همسری سرکاره. لقمه 2پرس سفارش شام داره. با پسرا میریم غذا رو تحویل میدیم تو ماشین خوابشون میبره. وقتی میخوابن جابجا کردنشون سخته خصوصا شازده که زورم نمیرسه. هر طوریه میزارمشون تو تخت. کتاب و شمع و گوشی و دفترو برمیدارم میپرم تو تخت. گوشیمو فلش زدم هیچی نداره از یکی از کانالا یه سنتی بی کلام با هزار دنگ و فنگ فیلترشکن دانلود میکنم. یه ذره حساب کتاب میکنم که چطوری به هدف اولیه ماهی سه تومن برسم. هدفمو میشکنم به روزهام و وعده هام و به نظرم راحت تر میتونم حلش کنم.

یه تصمیم بزرگ واسه تعویض خونه با یه رقم بزرگ گرفتیم. امیدوارم اگه صلاحمونه که باقی شادی های زندگیمون رو اونجا رقم بزنیم جور شه و اگه جور نشه هم مطمین میشم صلاحمون نبوده.

یادم باشه این روزا همسری حمایتم میکنه لقمه ریشه کنه و بره بالا. یادم باشه گاهی غذاها رو خودم میبرم به مشتری ها. یادم باشه از ایرادگرفتن های مشتری دپ میزنم و از رضایتشون شنگول میشم.

لقمه رو دوست دارم انگار که مادرشممم میخوام بزرگش کنم...