ثبت لحظاتی از عمرم

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

باورم نمیشه امشب تموم شد

یکی از دغدغه های ذهنیم تو دوران بارداری این بود شبایی که تنهام اگه هر دو پسر با هم بهونه بگیرن خصوصا برای خواب یا نصف شب یکیش شروع به گریه کنه و اون یکی رو هم بیدار کنه من چیکار باید بکنم؟!!!!

امروز که فسقلی بیست و یک روزه بود و تازگیها گریه کردن برای درخواستش را خوب یاد گرفته برای اولین بار دغدغم به وقوع پیوست. پسرک ظهر یک ساعت فقط خوابید و این یعنی شب زود خوابش خواهد گرفت. از ساعت ده زمزمه بهانه گیری و نق شروع شد و فسقلی که همیشه اون ساعت خواب است از شانس گل من و پسرک شاداب بود. با خودم تخمین زدم یازده پسرک رو ببرم اتاق خواب که کاملا منگ خواب باشد و دقیقا دوازده و نیم فسقلی با کلی اعصاب خرد کنی از من خوابید. بعدش فسقلی موند تو سالن و پسرک رو بردم اتاق خواب تا بخوابه و بازم پیر منو دراورد تا رضایت بده چشاش بسته شهههه.

الان هر دو کنارم خوابن و امیدوارم این ارامش تا صبح برقرار باشه. باید به همسر بگم شیفتاش رو شب برنداره چون اخر شب من دیگه هیچ انرژی ای ندارم و سر پسرک خالی میکنم و همین الانشم میبینم طفلی چقدر اذیته. عادت خوردن انگشتای دستش خیلی تشدید شدهههه و همش بخاطر شرایطی هست که به وجود امده.

موقع کلافگی هی باید به خودم یاداور شم که خدا رو شکر پسرام سالمن.خدا رو شکر دو تا دسته گل دارم. تحمل کن همه سختیش تا سه سالگیشونه و بعدش خلاص. به یاد بیارم که برای داشتن و به دنیا اوردن پسرک چقدر سختی و عذاب کشیدمممممم. از امشب شروع میکنم دایما سوره والعصر رو که ورد زبانم باشه.خصوصا موقع خوابوندن فرشته هام.

من مادری هستم که وسط اپ کردن این پست عطسم رو به طرز فجیعی کنترل کردم که فرشته هام یه وقت بیدار نشن که اوضاع بازم بهم نریزه!!!

 

خدایا شکرت بابت هدیه های اسمانیت. خدایا هزار مرتبه شکرت بخاطر دیدن هزار باره چشمای پاک و معصوم گل پسرام. خدایا به من صبوری و توان بزرگ کردن این بنده های نازنینت رو بده و همیشه در پناه خودت سلامت نگهشون دار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

رو خودت بیشتر کار کن

از شروع سال جدید تغییر رفتار و رویم رو تو خیلی از مسایل به وضوح حس میکنم. خصوصا بعد تولد پسرک دوم. همه کارای خونه رو بدون چشم داشت ذره ای کمک از همسر انجام میدم. خونه همیشه تمیز و مرتبه و این یعنی حال من خوبه. برای غذا از شب قبل برنامه میچینم و وقتم گرفته نمیشه و به کارای خودم از جمله رسیدن به خودم و حرف زدن با دوستام میرسم و بیرون رویمون هم تو فصل بهار همیشه به راههه و این یعنی کل ثانیه هام در شبانه روز پره. جالبه با این تغییر رفتارم تعییر رفتار و گفتار همسری هم کاملا مشهودههه و این روزا روزای خوشی و صورتیه. منتها یه بعد وحشتناک از وجودم هست که هنوز حلش نکردم. نمی دونم چرا دیروز یهو پریدم به پسرک و زدمش!!!شب هم باهاش داد و بیداد راه انداختم. از همه بدتر اخر شب که شوشو و پسر اولی خوابیدن.دومی تازه بیدار شد و بلتد بلند دعواش کردم.انگاری میفهمهههه طفلک!!!فکر میکنم هدفم نشون دادن کار زیاد و خستگیم به همسرهههه یا اینکه اون لحطه توجه همسر رو میخوام. خیلی دارم روش فکر میکنم که چطوری حلش کنم.بچه هامو دارم اذیت میکنم با این رفتار گندم. توکل به تو خدای مهربون. دیشب باهات خیلی حرف زدم. لحطاتی که دور خونت میچرخیدم و ازت صبوری درخواست میکردم رو مرور کردم. خدای مهربونم بعلم کن مثل همیشهههههههه دلم بغل پر از ارامشتو میخواد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

من خوشبختم

درسته که  هر لحطه از روزم روی دور تنده. درسته که خوابم کمه و شبا خواب ممتد ندارم. درسته که روز به روز لاعرتر میشم. درسته که تقریبا همه کارای خونه با منه و هر روز مرتب کردن سهل انگاری های همسری رو دارم ولی بی نهایت حس خوشبختی میکنم. همسر مهربون و مسیولیت پذیر و خوش خلقی دارم. دو تا پسر ماه دارم. اروم و زیبا و با نمک که از نگاه کردن بهشون سیر نمیشم. خدا را بابت همه این داشته ها شکر میکنم. همینها جای خالی فقط  ابراز وجود اطرافیانم را میگیرد. کسانی که ما پاره تنشان هستیم. کسانی که سهم ما از حضورشان در برخی از لحطه های زندگی فقط  دریافت انرزی منفی ازشون هست. خوشحالم که انتطاراتم را از این ادمها به صفر رسانده ام نه به حداقل. کاش انها هم با خودشان روراس بودنو میفهمیدن چه میخواهن از  برقراری ارتباط با دیگران. مجبور به تحمل هم نیستیم. دید و بازدید فقط بخاطر خواستن دل است نه برای عذاب دادن اطرافیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

روزهای پر از خوشی

هر چقدر روزهای بعد زایمان اولم ناراحت کننده و دلگیر و افسرده کننده بود در عوص روزهای بعد این زایمانم پر از خوشی و خنده و ارامشه و تنها دلیلش هم کنار گداشتن رو دروایسی با همسرم و گفتن تمام حسها و خواسته هام به ایشون بود و ایشونم خوب رعایت کردن. دلم نمی خواست کسی بیاد خونم برا اینکه کمکم کنه چون تجربه نشون داده بیشتر از کمک رو اعصاب و روان هستن. حالا کمک نکردنشون هیچ با حرفاشون میرن رو اعصاب و بیشتر هم برای ادم کار در میارن. از همسرم خواستم گوسفند قربونی رو روز اول نخریم و بزاریم برای بعد که خودم سرپا بشم چون خونه به هم میریزه و نمی تونم حالا حالاها تمیزش کنم و ایشونم قبول کردن. صبح روز زایمان با همسرم رفتیم بیمارستان و خواهرم هم رسید. زایمانم سخت نبود ولی خوب نسبت به زایمان اول در حین عمل حالم خوش نبود و بهم خواب اور زدن. دقیقا مثل اولی به محض دیدن فرشته کوچولو عاشقش شدم. یه تیکه الماسه و دقیقا کپی برادرش. برگشتیم اتاق که خواهرم و همسرم بودن و فکرم پیش پسرکم بود که چه میکنه. وقت ملاقات خانوادم اومدن و خانواده الهام. اخر وقت ملاقات هم خانواده همسرم که مادرشوهرم داشت الکی دعوا راه مینداخت که چرا همسرم بهشون خبر نداده در صورتیکه عالم و ادم می دونستن که من پنجم زایمان دارم و حتی ساعتشم گفته بودم منتها تا حالا خودشون به روم نیاورده بودن حتی خبر گرفتن وضع پسرک در دوران بارداری رو. من که سکوت کردم.مدتهاست در برابر این جور رفتارها سکوت میکنم. خب به من ربطی نداره اگه برات مهم بود خودت میپرسیدی. چون روز قبلش هم برا عید دیدنی اومده بودن خونمون. اگرم مهم نیست که چرا گله میکنی؟!!موقع رفتن خواهرم رفت خونه استراحت کنه و خواهر شوهر تا شب موند پیشم. روز ترخیص رفتیم پسرک رو از خونه عمش برداشتیم و خواهرم رو رسوندیم خونش و اومدیم خونمون. خواستم بپرم حموم که مادرشوهرینا رسیدن و رسیدن همانا و در خانه بمب منفجر شدن همانا. نمی دونم چرا علاقه دارن کل خونه رو بهم بریزن. منم شیک گفتم میرم دوش بگیرم. پسرکو تحویل مادرشوهرم دادم و همسری مشغول درست کردن سوپ شد و خواهر شوهر هم مشعول پدیرایی از خودشون و ویرون کردن اشپزخونه. از حموم دراومدم پسرم گریه میکرد گرفتم جاشو عوص کنم که حرفا شروع شد. بچه رو نمی شورن و این صوبتا. کار خودمو کردم. شستمش پوشکشو عوص کردم لباساشم عوص کردم. قرار بود حمومش کنم که پیش اونا اصن گفتم نمی کنم. حوصله حرفاشون رو نداشتم. شیرش دادم خوابید. پسرک رو هم همسری خوابوند. منم اومدم مشعول جمع و جور کردن خونه و اشپزخونه شدم و براشون میوه اوروم.بعدم عذرخواهی کردم که میخوابم. صدای تی وی و صحبتا به قدری بالا بود که نشد. بالاخره تصمبم گرفتن که نمونن خدا رو شکر. واقعا کشش نداشتم . بعدش تنها شدیم و روزای قشنگمون شروع شد. فکر میکردم سخت باشه با توجه با تجربه اولی و حرفای اطرافیان.ولی خب رو دور تند بودن و همکاری همسرم ذره ای سختی نداره و یک هزارم دردسرای بچه اولم رو ندارم. علی رعم اینکه یه پسر کوچیک دارم نوزاد داری برامون راحته. تنها مشکل مریصی وحشتناک پسرکم و سرماخوردگی خودم بود که سرفه میکردم و جای عملم درد میکرد. چند باری هم مهمون بدون هماهنگی قبلی اومد که خوشم نیومد ولی خب اونا هم گدشت و رفت و باید بگم مثل زایوها تشک ننداختم زمین بخوابم و کلا سرپا بودم و خونم در هر حالت مثل دسته گل و مرتب بود و غذامون به راه. خوشحالم کسی نیومد کمکم و تازه تو این مدت چند باری هم بیرون رفتیم برای گردش و خرید. پسرک کمی زردی داره که اصن نگران نیستم و مطمینم میاد پایین. شبا گاهی بیدار میشه که بازم مشکلی نیست همه نوزادا بیدار میشن. به جاش صبا من میخوابم. کلا همه چی خوب و ارومه و امروز روز هشتم تولد پسرم و سیزده به دره که رفتیم پارک و پسرک بازی کرد بعدش زدیم جاده که هر دو خوابیدن و عصر برگشتیم خونه. پسرکم رو به بهبوده و منم تقریبا خوب شدم فقط شوشو تازه سرماخورده و ایشاله اونم زودی خوب بشه حالش و دیگه تمام. مادرشوهر هم از روزی که رفته حتی تلفنی هم حال نوش رو نپرسیده و برادرشوهر بزرگه که عید مشهد بودن هنوز زنگ هم نزدن. برادر بزرگه خودم هم عید مسافرت بودن که فضولی کردم بعدش خونه همه رفتن خونه ما نیومدن و خانومش ظهر وقت نهار اومد بیمارستان یه بسته شکلات و یه پنجاهی داد که فکر کنم عیدیم بود و کل شعور و شخصیت خودش رو ریخت رو دایره. اینا رو نوشتم که بعدا یادم بمونه که کیا چگونه بودن و حسم چی بود وگرنه انتطار کادو از هیچ کس ندارم از ته دلم. تنها کسی که تو این دوران پرس و جو کرد احوالمون رو خواهرم و مادرم و جاری کوچیکههههه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو