیزا دلیلشه

ورزش

تفریح

تغذیه سالم

وقت گذرونی با پسرام

کارم

کم کردن اطرافیانم

کم کردن تعارف های کلیشه ای اگه واقعا اذیتم میکنه

روراست بودن با خودم

و از همه مهمتر روتین روزانه

من هر بار به عقب نگاه میکنم روزایی از زندگیم که روتین داشتم جزو بهترین روزایی هست که حس خوبش رو هنوزم میتونم به یاد بیارم. روتین داشتن باعث میشه تسلط به زندگیت داشته باشی و همین تسلط باعث حس رضایت قوی میشه که اوضاع تحت کنترله.

امروز بعد کارم اشپزخونه رو مرتب کردم ظرفا رو شستم برای شامم به شدت دوست داشتم نون پنیر گردو بخورم که اگه هر روزم بخورم ازش سیر نمیشم. بعدش یه چایی و خرما زدم و همزمان فسقلی تو خونه مهستی پلی کرده بود. کل فرشای سرویس رو انداختم لاندری تمیز شه و خودم رفتم یه پیاده روی تند. برگشتنی دلم برای پسرام تنگ شد. نمیدونم چرا انقدر دلتنگشون میشم. حس میکنم همش چندساله دیگه دارمشون و بعدش وارد دنیای خودشون میشن و لحظه های با هم بودنمون داره از دستم سر میخوره و هدر میره. برگشتم سریع خونه شمعا رو روشن کردم و نشستیم با همدیگه حرف زدن‌. یه کمم با هم فیلم دیدیم و وقتی ورزش میکردم فسقلی هم همراه من انجام میداد.

الانم تو تختشونن بخوابن و من کنارسون نشستم و میخوام ادامه کتاب جاناتان مرغ دریایی رو براسون بخونم که هر شب یه بخشیشو میریم جلو.

دویدن انقدر عادتم شده که شبا هیجان دارم صبح بشه برم بدوم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته سیزدهم

هفته قشنگ و افتابی ای بود. بخاطر جمعه که تعطیل بود هفته کوتاه کاری داشتیم. کار مثل همیشه عالی و هر روز کیف کردم. خصوصا که انقدر لاکی هستم که تو بخش جذاب پروژه کار میکنم و فک میکردم من هر چقدم سلف ترینینگ میکردم مثل الان تو کار نمیتونستم یاد بگیرم. 

کل ویکند افتابی بود و ما هم که کلا انگار یه گنج پیدا کردیم کلشو رفتیم بیرون. صبحا که بعد دویدن و مست شدن با قهوه چهارتایی راهی دوچرخه سواری میشدیم و مسیرای داخل طبیعت تو بهار واقعا خود خود بهشت بودن ولی مسیرای کنار خیابون رو اصلا دوست نداشتم! 

سیزده به در رو هم اصلا فکرشو نمیکردم برم برنامه ایرانیا رو. شبش همسری گفت بریم و منم گعتم اوکی ولی واقعا دوست نداشتم. نه محلشو نه جمعی که مجبوری ببینی. همون شب اش درست کردیم و کیک پزیدیم و جوجه مزه دار کردیم و نشستیم پای تی وی که سرگیجه گرفتم و رفته رفته بدتر شد و اورژانس خبر کردیم و این یعنی چی؟! تا صبح الافی. دوستم اومد پیش پسرا ما راهی بیمارستان شدیم و حدود پنج شش صبح برگشتیم و من غش کردم و با نور افتاب رو صورتم بیدار شدم.

بعدم که برنامه سیزده رو به پسرا گفتم فسقل گفت اصلا جاشو دوست نداره ک بهتره بریم جایی که فضا داشته باشه و افتاب بخوره بهمون. چون هر سال برنامه رو داخل جنگل میندازن. منم واقعا نظرم این بود که خودمون بریم یه جایی گه بچه ها هم دوست داشته باشن.

ویدم دفیقیمون پیام داده که اونم دوست داره بریم یه جای باز به بهونه سیزده بچه ها بازی کنن. این شد که سه خانواده جمع کردیم رفتیم الک لیک که عالی بود عالی. تا عصر اونجا بودیم و برگشتیم من مستقیم رو مبل یه ساعتی خوابیدم. دیگه همون تایم پسرا دوش گرفتن و منم شارژ شدم پاشدم جمع و جور کردم و لباسا رو ریختم ماشین و کفشا رو شستم و اتاق خوابامون رو مرتب کردم که چند سری لباس خشک شده جمع شده بودن رو هم و هزار ساعت طول کشید تا کردنشون.

شامم که لازم نبود بخوریم خودمم دوشیدم و نشستم پیش پسرا که باز چشام سنگین شد و یه ساعتی خوابم برد😅 خواب شبم گند نخوره صلوات. 

این روزا با پسرا فارسی نوشتن و خوندن رو تمرین میکنیم و فکر نمیکرد فسقل انقدر استقبال کنه و چقدر براش عجیب بود که از راست مینویسه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفته دوازدهم

اعتراف میکنم انتهای هفته خیلی از چیزایی که در طول هفته تجربه کردم و برام مهم بودن ثبتشون کنم رو فراموش میکنم!

 

این هفته نوروز داشتیم! این روزها بخاطر حجم کار شرکت از خونه کار میکنم بیشتر. اینطوری بازدهیم بیشتره و بیشتر کار میکنم و وقتم برای رفت و امد و چتهای وسط روز با همکارا تلف نمیشه. پروژه به شدت هیجان انگیز و چالشی و پیچیده است و من خیلی خوش شانس بودم که کارم تو این سرکت با همچین پروژه هیجان انگیزی شروع شد و هر روز کلی چیز جدید یاد میگیرم. به ویژه تیمی که باهاشون کار میکنم عجیب ولیو برام ایجاد میکنه.

با این حال روز عید من افیس بودم و عصر ساعت ۵ بود که زدم بیرون. رسیدم سریع ماهی ها رو فرستادم تو فر و سبزی پلو رو هم ردیف کردم.

میز پذیرایی رو چیدم و دیدم یه سری از دوستام دنبال جایی برای جشن بودن و من بهشون پیشنهاد دادم بیان خونه ما جشن بگیریم. 

برا شام یکی از رفیقام و پسرش پیشمون بودن. شامو خوردیم. سالو تحویل کردیم. دو سه تا تماس داشتیم و بعدش دوستامون رسیدن. بعد پذیرایی یه کم تو نوشیدنی اغراق کردیم!! اهنگ گذاشتیم چراغا رو خاموش کردیم و تا پاسی از شب فقط رقصیدیم و حس میکنم چقدر نیاز داشتم! خستگی کل روز رفت از تنم. 

فرداش دوباره انگار نه انگار عید بوده سر ساعت کار پروژه رو با تیم شروع کردیم. هر روز هم بعد کار پیاده رویمو رفتم ولی وزنه رو اصلا وقت نداشتم. بعد پیاده روی هم عید دیدنی هامون که تو یکی از این شبا قشنگ متوجه شدم یکی دیگه رو هم باید بزارم کنار! حاد نبود ولی یه جورایی یه رد فلگ دیدم! حسی که فقط تو ایران تجربش کرده بودم و وقتی دوباره بعد این همه مدت حسش کردم واقعا انرژی منفی بدی داشتم و سریع خودمو جمع و جور کردم و فک کردم چی برام خوبه.

فردا تولد فسقل خونست ولی امروز دوستاشو دعوت کرده خونه. دیروز رفتن کادوهاشو خریدن و طبق معمول لگو!!! دیروز ظهر با همسری پیاده رفتیم خرت و پرتای تزیینی رو هم خریدیم و شب بعد اومدن از مهمونی نشستیم خونه رو تزیین کردیم. همزمان سریال پایتخت رو پخش کردم صداش تو خونه باشه. کیک پختیم چون قرار بود با فسقلی کبک تولدشو بپزیم و تزیین کنیم. همسری هم دستگاه اسپرسو جدید رو تست میکردن که خیلی خیلی خوب دراورد قهوه رو! 

صبح پاشدم کیک رو برش زدم و وسطشو موز و گردو خامه زدم. روشم خامه کشی و تزیین کردیم و پریدم بیرون تو افتاب ماه بهاری راه برم. وسطای راه چندتا گل ریز چیدیم رو کیک بزاریم که بهاری شه. 

خواهرم و همسرش زنگ زدن با پسرا حرف زدن بابت تولدش.قرار بود صبونه نخورم چون اصلا گرسنم نبود ولی فسقل انقدر با هیجان نون پنیر خورد که وسوسم کرد. الانم نشستیم منتظر دوستای فسقل برا تولد.نهار هم که قرار نیست درست کنیم پیتزای تولد داریم.

هر شروعی به ادم انگیزه میده چندتا چیز رو جدی پلن بریزه و ببره جلو. و من فک میکردم کتاب صوتی رو بیارم تو زندگیم برا ساعتایی که راه میرم! الان پادکست گوش میدم و فیلم میندازم موقع پیاده دوی. باید کتابو امتحان کنم ببینم چطور پیش میره. سالم خوری هم کلا عادتمون شده و دیگه دغدغه وزن رو هم ندارم. استیبل شده و نیاز نیست دم به دقیقه حواسم بهش باشه‌. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو