امروز اولین برف بارید. دیدن اولین بارش برف یه حس خاص قشنگی برام داره. بس که هر دفعه با این صحنه خاطرات خوشی داشتم. 

ماشین این روزا تو تعمیرگاهه. از پشت بهمون زدن و سپر داغون شد و با یک برگ بیمه طرف ما باید چند روزی معطل باشیم و هیچ کی جوابگوی این معطلی ما نیست. لابد حقمونه دیگه یکی کوبیده بهمون باید معطل شیم. وقتی ماشین دستم نیست میفهمم چقدر وابستشم و لنگمممم

پریروز بعد اداره رفتم کتابخونه و تا خود ۹ شب موندم اونجا و واقعا مفید بود. برگشتنی هم تنهایی پیاده راه افتادم برگشتم خونه. روز قبلشم چون کتابخونه تعطیل بود رفتم خونه مامانم تا شب و بازم حسابی خوندم.

دنبال یه معلم جدید بودیم و چند جا رفتیم مدرس رو تست کردیم و با پیشنهاد یکی از همکارام یکیشونو انتخاب کردیم و قراره از پنج شنبه جدی و فشرده شروع کنیم. امیدوارم حداقل وقتمون باهاش تلف نشه.

توی کار هم که هر روز یه تشری بهم میزنن که هزار بار بابت تصمیمم مصمم تر و شکرگزارتر میشم.

روزها به سرعت برق و باد میگذرن.

سالگرد عقدمون که هر دومون خواستیم همدیگه رو سورپرایز کنیم و برادرمم خواستن ما رو سورپرایز کنن واسه همین شب خونه کیک باران و مهمون باران شد.

تولد شازده رو هم خیلی خیلی راحت تر از تصورم تو مهدشون گرفتیم و همه چیو خودش انتخاب کرد و واقعا کیف میکنم راحت تصمیم میگیره و انتخاب میکنه