می خواستم عنوان رو بنویسم دلم گرفته.... ولی پشیمون  شدم. دیروز افطار خونه مادرم بودم و همسری شیفت شب بودن. خونشون به شدت گرم بود و شر شر عرق میریختیم. ولی مادر رضایت نداد کولر رو روشن کنیم. شازده وقتی تو حیاط پا برهنه میگشته تو پاش یه چوب نازک فرو رفته بود و نمی دونستیم و خودش هم نمی تونه بحرفه و کل شب رو گریه و نق و بهونه و اخر شب وقتی میخواستم حاضرش کنم چوب رو دیدم و برادرم  درش اورد. حرفای مادر هم سوهان روح و روانم که دم به دقیقه تکرار میکنه خودش بچه هستش دو تا بچه هم اورده و هی با تمسخر و پوزخند میگفت حالا بیا به این یکی برس. فسقلیم خیلی ارومه و شازده هم به اقتصای سنش شلوع کاری داره و پیش هم سن و سالاش همچین هم شلوع نیست ولی از دید مادرم گوله اتیشه و من بیچاره هستم و چی میکشمممم با این دو تا بچه. هر چی بود برگشتیم و شازده از خستگی تو ماشین غش کرد و من و فسقلی ساعت یک شب حموم کردیم و خوابیدیم. 

امروز زنداداشم افطار دعوت کرد و بازم شوشو نبود. از شانسم شازده ظهر کمتر از معمول خوابید ولی عصرونه خوبی خورد. رفتیم فسقلی رو دم در تحویل برادرم دادم و شازده و برادرزادمو بردم پارک حسابی بازی کرد و خسته شد. دم افطار نق گرسنگیش و خستگیش شروع شد. غذاشو کشیدم بدم که از خستگی بهوونه میگرفت و از اونور حرفای مامانم پیش زمینه همه مهمونی هاست که این خودش بچه هستش دو تا بچه داره. اونو ول کن بیا به این یکی برس در صورتیکه این یکی کاملا ساکته و داره برا خودش بازی میکنه. انقدر عصبیم کرد که یهوووو منفجر شدم و تو جمع سر شازده داد زدم. خیلی بدم میاد بچه رو تو جمع دعوا کنم ولی فشار عصبی ای که مادرم بهم وارد کرد خیلی زیاد بود. بعدشم رفتم لباس بپوشم و بلند گفتم اصن منو چه به مهمونی با دو تا بچه!!!برادرم اومد شازده رو بگیره و تازه یادشون اومد که بابا تو مهمونی بدون شوهرم چطور تنهایی دو تا بچه رو مدیریت کنم.خصوصا که یکیشون بهونه گیر شده بود. سریع خودمو جمع و جور کردم و شازده رو بردم اتاق درو بستم کمی باهاش بازی کردم و بعدش شامشو کامل خورد و دسرشم پشت بندش خورد و اروم شد. دراز که کشیدم کنارم دراز کشید خسته بود.میخواستم از اتاق خواب بیام بیرون نمیداشت و فهمیدم سر و صدای زیاد مهمونی اذیتش کرده و اشفته شده. از خودم بدم اومد که چراااااااا فشار عصبی رو روی بچه خالی کردم. دلم از دست مادرم خونههههه ولی خب بماند..... سعی کردم تا اخر شب جبران کنم و حسابی شازده رو چلوندم و خوش خوشانش بود. بازم  مادرم ول کن نبود و میگفت نه به اون داد زدنت نه به این محبتت. نگاش کنید تو رو خدا و هی پوزخند میزد. اون وسطا فسقلی رو هم خوابوندم و همزمان شازده رو نوازش کردم و ریلکس کرد کمی. برگشتنی هر دو تا فرشتم تو ماشین خواب بودن

خدایا بهم صبوری بده در برابر حرف اطرافیان