ثبت لحظاتی از عمرم

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

برای دیگران چهارچوب رفتاری تعیین نکن!

نمی دونم چرا مدتیه این مدلی شدم. هی از دیگران دلگیر میشم. هی ازشون انتظار دارم و جالبه بعدش به خودم میگم که خب من چرا باید همچین انتظاری از فلانی داشته باشم؟!!

مثل همه موضوعاتی که میره رو مخم، نشستم حلاجیش کردم و فهمیدم که من برای دیگران چهار چوب رفتاری تعیین می کنم. برای مادرم، برای مادر شوهرم، برای برادرم، برای برادر شوهرم و حتی برای پسرک چند ماهم!!!! من برای خودم برای عاداتم و برای رفتارم و اعتقاداتم یه سری چهار چوب دارم و ازش عدول نمی کنم و واقعا حماقته که مدتیه سعی می کنم دیگران رو وارد این چهار چوب کنم و یا حداقل تو ذهنم این طور تصور کنم که تو این چهار چوب هستن و وقتی طبق اون عمل نمی کنن قات میزنم اساسی!!!

باید همیشه روزگار یادم باشه که هر کسی برای خودش یه چهار چوب داره حتی پسرک چند ماهمم و اصلا حق ندارم دیگران رو وادار به تغییرش کنم.

خب تنها راه حل کنار اومدن با این قضیه هستش و یا اینکه یه سری اصول دیگه به چهار چوب خودت اضافه کنی.

کاش همیشه یادم بمونه.

دیشب تصمیمم رو فراموش کردم. قرار بود برای آرامش و طبق میل خودم زندگی و رفتار کنم. نمی فهمم چرا باید تا این حد حماقت به خرج بدم که مثلا وقتی کسی مهمانمه ذره ای احساس نکنه که وای دلم گرفت و این حرفااا اونم نه هر مهمانی. کسی که روحم رو جریحه دار کرده و بدجوری با روانم بازی کرده. اصلا کی گفته که من مجبورم با دیگران حتما صحبت کنم وقتی طرف ساکته!!!! مثلا چی میشه منم مثل فلانی و فلانی که هیچ مشکلی با هم نداریم ولی وقتی میرم خونشون یا میان خونمون اصلا باهام گپ و گفت ندارن و میشینن یا با خودشون میحرفن یا تی وی می بینن یا در و دیوار رو رصد می کنن.

کاش بتونم با هر کسی مثل خودش رفتار کنم.

بخاطر دیشب ناراحتممممم زیادی گرم گرفتم و صمیمی شدم!!! اصلا نباید می رفتم پایین و به کسی که کلی بد و بیراه پشت سرم ردیف کرده اصرار کنم بیایین بالا یه چایی دور هم بخوریم!!!

هوای دلم بخاطر این فراموشکاری کمی ابریههه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

آرزوی دیگری

دارم وبلاگ می خونم می رسم به وبی که نویسنده از آرزوش نوشته و دیدم آرزوی فردای او زندگی امروز منه!!! اتفاق مهمی بود برام و من پر میشم از زندگی.

تصمیمات جدیدی میگیریم. آرامش پیدا می کنم اینطوری. خودم باید به خودم کمک کنم. این زندگی منه و نمی زارم احدی خرابش کنه. حتی با یه لبخند تمسخر آمیز.

تو این عصر تابستونی داغ که بارون گرفته و لباسای پسرک رو تازه تو بالکن پهن کرده بودم، خیس میشن و مجدد آبشون می کشم. اولین روز ماه رمضونه و همسری بازم تنها روزه میگیره. و من دلگیرم!!! از ظهر مشغول آشپزیم که وقتی رسید راحت استراحت کنه و شبو کنار هم باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بیماری خر است مخصوصا اگر مادر باشی

روزای آخر تو گچ بودن پای مامان هستش و کم کم باید باز بشه. تو این روزا تا جایی که میشد با خواهری رفتیم خونشون. من ماشین ندارم خواهری داره و برا همین هر بار بخواد بره اونطرف زحمت میکشه این همه راه رو میاد دنبالمون ما هم بریم. منم همینکه می رسیدیم سعی میکردم اگه مامان کاری داره که باید انجام بشه تمومش کنم تا اینطوری منم کمکی بهشون کرده باشم. رفت و آمد تو خونه مامان زیاده و واقعا کیا که نمیان دیدنش!!! برام این موضوع خنده داره. من اگه بودم هیچ کی نمی فهمید پام تو گچه!!! خودم نمیگم یعنی! برادری و خانومش از تهران اومدن و اونا رو بهونه می کنم و مامانینا رو با اونا برای جمعه نهار دعوت می کنم. هدفم سوای قدردانی از برادری و خانومش تو مدتی که قبل اومدن پسرک تو تهران مزاحمشون بودیم عوض شدن روحیه مامان هستش که از خونه بیرون نرفته!!! به زور قبول می کنه. دو روزی هست که حال ندارم. خودم میگم از خستگیه چون یه هفته هستش در حد خونه تکونی افتادم به جون خونه و دو روزی هم هست که با آقای خونه دکور اتاق خوابا رو عوض کردیم که واقعا وسایلش سنگین بودن. خصوصا اتاق پسرک.

زنداداشم سفارش سوپ سفید داده و برادری گفته که قصد داشته مرزا قاسمی بپزه. خوبه برنامه مشخصه و میگم کار خاصی ندارم. جمعه صبح پا میشیم و الحق اگه آقای همسر نبود به هیچ کارم نمی رسیدم. تا برسن می خواستم ترگل و ورگل کنارشون باشم که انگاری حجم کارا خیلی زیاد بود و نشد. به خواهری هم گفتم اومد که با هم باشیم. یه هویج پلو هم کنار سوپ و میرزا قاسمی درست کردم. غذا هیچی نموند ولی همینکه رفتن دراز کش شدم بهتره بگم جنازه شدم!!!! مهمون بعدی برادر شوهری و خانومش بودن که نیم ساعت بعدش اومدن و یک ساعت بعدش با هم راهی باغ شدیم که در اثر یه سهل انگاری کم مونده بود کپسول گاز اجاق گاز بره رو هوا که من از ترسم پسرک به بغل با همه توانم دوویدم بیرون از ساختمون و تا یه ساعت بعدش از ترس می لرزیدم. شب که رسیدیم خونه حالم افتضاح شد. درد پهلو شدید شد و زد به همه استخونام و تب و لرز کردم و سرم می ترکید.کل سه روز بعدشم تو همین حال بودم و منتظر جواب سونو و آز کلیه که دکتر گفته عفونت کلیه هستش و نبود. شب چهارم رفتیم درمانگاه دو تا آمپول و یه سرم زدم روبراه شدم ولی سرگیجه هنوز با منه که خودم فکر می کنم بخاطر چهار روز نخوردن و شیر دادن همزمانه.

مامان و بابا معتقدن از ترسیدن اینطوری شدم میگن برات سر کتاب باز کنیم و منی که اصلا اعتقادی ندارم برای رهایی از این درد بی درمان سکوت می کنم و جالبه بعدش خوب میشم!!!!

و اما مهمترین تجربه:

مادر که مریض باشد کودک هم بیقرار میشود. کودک هم بهانه میگیرد و کسی کودک را نمی فهمد حتی پدرش!!!!

با هر نق پسرک می فهمم دقیقا چه می خواهد. به قدری منظم است که در هر ساعت می دانم چه باید برایش انجام دهم ولی اطرافیان به کنار، حتی پدر هم نمی داند که پسرک اگر بیشتر بیدار بماند خسته تر نمی شود که راحت بخوابد، بلکه بد خواب می شود و حال نزار من نزار تر میشود.

مادر که باشی الویت با کودک است ولی من می گویم اول مادر بعد کودک. حرفی که در هفت ماهگی پسرک به آن رسیدم. مادر اگر سلامت و شاداب نباشد ذره ای انرژی حتی برای در آغوش کشیدن کودک نخواهد داشت.

بیماری خر است خصوصا اگر برای مادری اتفاق بیافتد که جز به جز کارای کودک با اوست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو