امروز از اون روزاست حالم خرابه. ضعف روزه هم بدترش کرده. کوچکترین و بی اهمیت ترین کاری که میخوام بکنم بچه ها آویزونمم. یه جایی میخوام برم کارمو بکنم یا خریدمو بکنم بچه ها آویزونمم. همیشه خدا خونه نامرتبه با اینکه روزی سه ساعت فقط دور تند دارم خونه مرتب میکنم و تمیز میکنم. حالم از این وضع به هم میخوره. گاهی حسودیم میشه به اونایی که بچه ندارن یا فقط یه دونه دارن. هر روز خدا یه بساطی داریم. یکیشون اوکی بودنی قطعا اون یکی غرغرو هستش. صبح رفتیم لامپ بخریم سه ساعت فقط گریه شازده رو شنیدیممم. یه لحظه میخوام بخوابم از خستگی با سروصدای بچه ها نمیشه اگرم بشه نمیتونم چون چنان گندی میزنن که از خواب پشیمون میشم. اداهای شازده و شلوغی های فسقلی و بی نظمی شوشو اعصابمو له میکنه. 

یه چایی میخوام بخورم هیچ وقت نمی تونم بگیرم دستم از سرد شدن لیوان تو دستم و بوی چایی لذت ببرم. یا باید قایمش کنم نبیننش یا می مونه یخ میزنه بعد میخورم. الانم که دم افطار حتی یه افطارم نشده عین آدم بشینم افطار کنم اذان که میگه جنگ و جدل بینشون شروع میشه و انواع درخواستاشون رو میشه و همیشه خدا همون اولش یکیشون پی پی داره.  خیلی خسته ام

هر چند شیرین و لذت بخش هستند ولی لهم میکنه عواقبش. گندکاری و کثافط کاری هایی که وقتی خونه نیستم انجام میدن و اصلا به خیال شوشو هم نیست که نکنن یا همون لحظه تمیز کنن و بعد خشک شدن انواع کثیفی ها پدر مچ من در نیاد. این همه می نالممممم از حجم کار خونه و بازم خونه کثیفههههه. نامرتب بودن رو میشه ردیفش کرد ولی کثافطکاری نوچ. 

کاش میشد گاهی مرخصی گرفت از این کارای مسخره و بیهوده که کل جسم و روان آدمو تحلیل میبره. کاش بچه ها همون مهد می موندن و بالاخره کنار میومدنننن و این همه برای من کار و خستگی و اعصاب له نمی تراشیدن

درد دل کردن با اعصاب له و خستگی مفرط دقیقا میشه همین حس و همین حرفااااا

این متنو ماه رمضون تو گوشیم نوشته بودم که خودمو خالی کنم و الان انتقالش دادم به اینجا که یادگاری روزگاری بی اعصابیم هم ثبت بشه...