ثبت لحظاتی از عمرم

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

اولین تصادف در کانادا!

این چند روز به شدت سرمون از کار شلوغ بود و حتی فرصت نکردیم با خانواده ها حرف بزنیم. دوستامونم خیلی وقته ندیدیم و حتی فرصت نکردیم پیام هامون رو چک کنیم. شب که میشه قشنگ چپه میشیم تو تخت تا خود صبح. در حدی که الان دوشبه همسری بعد قصه شب گفتن تو اتاق بچه ها خوابشون برده.

دیشب من به شدت کمر درد داشتم و منتظر پریودی بودم. رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم دیتاهای لازم برا مدل جدیدم رو در بیارم که چشام سنگین شد خوابم برد در حد نیم ساعت. همسری رسیدن بیدار شدم و خوش خبر بودن که سرکارش یه ارتفا پوزیشن گرفته. بماند که همکار هم وطنش گفته بود فک نکن اینجوری کار کنی مدیریت می کنن! و علنا برای هیچ ارتقایی اونجوری کار نمی کنیم فقط از کارمون نمیزنیم. 

همزمان یه وقت مصاحبه از یه شرکت باحال گرفت و یه جورایی از این خوشحالی های کوچیک که داره همه چی خوب پیش میره.

صبح باید جایی میرفتم با ماشین ولی چون همسری خواب موندن با ماشین رفتن سرکار. قرار شد من برم ماشینو ازشون بگیرم. صبح اصلا حوصله نداشتم کاملا بی دلیل! به شدت سردرد داشتم. و پریودی بدی رو هم تجربه میکردم. هر چی بود راهی شدم ماشینو بگیرم از همسر. حتی تماس از ایران رو هم حال نداشتم جواب بدم.  کارام تموم شد و تماس گرفتم به همسری که کی در میایی بیام دنبالت که هیچی یکی کوبید بهم. فان ماجرا اینجاست که روز قبلش به همسری میگفتم یعنی اینجا تصادف هم میشه؟!انقدر که اینا خدای ارامش هستن. همسری گفت اینا فقط با قانون رانندگی می کنن و اگه کسی قانون رو رعایت نکنه قاریشمیش میشه و اصلا مهارت رانندگی ندارن. حتی نمی تونن تصور کنن ما تو تقاطع هامون چطوری کنار هم میلیمتری رد میکنیم. و من ایمان اوردم به حرفش. راننده یه نکرد سرعتشو کم کنه حتی که نخوره به من! یعنی نمیتونست اصلا تصمیم بگیره چیکار باید بکنه.

منتظر شدم راننده اومد پیشم و جل الخالق خیلی نایس که خوبی یه کم باهام حرف بزن کسی تو ماشین نبود که یه کم گپ زدیم یه کم از اینکه اهل کجام و چقدر ویکتوریا قشنگه و ایا بچه داری کلا خیلی اهل گپ هستن. داشتیم میرفتیم اونور خیابون که از ماشینش عکس بگیرم دیدم واستاده تیکه های چراغ ماشین رو از زمین جمع می کنه که به کسی اسیبی نرسه. خدای من اینا چرا انقدر ارومن. 

یک چیز خیلی عجیب عجیب اینجا ارامش بی نهایت زیاد مردمشه. جوری که من ناخوداگاه بغضم میگیره وقتی باهاش مواجه میشم. حتی سعی هم می کنم اروم باشم بازم در درونم انگار عجله دارم. همش میدوم و یه مسابقه بی پایان رو زندگی می کنم...

هیچی حالم خوش بود خوش تر شدم. رسیدم خونه یه جایی دم کردم با شکلات خوردم یه دوش گرفتم و فسقلی اومد تیر نهایی رو زد. سوالش این بود که مامان چرا ادما هی دنیا میان و بعدش میمیرن؟! و من کلا به فنا رفتم...

امروز برای اولین بار دلتنگ زندگیم تو ایران شدم! دقیق بعد از سه ماه و نیم که همه میگن اولین هوم سیک محسوب میشه. یه کم میخوام کارمو سبک تر کنم زیادی بهم فشار وارد میشه.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

28 دسامبر

تعطیلات کریسمسه و همه شادن و من یکی بی نهایت شاد!

ارایم خوب بود و استاد جان دستور دادن تا دهم دور و بر درس نرم.

روزای تعطیل تا هر وقت دلمون میخواد میخوابیم و هر روز یه برنامه برا دورهمی ها. 

تو همین تعطیلات همسری یه ماشین هم خریدن که وقتی فهمیدم چقد کمکه که کاری داشتم بیرون و پریدم تو ماشین رفتیم. زندگی داره شبیه ایران میشه. با پسرا درس کار می کنم. کتاب میخونم. ورزش میکنم. و حتی تصمیم گرفتم یه کار پارت تایم بگیرم. شب همینجورکی در حال جوکر دیدن یه پوزیشن دیدم که برام جالب بود. جاشو چک کردم. اپلای کردم. جالبه انتهای اپلای یه امتحان هم داشت. صبح زنگ زدن واسه مصاحبه و من خنگ گفتم میشه انلاین باشه. گفتن اگه وقت نداری بندازیم فردا. و من گفتم اخه برفه! اگه اپشن انلاین دارین من انلاین رو انتخاب می کنم. قشنگ معلوم بود قطع کنم طرف با خودش میگه این چه گشاده ها ها ها

اینجا حسابی برف  باریده. هر روز کیک میپزم. میشینیم تو سالن کنار درخت کریسمس پر نور و از پنجره برف میبینیم و چایی داغ میخوریم و این صحنه همیشه یکی از تصوبرهای ذهنی من بود برای خونم البته تو بچگیم!

یکی از میزهای کار رو از اتاف مطالعه اوردیم بالا تو اتاق خواب خودمون و کذاشتم روبروی پنجره و خیلی ویوی دلبری درست شد برای کار!

چرا حالا؟ چون صبح ها اول وقت و شیا که بچه ها خوابن تایم خوبی واسه با تمرکز کار کردنه. در حالت عادی با این حجم از صدا نمیشه اصلا کار کرد! نشون به اون نشون که عصر نشستم پشت میزم و مشکل کدی که باید تو سال جدید حلش میکردم رو حل کردم و تامام شد! 

باید اینجا عکس هم بزارم تا خاطرات این روزام ملموس تر بمونن برام

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو