صبح با یه آفتاب قشنگی بیداری شدیم که نگو و نپرس. حس این ویکندها قشنگ ما رو گرفته و رو یه روتین قشنگی میگذرن. معمولا شنبه هاش رو خونه ایم و دور هم بازی می کنیم آشپزی می کنیم کیک درست می کنیم فیلم میبینیم و کارای خونه و لاندری رو انجام میدیم. یکشنبه ها ولی میزنیم بیرون. هر بار یه جایی رو کشف می کنیم. چندتا یکشنبه قبلی همشون به ساحلای مختلف ختم شد. هفته پیش خودمونم پا به پای بچه ها زدیم تو آب اقیانوس. بعدشم تا غروب تو همون ساحل راه رفتیمو بازی کردیم. دقیقا از همون روز کمر درد بدی داشتم و رفته رفته اوضاعش بدتر هم شد. دو روز کامل استراحت کردم ببینم مشکل جدیه یا از خستگیه که حل شد. ولی به این نتیجه رسیدم که نرمش های کمر رو انجام بدم و همزمان نرمشای کششی رو دوباره شروع کنم. پارسال بایه اپلیکیشنی پیش میرفتم که خیلی خوب بود و بازم میخوام با همون برم جلو.

کارای خودمم که دقیقا ز اول می شروع شده و یه حجم عظیمی کار برای هفته اول داشتم. آخرین بار تو دوران ارشد کارای طراحی سازه میکردم و پریشب که رو تختم بین اون همه کاغذ و کتاب غرق کدهای طراحی بودم حس اون روزا اومد سراغم. اولش انرژی زیادی می طلبه چوت واقعا همه چیو فراموش کردم و باید بگردم دنبالشون. از طرفی اینا سیستم هاشون فرق می کنه و چوبیه و کلا متفاوته با ساختمونای ایران. 

بخاطر کمرم مدتیه رو صندلی نمیشینم و رو تخت هوارم که خیلی خیلی بده. چون دم و دستگاه درس خوندنم زیاده. باید سر فرصت بشینم یه صندلی درست و حسابی پیدا کنم سفارش بدم. گوشیمم باتری خوب نگه نمیداره و اونم باید بخرم. و تو این اوضاع توی حال ندارین حالت زندگیم هستم و حتی نمی تونم یه گوشی انتخاب کنم.

دیگه این که مهمونی ایرج طهماسب رو هم نگاه می کنیم و چقدر دوسش دارم.

از همه چی دارم می گمااا! صبح به همسری میگم چرا بیخود باید روزا رو بگدرونیم و بدویمم و آخرشم هیچی به هیچی پیر بشیم و بمیریم و تموم بشه! چقدم از پیری میترسم من! میگه بیخودی نیست که! لذت میبریم از روزا. تازه میتونی کاری کنی که یه اثر جاودانه از خودت به جا بزاری تو دنیا! بازم تو اون مد بودم که بگم که خب چی بشه؟! 

دیروز که تو خونه مشعول آشپزی و اینا بودیم دوست همسری که آمریکاست ویدیو کال داشت و با هم حرف زدیم با هم آشپزی کردیم و وسطا یکی دیگه از دوستاشونم از ایران جوین شد به تماس که شبا همیشه بیداره! فقط خاطرات خنده دار می گفت و چقدر خندیدیم. وسط تماس نهار خوردیم!!! کیکمونم پختیم حتی! فکر کنم یه صبح تا عصر با اینا بودیم! دوستش که ایرانه میگفت این فضای مجازی خیلی باحاله اصلا حس نمی کنم ازم دورین انگار همیشه و هر لحطه کنارمین و ازتون خبر دارم!

الانم با شازده رو تخت داشتیم حرف میزدیم که کم کم چشام سنگین شد و خوابم گرفت در حد چند دقیقه و وقتی بیدار شدم گفتم اینجا رو باز کنم و بنویسم. 

صبح تا صبونه همسری ردیف شه قیمه بار گذاشتم. سبزی ها رو ریختم تو آب. برنج خیس کردمو یه صیونه زدیم و راهی مانت داگلاس شدیم ماشینو پایین پارک کردیم و یه تریل کوچیک تا بالا داشتیم و شهر از اون بالا بی نهایت زیبا بود. برگشتیم قیمه ردیف بود. همسری بادمجونا رو سرخ کردن منم مشغول برنج و کیک زغفرونی شدم. کیک عالی شد دقیقا مزه بستنی زعفرونیای ایران رو میداد حیف بستنی نداشتیم با بستنی بخوریم! با چای زدیم و دور هم هفت خبیث بازی کردیم.