ثبت لحظاتی از عمرم

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

هفته هفدهم

دیروز مودم خیلی پایین بود. نشستم اسکار مهران مدیری رو سرچ کردم ببینم. تیکه هاشو دیده بودم فقط! پسرا هم مشغول بازی بودن. همسری هم خونه نبودن. 

فسقل پیشنهاد داد کیک بپزیم. نه توانشو داشتم نه حالشو! دیدم قیافش میره تو هم گفتم باشه. اشپزخونه که پوکیده بود پوکیده ترم شد! تازه آقا پیشنهاد میداد سه تا بپزه که سه طبقه درست کنه! از خر شیطون اومد پایین به یه دونه رضایت داد. به این سو قسم که به بعدش به اشپزخونه دست نزدم!! هر چند میدونم وقتی حالم بده خونه نامرتب دیوونه ترم میکنه و برعکس مرتب کردن خونه آرومم میکنه! 

رفتیم لم دادیم جلوی تی وی شلدن دیدیم و تا کیک بپزه همسری هم رسیدن. فسقلی برامون شیر و چایی اورد با کیکش بخوریم و همشو تموم کردیم:))))))) 

با خودم فک کردم صبح زودتر پاشم برم تو جنگل راه برم یا بدوم قبل کار! ولی صبح که بیدار شدم دلم تمیزی خونه خواست. همون اول قبل دوش گرفتن سرویس رو تمیز کردم لباسا رو ریختم تو ماشین. پریدم پایین همزمان سالن رو مرتب کردم و گوشت گذاشتم بپزه برا نهار. اشپزخونه رو ردیف کردم و پسرا رو دادم دست همسری ببره حموم و بالا رو هم همسری و پسرا مرتب کردن. یه چایی و نون تست با پنیر برداشتم پریدم اتاق که قرار بود کار کنیم ویکندو! 

ظهر هم همسری بقیه غذا رو ردیف کردن و حس میکنم بعد صد سال اون حجم از غذا رو خوردم! داشتم میترکیدم و حتی وسط کار خوابم میگرفت! 

دیگه ۶ بود که کار جمع شد و یه کمم به همکارم کمک کردم ببره جلو کارشو. 

با پسرا کمی بازی فیزیکی کردیم! تی وی دیدیم! تخمه خوردیم حتی! 

بعدم که مشغول کتاب خوندن شدن یه ساعتی و بعدم اماده لالا.

یه کم حس میکنم از همسری دور شدم! هر دو به شدت شلوغیم و یه ویکند رو درست و حسابی همو میبینیم که اونم به لطف حجم کارای اخیر من کم بوده! دارم فک میکنم یه چیزی شبیه دیت با هم هماهنگ کنیم بریم و یه کم فقط دوتایی حرف بزنیم. البته که حرفایی که کاری و مالی و بچه داری و این چیزای روزمره نباشن. ببینم هفته بعد وقت پیدا میکنم براش یا نه!  

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مینو

هفته شانزده ۲

رسیدم به هفته اخر تحویل پروژه! 

این اولین پروژه ای بود که برا این شرکت کار میکردم! و اولین پروژه به این بزرگی تو کل سوابق کاریم!

خیلی کار کردم! خیلی دوسش داشتم و خیلی یاد گرفتم. روزای آخر رو خیلی بیشتر کار میکنیم که به موقع تحویل بدیم.

هیچ وقت فک نمیکردم بتونم همچین کاریو بکنم! کل مدلا دست من بود و امشب که فهمیدیم بابت یه مشکلی باید سه تا مدل جدید داشته باشیم گفتم انجامش میدم! لیدرمون گفت وقت نیست و این کار حداقل دو روز زمان میبره! بهش گفتم دو ساعت برای مدل اول بهم وقت بده ردیفش کنم دو تا مدل دیگه سریع تموم میشن! قبل از دو ساعت هر سه مدل تموم شد و ران شد و خدا رو شکر که به حرفم گوش داد و مدلش کردیم! 

چقدر به ریز گفتم..... 

میخوام بعدها که میخونم ببینم حسم نسبت به پروژه ای که الان انجام میدم چیه! 

و اینکه کل روزها که بکوب کار میکردم و این روزا شدیدتر، فهمیدم چیزی به اسم عدم تمرکز و اینچیزا تو کار جدی معنی نداره! حداقل برای من معنی نداره! یادمه وقتی به یکی از دوستام گفتم الان دوماهه کلا از خونه کار میکنم گفت ادم حوصلش سر میره! و به ذهنم رسید اصلا فرصت نمیکنی حوصلت سر بره😄

این پروژه رو تحویل بدیم ببینیم تا پروژه بعدی چقدر وقفه هست که کمی کامپتنسی هام رو جمع و جور کنم سابمیت کنم. همینجوری موندن و اصلا فرصت نکردم نگاشون کنم.

این هفته شازده یه احرای ویلون و یه اجرای دنس داشت تو دانشگاه. ویلون رو با همسری رفتیم ولی دنس رو من نتونستم برم و فیلمشو همسری فرستادن! چقدر پسرکم بزرگ شده آخه! کی این همه چیز میزو تو گروه تمرین کردن و انقدر هم قشنگ اجرا کردن! حس خوبی داشتم که داشت از اجرای خودش کیف میکرد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفته شانزدهم

روزها طبق معمول میگذرن. شادم، خوشحالم و عمیقا آرومم!

این ویکند کلا به تفریح گذشت که برای هفته پیش رو اماده باشم. دیروز با بچه ها زدیم بیرون و من هر بار تو طبیعت اینجا سورپرایز میشم. نمیدونم اصلا جایی زیباتر از ویکتوریا هست! قرار بود اصلا بهمون سخت نگذره و چیکار کردیم؟ یکیمون گوجه سرخ کرد، یکی تخم مرغ و یکی نون! دیگه باقیشم حاشیه هایی که بود که هر چی تو خونه بود برداشتیم. یه املت در طبیعت زدیم و بچه ها حسابی کیف کردن. امروزم خودمون چهارتایی برنامه ریختیم بزنیم بیرون و به قول فسقلی فمیلی تایم! کمی خنک تر بود هوا. طبق عادت داون تاون گردی رفتیم کتاب فروشی محبوب و هر کدوممون مشغول یه کتابی شدیم و برگشتنی بچه ها چندتا چیز برداشتن که اصلا نمیدونم به چه دردشون میخوره اینا😄

یه کمم خرید ریز میز داشتیم و برگشتیم نهار خوردیم و یه لیست از کارای مونده با پسرا نوشتیم چسبوندیم رو تی وی که تا عصر تموم شه. یعنی تو این لیستشون از یاد دادن بازی هواپیماشون به من بود تااااا مسواک شب!

پسری فردا اجرای ویلون داره تو دانشگاه و یه کم تمرین کردیم و من واقعا کیف کردم از صدای موسیقی و اهنگی که میزد! دید خوشم میاد پرسید واقعا دوست داری برات بزنم؟ گفتم مامان جون کیف میکنم. یه کمم برام زد و جمع کرد. دیگه کارامون ردیف شد و عصر پریدم جلوی موهامو که یه تیکه سفید شده بود رنگ کنم و جای رنگ همون رنگ مایعی که تم خاکستری به رنگ موهام بده رو فقط با دستکش مالیدم اون قسمت و دوش گرفتم و تمام و نتیجه عالی بود! دیگه همینو پیش برم و هیچ وقت رنگ نزنم به موهام خوب میشه! اون وسطا یکی از دوستا زنگید که میریم کدبرو یه چایی بزنیم میایین؟! دیدم بچه ها خسته ان و خودم با دوچرخه راهی شدم که فرصتی پیدا کرده باشم ببینمش! یه مدته انرژی منفی ازش میگرفتم و گفتم شاید من تو شرایطی بودم که حس خوبی نداشتم. حالم خوب بود و گفتم یه فرصت دیگه هم با هم داشته باشیم ولی باز همون بود که بود! 

خلاصه یه چایی باهاشون زدم و برگشتم بچه ها رو فرستادم حموم و لالا و نشستم در حد نیم ساعت یه کاریو برای اول صبح اماده کردم بفرستم به تیمم که خودم نیستم اونا معطل نشن‌. صبح یه ساعتی میرم اجرای شازده رو ببینم. 

و اما

واسه خودم دوتا چالش گذاشتم؛

_ در مورد آدمها حرف نزنم! 

_ اگه حرفی میزنم چندثانیه مکث کنم ببینم آیا این حرف در خودم و طرف مقابلم حس خوبی ایجاد میکنه یا نه؟! اگه نه نگم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو