ثبت لحظاتی از عمرم

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

فصل عاشقی 97

رسما پاییز شد. خنکای بعد از ظهر و صبحای سرد بدجوری مستم میکنه. پاییز که میشه دوست دارم دکور خونه گرم باشه شلوغ باشه با چندتا جابجایی کوچیک میشه همونی که هر پاییز هست! صبح با جابجایی ساعتها که ازش بیخبر بودم فکر میکردم خیلی دیر کردم و راس ساعت رسیدم اداره! اتاق خلوت و تمرین و تمرین و تمرین گوش دادن

بعد از ظهر که هوا ابری شد دست به کار درست کردن لوبیا با گوشت نذری شدم. فسقلی وسط سالن خوابش برده و با شازده یه وقت دونفره نقاشی میگذرونیم که هیچ علاقه ای بهش نداره و از مهد اجبار کردن باید باهاش کار کنیم!

صدای رعدوبرق میاد. همسری میرن سرکار. قابلمه لوبیا رو میزنیم زیر بغل میریم خونه مادرم که امروز با کیفیتم با مهر مادری نوش بشه. تو راه شجریان میزارم. بارون شدید میشه. اس ام اس پرداخت پمپ بنزین نور گوشی رو روشن میکنه. منو پرت میکنه به 91. اولین پاییزی بود که اولین ال نودو رو میروندم. صاحب قبلیش یه ال سی دی بزرگ رو ضبش گذاشته بود و اون پاییز حس میکردم تنهاترینم و تنها نور تو زندگیم شاید نور همون ال سی دی بود. هنوزم یادمه عصر پاییزی که تنهایی دیدم چطور بازم برای چندمین بار امیدم ناامید شد و دیگه نکشیدم و رفتم بغل مامانم های های گریه کردم و حالا پاییز 97. عصری که مردم تو ترافیک بارون و محرم و این روزگار نه حوصله دارن نه آرامش و من حس میکنم آروم ترین و خوشبخت ترین آدم روی زمینم. 

بعد از شام از تی وی یه بیت نوحه نوستالژیک پخش میکنه...

گوناخ گلده کربلای حسین گوزنن اراخ یا رسول الله

و منی که تو کل این روزا اصلن قاطی محرم و عزاداری های سیاسی نشده بودم، زمزمه کردم نوحه رو و اشک ریختم برای حسین مظلوم.

مادرم با بغض میگه دیدی اهواز چه خبر شده؟؟؟و من فراری از خبر تو این مدت دلم نمیخواست هیچی بشنوم که تلویزیون با هایلایت میگه یه بچه چهار ساله هم فوت شده و من میمیرم برای کودک چهارساله ای که به هر دلیلی تو رژه ارتش بوده و درد کشیده اون لحظه و مادری که زجر هم نمیتونه گویای حالش باشه...

شازده خوابش برده بغلش میکنم و راهی میشیم. خیابونا بوی بارون میده و آهنگ مناجات ربنا که از رمضان تو فلش مونده پخش میشه و این شب زیبا خوش آواتر میشه.

ارامش نصیب همه مردمم که لایق ارامشن


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بوی پاییز 97

این مدت انقدر حجم کارمون زیاده که نیاز به یه مسافرت داشتیم. رفتیم ایزدشهر و واقعا تو یک هفته فقط لش کردیم و خوش گذروندیم و جالبیش اینه که منه فراری از آدرنالین پیشنهاد جت اسکی هم دادم. مسافرتهامون چقدر خوب و راحت شده و چقدر از نظر روانی سخت نمیگیرم هیچیو. مسیر رفت و برگشت هرچند طولانی بود ولی هیچی نفهمیدیم و خوب بود. وقتیم برگشتیم دیدیم اوا تو شهرمون پاییز شده. یعنی عاشق این سردی شبا و اول صبحا هستم که خودمو پتو پیچ کنم.

تو شمال یه مستند مغز دیدیم که یه صخره نورد بدون هیچ امکاناتی صخره های خیلی مهیب رو بالا میرفت بدون ذره ای تفکر در مورد روش کاراش. چون به واسطه تمرین و تمرین و تمرین مثل راه رفتن ما اینکار براش عادی بود و بدون فکر انجام میداد. خودش میگفت وقتی اینکارو انجام میده مغزش از همه چی خالیه و اون حس رهایی مغزش رو دوست داشت دایما تجربه کنه و نهایتا هم تو همین راه پرت شده و مرده.

هفته قبلش یه متن از یه کتاب  خوندم راجع به عمیق کار کردن. عمیق کار کردن دقیقا همین حس رو میده. مغز رو خالی میکنه و یهوو به خودت میایی میبینی چند ساعت گذشته و تو متوجه گذر زمان نشدی و کارت هم به بهترین نحو جلو رفته و اون حس رهایی شارژت کرده.

به نظرم میشه اسمشو گذاشت مدیتیشن. هر کسی به یه روشی مغزش رو خالی میکنه و رها میشه و مدیتیشن میکنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بوی پاییز،97

هوا دیگه سرد شده. نمیشه پنجره ها رو باز،گذاشت.

ساعت هشت و نیمه و پسرا خوابن.

شازده دوست داشت رو میل تو پذیرایی بخوابه و من مشکلی نداشتم.

خیلی وقت بود خونه اینجوری ساکت نبود. 

دفتر کتابامو کنار نیما پهن میکنم رو زمین. دمنوشم کنارمه و صدای نفسای نیما تو خونه پخش شده، صدای باد حس پاییز رو بهم میده و من پر از آرامش و خوشبختی میشم. همیشه این حس تکراری رو دوست داشتم و دارم و همیشه برام یه رنگ بوده.

شیرین زبونی،بچه ها و قصه تعریف کردنشون بهم به شدت دلمو میبره 

ولی کل کل کردنا و لج بازی هاشون به شدت فرسودم میکنه

این روزا از،اعماق وجودم میفهمم که باید برای ثانیه به ثانیه بچه وقت گذاشت و برای هر کلمه و فکر و روشی که بچه میشنوه و میبینه مراقبت لازمه

الان به جایی،رسیدم که بگم مادری کردن برای دو بچه واقعا سخت و طاقت فرساست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو