ثبت لحظاتی از عمرم

۶ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

شعر خوانی

امروز سه تا میتینگ داشتم و یکیش عالی بود. منتظر پروژه های هیجان انگیز هستم! وسط روز بود همسری پیام خسته نباشید فرستاد ساعتو چک کردم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم! تو دلم گفتم کارمو دوست دارم! واقعا دوسش دارم! یادم افتاد تابستون سر پروژه جدید استادم چقدر کار میکردم! یادمه دو روز پشت سر هم شاید در حد دو ساعت شبو خوابیدم که مشکل رو پیدا کنم برا جلسه شرکت. همه اینا فقط از علاقه به کاریه که میکنی!! و خوشحالم افتادم جایی که کارشو دوست دارم و تجربه های جدید کسب میکنم.

عصر برگشتنی چندتا خرید کوچیک داشتم دیدم کل لباسای زمستونی و کاپشنا رفتن رو اف پنجاه درصد. یههو هوای اینجا خوب شد! دوتا تست کردم و سریع گذاشتم سر جاش! نمیخوام گول تخفیف بخورم و هی لباس اضافه کنم به کمدم! تو راه اسپاتیفای رو زدم و اون وسطا شعر ارغوان سایه پخش شد! ترکیبش با غروب و تنهاییم خیلی لذت بخش بود.تصمیم گرفتم امشب تو تایم کتابخونی شعر بخونم.یاد کتابای نازنینم افتادم که همه رو دادم به برادر زادم نمیدونم میخونتشون یا نه! 

رسیدم خونه تا لباس عوض کنم به همسری گفتم شوید پلو با تن ماهی بخوریم! میخواست غذا بپزه و این خوشمزه ترین چیزی بود که به ذهنم رسید. پولیور نارنجیمو که پر از عکسای گربست رو برداشتم و با دستگاهی که جدیدا خریدم کل پرزهاشو پاک کردم و پوشیدم! خیلی دوسش داشتم ولی چون شکمش پرز داده بود خیلی وقت بود تنم نکرده بودم.

پریدم پایین تا وقت شام با پسرا کار مدرسه کردیم. بعد شام وقت ریدینگ نشستم سهراب خوندم وسطا پریدم رو شوپنهاور و کلی کیف کردم! 

بعدم که نخود نخود هر که رود به تخت خود! 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

استامبولی

این هفته خیلی زود تموم شد به نظرم. یهوو جمعه شد. باورم نمیشه دیگه طوری شده که موقع رانندگی نمیفهمم کی میرسم شرکت کی میرسم خونه! دیگه به آدرسا فک نمیکنم و تو فکر خودمم! نشونه هایی از خونه شدن اینجا!

جمعه رسیدم دیدم همسری آش درست کردن دو قابلمه گنده! یعنی اندازه مواد دستشون نبود زیاد شده بود! همسری یه عادتی دارن یه چیزی درست کنن تعریف کنم دیگه پشت سر هم همونو درست میکنه! روز قبلش آش درست کرده بودن و بد نبود ولی خب به من چسبید و کلی تعریفشون کرده بودم! ولی اش اینبار واقعا خوشمزه بود! زنگ زدم دوستامون نسرین و نرگس اومدن خونموم برای آش.

بعدم نشستیم گپ زدیم تا آخر شب.

شنبه پسرا رو بردم همین ساحل کویین الکساندرا که گزارش شده بود وال دیده شده اونجا. گفتم شاید ماهم ببینیم! کنار ساحل تو کلبه یه پیانو گذاشته بودن و بچه ها کمی اونجا مشغول شدن. بعدشم رفتیم پارک همون منطقه حسابی باز کردن و برگشتیم. نهار چی داشتیم معلومه آش مونده از شب قبل انقدر خوردم حالم بد شد! خیلی میچسبید لامصب‌. یه کمم سینه مرغ مزه دار کردم گذاشتم یخچال که شب بندازم تو ایرفرایر. فک کردم دیگه تا شب هیچی نمیخورم بسکه میترکیدم. زهی خیال باطل. شب پا شدم سالاد درست کردم توشو پر از پنیر و خیارشور کردم.سینه های مرغم گذاشتم رو سالاد و دوباره ترکیدم!! نمیدونم چرا اینروزا همش میخورم در حجم زیاد و همشم غذا سرچ میکنم!

از امازون ارد نخودچی گرفته بودم و نشستم شیرینی نخودچی درست کردم ولی افتضاح شد! فقط فسقلی خوشش اومد و همه رو خورد!

امروزم که یکشنبست از صبح الکی جلوی تی وی بودم. حوصله آشپزی هم نداشتم! یه اتفاق جالب این بود که به شازده گفتم بهم چایی میدی؟ مراحلشو ازم پرسید و برام یه لیوان چایی ریخت! حس میکنم بهترین و خوشمزه ترین چایی عمرم بود! راند اخر آش رو هم گرم کردیم برای نهار و واسه بچه ها هم نودل زدم. بعدم با همسری راهی یه پیاده روی طولانی شدیم. بچه ها نیومدن و موندن خونه. سه تا فروشگاه رفتیم شیرینی بگیریم گیر داده بودم برم قنادی! حس روزای ایرانو داشتم که برگشتنی با یه جعبه شیرینی برمیگشتیم هیچی نیافتیم و فقط،کیک داشتن! 

رسیدم خونه قرار شد همسری با پسرا بازی کنن منم بشینم استامبولی درست کنم خیلی وقته نخوردم و سعی کردم با عشق فراوان درستش کنم. 

نشستم ملحفه کوسنا رو دوختم و میزو چیدم و منتظرم عزیزدلم دم بکشه!

دلم میخواد غذاهای جدید با استایل متفاوت درست کنم.فایده نمیکنه غذاهای ما حجیمن وقت زیادی میگیرن بپزن و در برابر این انرژی چیز مفیدی هم عاید بدنمون نمیشه.

یه جا دیدم هر چی ماده غذایی میخواست مثل برنج و هویج و سیب زمینی و گوشت و سبزیجات رو لایه لایه میریخت تو شیشه و تا سر مواد اب میریخت درشو کیپ میکرد و یا تو فر یا تو بخار پز و حتی ایرفرایر میپخت. به نظرم خیلی جالب اومد و راحت.باید ظرفاشو بخرم تست کنم. ظاهرش هیجان انگیز بود😁

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

خواب کافی!

دیشب نصف شبی حدود چهار و نیم بود که از گرما بیدار شدم. تا لباسمو در بیارم کلا خوابم پرید! خواب حساس مضخرف! همسری هم باید شش میرفتن و من قرار بود ببرمش چون یه ماشین دستمون بود! هیچی تا شش موندم بردم رسوندم برگشتم دیگه دیدم نمیشه تو این تایم کم خوابید. بچه ها رو بعد قرنی قرار بود من ببرم. لانچ باکسشون رو ردیف کردیم. رفتم اتاقشون با ناز و شوخی بیدارشون کردم که سرحال باشن. صبونه هوس املت کرده بودم از این مدل بین راهی ها که با رب میپزن! رب رو حسابی سرخ کردم تخم مرع زدم و روش دارچین پاشیدم! فسقلی گفت نون پنیر میخوره ولی وقتی املتو دید نظرش عوض شد و نشست املت. این بود که نشد درست و حسابی بخورم و بچه ها به جاش کیف کردن. امروز ریپورت یه پروژه رو مینوشتم که اولین تجربم بود و کمی کند پیش رفت. چون گرسنه بودم نهارمو زودتر خوردم و بعد از ظهر گرسنم بود و تو افیس یه ظرف آجیل داشتم که همه رو خوردم. کم خوابی دیشب خیلی خیلی اذیتم میکرد. داشتم کار میکردم و مشکلی نبود ولی معلوم بود تمرکز لازمو ندارم. 

نیم ساعتی زودتر دراومدم و رسیدم دیدم همسری تنهاست و پسرا هنوز نیومدن. دوستم بعد مدرسه برده بود خونشون. انقدر خسته بودم که گفتم خودش بره دنبال پسرا که دوستم زنگ زد بیایین اینجا شام بزنیم بعد برین. خیلی خسته بودم و گرسنه ولی بخاطر اینکه تنهاست اینجاست و چندباری گفته بود بریم خونشون و قسمت نشده بود دیگه رفتیم! چه غذای خوشمزه ای!!!!! چیگن استراگانف درست کرده بود ولی با دستور خودش. در حد ترکیدن خوردم!!!

بعد شام و چایی سریع برگشتیم یه قسمت سریال دیدم. یه کم با استادم با ایمیل حرف زدیم. دو سه تا ویس برا دوستم فرستادم که به دوستش بفرسته و یادم افتاد باید زودتر بخوابم!

تا لباس عوض کردم صورتمو شستم و مسواک دیگه حال هیچ کرمی رو نداشتم! پریدم تو تخت و حس میکنم همین الان چقدر خوشبختم که دراز کشیدم تو تخت گرم و نرمم!

همسری هم از عصر گیر داده آش بپزه و همچنان درگیره اونه😁

فردا اگه بتونم بخش دوم ریپورتو تموم کنم بدم همکارم ریو کنه خوب میشه. میخوام رو اون یکی پروژه تمرکز کنم که برام جذاب تره

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

یک ربع سکوت و آرامش

امروز عصر که از افیس دراومدم هوا هنوز روشن بود و آسمان سرخابی که نوید غروب بود! تو راه هم گیر کرده بودم رو اهنگ ابی! فک کردم دیگه داره روزا طولانی میشه و چه حس خوبیه وقتی از سرکار میام هوا هنوز روشنه!

وقتی میرسم بقیه شام رو حاضر میکنم اگه چیزی لازم داشته باشه. شامو میزنیم و یکساعت فارست میزنم با بچه ها کار مدرسه میکنیم! پشت بندش یک ربع تایم میگیریم و کتاب میخونیم! این یک ربع رو چون هر چهارتامون کتاب میخونیم خونه پر از سکوت و آرامشه و من چقدر این یک ربع رو دوست دارم! قشنگ انرژی میگیرم!

بعدشم پسرا میرن دنبال بازیاشون و خودمو با یه دمنوش یا جایی مینسونم جلوی سریال که حتما درگیر زبان باشم. سریال امیلی رو دوست دارم و خیلی موضوعش جذبم کرده خصوصا اون بخشش که زبان جدید و چالشای فرهنگ کشور جدید رو تجربه میکنه! انقدم الکی روم تاثیر گذاشت که صبح بعد از اولین قسمت تو جلسه برای اولین بار نشستم حسابی حرف زدم!

کار هم که از امروز رسما پروژه های خودم رو دستم میگیرم و امروز شروع رسمیش بود! اصلا نفهمیدم کی عصر شد!اینو دوست دارم واقعا! اینکه غرق کارت بشی و زمان رو نفهمی یه جور جدایی از دنیا و مدیتیشن میشه! 

هفته پیش با دوستم رفتم پیش استادم. واسش کافی گرفتم و واسه خودمون چایی. شیرینی فرانسوی هم که خیلی دوسش داره براش گرفتم! دوستمم قرار بود خبر بارداریشو بده و من مسیول مقدمه چینی و ذوق دادن به خبر بودم و برامون جالب بود که خودش سریع حدس زد و واکنشش هم خیلی خوب بود! جلسه خوبی با هم داشتیم و یه کم همدیگه رو اپدیت کردیم. باید بشینم مقاله کنفرانسو بنویسم و دستم به کار نمیره! اصلا فرصت نمیکنم. باید ویکند بشینم پاش که اونم حسابی میزنیم بیرون.

تصمیم گرفتیم ویکندا فقط با بچه ها باشیم و بریم بچرخیم حالا که هوا هم بهتر شده. کل ویکند قبلی رو بیرون بودیم و قشنگ برای شروع هفته رفرش شدیم! فقط شنبه واسه تجمع رفتیم پارلمان که اشکم دم مشکم بود و حالم خیلی بد بود باعث جریانای اخیر!

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

سوم ژانویه

خب تعطیلات تموم شد و سال نوی آفتابی شروع شد! به برنامه های سال جدیدم فک کردم ولی هنوز مرتب ننوشتمشون! امشب میشینم پاش.

روزها طبق معمول میگذرن. همسری این هفته امتحان زبان دارن که برن مرحله بعدی! منم با پسرا مشغولم.

تعطیلاتم سعی کردم هر روز بازی و بیرون داشته باشیم که یه کم به بیرون رفتن عادت کنن.

یه روز رو که با پسرا و دوستم و پسرش رفتیم بیکن هیل پارک. تا غروب بودیم و بردیمشون مک دونالد شام زدن و رفتیم هیلساید داخل پاساژ گشتیم و من هدیه سال نوی آفیس رو خریدم.

برگشتیم تعارف زدم بیان خونمون که اومدن. خوبیش این بود شام خورده بودیم. برادر دوستم از ایران اومده بود و دوستم زنگ زد برامون گز و لواشک بیاره. اونم اومد نشست و با هم چایی زدیم و کل گزا و لواشکا هم تموم شد! 

دیگه تا نخود نخود هر که رود خانه خود شب شد و پریدم دوش گرفتم و مشغول کتابم شدم. بچه ها هم داشتن کتاب میخوندن و بازی میکردن.

روز بعدشم خودم و پسرا از صبح زدیم بیرون یه کم خرید داشتن یه کمم خودم خرید داشتم! اف ها تموم شدن ما تازه خریدمون گرفته!

عصر رسیدیم شام سبزی پلو ماهی درست کردم و شب سال نو بود و هیچ جا هم اعلام نکردن کجا آتیش بازی دارن. وسطا پاشدم رفتم خونه دوستم که قرار بود چندتا چیز میز به همسرش بگم و خواسته بود من با همسرش حرف بزنم شاید تاثیر پذیر باشه! جل الخالق ههههه

همونجا هماهنگ کردیم پاشیم بریم همون جای پارسالی واسه شب سال نو

 

خوب شد رفتیم خیلی برنامه قشنگی داشتن. فقط ما فک کردیم اتیش بازی ندارن و با اینکه هوا خوب بود برگشتیم. دوستم و پسرش که اینجا تنهان هم بردیم. پسرش تو ماشین ما بود و دوستم تو یه ماشین دیگه! در سمت پسرش باز بود و ما ازش خواستیم باز کنه و ببنده و خیلی صحنه وحشتناکی بود! یه ماشین داشت تو خیابون میومد و این بچه درو کامل باز کرد و همینطوری هم داشت ادامه میداد و میخواست پیاده شه از ماشین!  خیلی خیلی خدا رحم کرد! تجربه شد برام که اگه بچه ای رو خوب نمیشناسم بهش نگم چیکار کنه!

برگشتیم و واقعا نمیخواستم پذیرای کسی باشم پس تعارف هم نکردم!!

یه کم میوه خوردیم کتاب خوندیم بازی کردیم رفتیم لالا دیدیم صدای اتیش بازی میاد!!! از پنجره نگاه کردیم بازم خوب بود!

عجب پست پر مصمایی نوشتم قاتی پاتی

 

این دو روز رو هم تقریبا هر لحظه همکارم پیام میداد و حرف میزدیم. پسر خوبیه و با هم مسیر کانادا رو شروع کردیم ولی فعلا کار ایشون درست نشده و به جاهای دیگه فکر میکرد و معلوم بود حسابی تحت فشاره!

تو آفیس هم فعلا سرم خلوته تا ببینم کی مسئولیت کارمو دستم میگیرم. استاد جانمم برای سال نو ایمیل زد و خواست برای نهاری قهوه ای همدیگه رو ببینیم. میخواستم بگم ویکند بیا که یادم افتاد ویکند باید برم فری دنبال یکی از بچه هایی که تازه میخواد از ایران بیاد و ازم پرسیده بود چطوری از فری بیام داخل شهر که گفتم خودم میام دنبالت. 

دوتا هم وقت دندون برای خودم و شازده باید بگیرم که همین ژانویه کاراش تموم شه!

پست آش شعله قلمکار! وقت نهار تو آفیس

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

بیست و هفتم دسامبر

خب اینجا دو روز برف بارید و کل زندگی تعطیل شد انقدر که این شهر برای برف امادگی نداره! کل اون هفته رو ریموت از خونه کار کردم و اگه صادق باشم صبحا هشت و بیست و پنج بیدار میشدم با الارم، لپ تاپو انلاین میکردم که اعلام حضور کنم و همونجا رو تخت واسه خودم چرت میزدم ولی خب کار اون روزو همون روز انجام میدادم!

یه مهمونی داشتم که کنسلش کرده بودم بخاطر برف و دقیقا همون روز مهمونی چنان افتابی زد که کل برفا اب شد و همه چمنا و شمشادای سبز زدن بیرون! با همسری رفتیم خرید کردیم و به مهمونا گفتیم پاشین بیایین قرار سر جاشه. فقط کی گفتم بهشون؟ حدود ساعت دو و نیم و زمان کم داشتم. ماهیچه گذاشتم و سوپ. تو فریزر بادمجون کبابی هم داشتیم که میرزاقاسمیش کردم. دیدم تایم دارم یه شیرینی هم درست کردم که عاشقش شدیم. دقیقا شبیه نون دونات میشه پوک و پفکی. اونارو هم درست کردم. همینکه میزو با بچه ها چیدیم رسیدن. سر ساعتی که قرار گذاشته بودیم. خیلی خوشم میاد اینجوری. یه سری رفیق داریم واسه شام قراره بیان یهو ساعت ده میان! نمیدونم فازشون چیه ههههه 

خیلی شب خوبی بود چقدم خندیدیم من اصلا استداپ ها و شباهنگ رو ندیده بودم. چندتا گلچین کردن دیدیم واقعا خندیدیم.

حدود دوازده شب رفتن جمع و جور کردیم و لالا. حالاحالاها مهمونی ندارم و خوبه! خیلی وقتمو میگیره. با اینکه دوست دارم همیشه مهمون داشته باشم ولی خب مهمونی رفتن رو بیشتر میدوستم:)

تعطیلات کریمس هم چسبید به اون یک هفته دورکاری و حسابی استراحت کردم. همسری هم مرخصی بود و حسابی این دو هفته حال کردیم. بچه ها که اصلا بیرون نمیان از خونه! روز باکسینگ دی رفتیم یه دور تو مغازه ها بچرخیم و تا شب طول کشید و واقعا له بودم و دلم میخواست هر چی زودتر برسم به خونه گرم و نرمم:) خصوصا که بارون هم بود و اصلا یه وضعی.

امروزم با پسرا نشستیم واسه سال جدیدشون برنامه بنویسیم و اون وسطا بیست دقیقه پیاده روی خانوادگی رو گنجوندم که بتونم اینا رو یه کم ببرم بیرون همش چسبیدن به خونه! وقتی مینویسیم و قراره بعد انجامش جلوش تیک بزنن قشنگ استقبال میکنن و انجام میدن.

الانم که کتاباشونو خوندن کارای مدرسه رو یه کم با هم انجام دادیم و خوش خوشانشونه که تایم بازیشونه! با دوتا کار اضافی، قدر اون تایم بازی رو خوب میدونن!

یه کم حس مریضی دارم پاشم دمنوش درست کنم بخوریم!

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو