ثبت لحظاتی از عمرم

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

بیست و چهار اسفند نودوسه

دیگه چیزی به اخر سال نمونده. چند تا چیز کوچیک برا خونه خریدم و خیلی حال داد. تصمیم گرفتم هر از گاهی وسایل اینجوری بگیرم که ذوق کنم.ساعت و پرده ریسه ای و اویز چراع گرفتم. امسال سبزه گذاشتم برا اولین بار و بی نهایت خوشگل شده. برا اولین بار ماهی قرمز هم خریدیم بخاطر پسرک که فکر میکنه خوردنیه و میتونه بگیرتشون و بخوره یه ست گیلاس کریستال هم گرفتم که برا اولین بار هفت سین بچینم. چقدر اولین بار دارم. رفتم موهامو مش روشن کردم و خیلی خوشم میاد از رنگش. فقط کاش موهام بلند تر بود. نمی دونم چرا رشد موهام انقدر کمه؟!

موند خریدای خوراکی های عید که امروز میوه رو گرفتیم و امسال برا اولین بارآجیل هم میگیریم. چون هر سال کلی از شرکتا برام اجیل میاوردن دیگه خودمون نمیخریدیم. ولی چون پارسال عید مرخصی زایمان بودم امسال هم استعلاجی زایمان دیگه منو یادشون رفتهههههه. خرید لباسم نداریم.راحتتتتت

زایمانم افتاد صبح روز پنجم و امروز رفتیم سونوی اخر و وقتی دکتر گفت مطمینی سی و هفت هفته هستی هری دلم ریخت!!اخه وزنم زیاد بالا نرفته و خصوصا تو این ماههای اخر ثابت رو 62مونده. گفتم چطور؟گفت درشت تره و شکر خدا گفت حداقلش 3600گرم و حداکثر 3800هست.خیالم راحت شد که دردسرای بچه کم وزن رو ندارم. حالا حرفای اطرافیان به کنار. اطرافیان که میگم همین عزیزان نزدیک به خودمونن که ادعای پدر و مادری  دارن!

این هفته ظرفای مامان رو اوردیم خونمون و گذاشتم تو ماشین بشوره که خیلی زیاد بودن و یه سریشو با دست شستم و اخر شب خودمو لعنت کردم بخاطر حماقتم. خیلی اذیت شدم. مامانم هم که اصن مخالفتی نکرد با تعارفم ولی خب نتیجه حداقل رضایت بخش بود اخه مادرم خیلی ایراد گیره. گفتم این همه زحمت کشیدم اخر سرم قرار باشه پشت سرم حرف بزنه واقعا روانی میشدم.

عصر هم زنگ زدم حالشو بپرسم ازم خواست یه سر برم باهاش خریداشو بکنه. من که نمی تونم ولی نتونستم بگم نه. باید بگم خواهرم زحمتشو بکشه

این پست رو نوشته بودم که بعدا تکمیلش کنم منتها موند و موند و دیگه بقیش رو ننوشتم.بیشتر گلایه از مادرم داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

این روزای آخر

بالاخره تونستم کم کم به چیزایی که تو ذهنم بود عمل کنم. همه حبوبات رو تمیز کردم و ریختم تو ظرفش. مرغ و گوشت و سبزیجات فریزری رو خریدیم و قشنگ بسته بندیشون کردم. یه ماهیتابه بزرگ پیاز داغ درست کردم و گداشتم فریزر. از همه مهم تر عصری ساعت گرفتم و مشغول بازی مفید با پسرک شدم که خیلی بهش خوش گدشت و برا خواب حسابی اماده شد. حالا قصد دارم هم صبحا هم عصرا که بیشتر سرحال هست  این برنامه رو اجرا کنم. یه روزم عصر با همسری رفتیم تو شلوعی خیابونای صفراباد که با اینکه هیچ خریدی نداشتم از بودن تو اون شلوعی و شادی مردم کیف کردم.برا پسرک و خودم دمپایی خریدم و یه کفش اسپرت قرمز هم تست کردم که چون تنها رفته بودم تو معازه نتونستم بدون تایید همسری بخرمش. یکی از کارام هم رفتن به پاساز نور بود که برای تو راهی یه کلاه بهاره بخرم و پسرکم از ماشینای داخل پاساز استفاده کنه که خیلی خوشش اومد جیگرم. امروزم عصر به پیشنهاد همسری رفتیم نمایشگاه بهاره که پسرکم تاتی کنه ولی خب خریدامونم کردیم.همسری طبق روال هر سال لباس زیرهاش رو خرید و منم برا عید فقط یه روسری میخواستم که همونجا پسندیدم و خریدم و یکی از کارامونم که خرید اسباب بازیهای جدید برا پسرک بود انجام شد! ظهر پسرکمو برا ااولین بار بردمش حیاط خونمون خیلی خوشش اومد. تصمیم گرفتم هر چه زودت حیاط رو موزاییک کنم به هرقیمتی شده فقط برا شادی بچم توی تابستون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

16 اسفند93

دیشب پسرک بدخواب شده بود و شب با کلی گریه و ناراحتی خوابید. خیلی برا حالش ناراحت شدم.انقدر فکر و خیال کردم که تا خود صبح بیدار بودم. پسرک دوازده خوابید کمی با همسری وایبر بازی کردم و ازش خداحافطی کردم ولی خوابم نبرد.پا شدم یه لیوان شیر و خرما خوردم و هی زور زدم باز خوابم نبرد.ساعت گوشی الارم داد که سه و نیمه و باید کپسولمو بخورم. قرص رو خوردم و عزمم رو جزم کردم هر طور شده بخوابم. هزار جور فکر اومد سراغم.از جمله برنامه ریزی برای بازی های هدفمند با پسرک در طول روز که جنبه اموزشی داشته باشه. اماده کردن وسایل نیمه اماده برا فریزر برای روزای بعد زایمان و این صحبتا. اخرین بار که رفتم اشپزخونه ساعت پنج و نیم صبح بود و هنوز یه دقیقه هم نخوابیده بودم. بالاخره دم دمای صبح خوابم برد. همسری ساعت هشت رسید خونه و اصن تکون نخوردم تا بازم بخوابم. شکر خدا هر سه تا یازده خوابیدیم. خیلی گرسنم بود.همسری پا شد رفت نون بخره و منم املت بار گداشتم.حسابی گوجه رو سرخ کردم و مزه دارش کردم و بهش ابلیمو هم زدم که ترش شه. پسرک بیدار شد و شارژ بود. از تخت نمیومد پایین. برای اولین بار تو زندگیش املت خورد.

تا جمع و جور کنم و پسرک بازی کنه یه کته گداشتم و با قورمه و قیمه روزای قبل خوردیم و راهی پارک شدیم که پسری راه بره. بعدشم رفتیم دکتر برای کنترل که با لحن بعدی راجع به موهای مش شده ام حرف زد که نبابد میکردی!بعدش کلا دپرس شدم. پسری تو ماشین خوابش برد رفتم گهواره دیدم که هیچ کدوم رو با توجه به قیمتش نپسندیدم. موند برای بعد دنیا اومدن پسرم. رفتیم بستنی خوردیم و برا پسرک مداد رنگی و کتاب خریدم که خیلی گرون شد به نطرم!بعدشم همسری از ما جدا شد رفت سر کار ما برگشتیم خونه مامان تا بریم خونه حمیدینا برا سوغاتی. رسیدیم سنگک و مربا خوردیم. پسرک هم خورد برا اولین بار بازم!اوه درد بدی اومد سراغم.جای بخیه هام درد میکرد.مامان برام خواب زایمان دیده بود. دکترم گفت از امروز هر وقت دردم گرفت مشکلی نیست برم بیمارستان چون بچه رسیده هستش و هی تو دهنم میگفتم نکنه الان بزام!هههههه بعد شام که من اصن نتونستم بخورم چون فقط سیب زمینی اب پز بود رفتیم خونه حمیدینا که پسرش مریض بود و مامانم بازم سادگی کرد و به رقیه گفت اتفاقا دعا میکردیم پسرت مریص نباشه که بچمون بگیره!!خدایا حرص میخورم از دست این سادگی های مامان!زودی بلند شدیم چون پسرک خوابش میومد و از صدای علیرصا هم خوشش نمیومد و هی میخولست گریه کنه. ازشون دو کیلو زیتون خریدم نیم کیلو هم خودش کادو داد بهمون. برگشتیم. مامانینا رو پیاده کردم و تا برسم خونه پسرک خوابش برد. خوب شد خوابید. یا خدا گفتم و تو ماه اخر بارداریم پسرک سیزده کیلومو با اون همه لباسش بعل کردم بردم بالا.خدا رو شکر بیدار نشد. برگشتم وسایلا رو از ماشین اوردم بالا و ظاهر رو مرتب کردم و به شدت خوابم میومد. به همسری تو وایبر گفتم که رسیدیم و میخوابم و حسابی درد داشتم طوری که گفتم امشب یه چیزی میشه. با استراحت بهتر شدم چون هر یه ساعت پسرک با گریه بیدار شد و دیدم بهترم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هشتم اسفند 93

دارم سر رسید سال 91رو که پسری از کتوبخونه درش اورده رو میخونم. سال سختی بوده پر از امتحان پر از سختی و عذاب.پر از عشق.پر از انتطار فرشته کوچولو.همزمان صدای بهونه گیری های پسری تو خونه پیچیده که یعنی خوابم میاد ولی هنوز برای خواب اماده نیستم!نگاش میکنم به همون فرشته کوچولو که برا داشتنش چقدر سختی کشیدم.چقدر سختی کشیدیم. شیرشو که گرم کرده بودم خنک شده.میریزمش تو شیشه و تا شیشه رو میبینه به نفس نفس میافته که یعنی شیرمو میخوام.با هم تاتی میکنیم سمت اتاق خواب. غرق چشمای بادومیشم که برق توشونه. بوش میکنم و مست میشم.نوازشش میکنم و هزاران بار خدا رو برای داشتنش شکر میکنم. مهربونم پسر نازم شیرینی زندگیم خدا همیشه روزگار تو رو حفط کنه عزیزم.

فرشته دومیم تو دلمه و ظهر کمی نگرانم کرد بس که خوابید ولی به هر حال بیدار شد به زور شربت و شکلات.  پوشک نیوبرن خریدیم و همه لباساش رو شستیم و منتظر ورودشیم. مثل زمان پسرک اولی با این تفاوت که الان کلی تجربه دارم و بدون استرس و با اعتماد به نفس بالا جلو میرم. همینکه میدونم مادر دو تا بچه هستم کلی رو رفتارم تاثیر گذاشتههه و خودم کاملا میفهمم که چقدر عوض شدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو