پاییز نازنینم با هیجان آمد و من با هیجان بیشتر به استقبالش رفتم. دکور خانه را عوض کردم و لباس ها را جابجا کردم و کلی خوراکی پاییزی که عاشقشونم خریدم. یعنی میشه پاییز بشه و لبو نخوری؟ پاپ کرن نخوری؟ خوراک لوبیا نخوری؟ وای نه نگوووو

پاییز سال پیش در آخرین ماههای ورود دلبندم بودم. روزهای سرشار از هیجان صد چندان. پاییز امسال دلبند دیگری در بطنم دارم. عاشق این اتفاق زندگیم هستم. خدایم عنایتی ویژه به من داشته و امیدوارم قدردان این همه محبت باشم.

غیر از همسرم هنوز کسی نمی داند فرشته ای در بطنم دارم و قرار هم نیست خودمان فاشش کنیم این رویای زیبا را. می ترسم واکنش اطرافیان و اظهارنظر بچه ناخوانده ته دلم را رنجور کند و روزهای زیبای صورتیم را کدر کند. ترجیح میدم که در خانه گرم سه نفره امان به انتظار به سلامت آمدنش بنشینیم.

در کنار این زندگی پر از آرامش و خوشبختی آن روی سکه اذیتم می کند. ساعت هایی که دور از این مامن آرامشم میروم سراغ کارم که قبلا با عشق انجامش میدادم و حالا به واسطه همکاری با یه فرد نه خیلی محترم  هر روز داغون می شوم. ابدا از کار جسمانی و فیزیکی خسته نمی شوم و آزارهای روانی از پا درم می آورد. همینکه میرسم خانه سعی می کنم همه تلخی ها را با بغل کردن پسرکم و در آغوش کشیدن همسرم  از ذهنم دور بریزم. و دوباره صبح می شود و روز از نو و روزی از نو.

سیاست من در برخورد با چنین آدم هایی صعه صدر است و متعجبم چطور در این مورد که از نظرم پدیده ای نادر است جواب نداد و اوضاع بدتر شد.

موقع عصبانیتم هیچ وقت همان لحظه چیزی نمی گویم و به یاد می آورم که همکاریم و فقط در حیطه وظایف اداری با هم مراوده داریم و نیازی نیست به خودم سخت بگیرم ولی وقتی طرف پا را فراتر از حد بگذارد و حس کنم از مرزهایم عدول کرده اصولا باید واکنش نشان دهم. پس از چند روزی فکر کردن تصمیم گرفتم فقط در حد مطرح کردن با مافوقش باشد که گویا جواب داد و به ایشان تذکر دادن منتها گاهی رویه خودشان را پیش میگیرن.

دلم برای هیچ کدام از این کارها و آزارهایش نمی شکند. دلم میگیرد که به عنوان یک پدر که فرزند دو دختر کوچک است و بنده معبود خود است چطور به خود اجازه میدهد که دل بنده ای دیگر را بشکند. گاهی دلم میگیرد که چه می کند با خود؟ غرور و تکبر و خود رایی تا به کی؟ آیا نمی اندیشد که بازتاب همه این حرکات منفی به درون خودش هم بر میگردد. دنیا جای تلخی است. من بعد از تحمل 6 ساعت تیرگی به خانه صورتیم بر میگردم و آرام میگیرم. آیا او نیز بعد این شش ساعت آرامش میگیرد؟ فکر نمی کنم. گاهی حس می کنم تمام لحظه های زندگیش را در نقشه این است که چطور باعث آزار دیگران شود. برایش متاسفم بخاطر دنیای تیره ای که برای خودش ساخته و سعی می کند دیگران را نیز به زور وارد این دنیا کند. تا الان دوام آورده ام.

خوشحالم که فرشته ام در بطنم است و از ابتدای سال آینده در خانه می مانم و مجبور به تحمل این شرایط نیستم. دعا می کنم که راهم از این همکار جدا شود. زیرا روبرو شدن هر روز و چند ساعت پیاپی با ایشان و تحمل آزارهایش به هر حال در من تاثیر منفی خواهد گذاشت و می ترسم از روز یکه قرار باشد مثل خودش باشم.