ثبت لحظاتی از عمرم

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دو ساعت تنهایی

دیروز ار روزایی بود که کلا انگار حال درست و حسابی نداشتم و هر کاری کردم که حال دلم خوب شه و نشد. آخر شب با پسرا تنها بودم پریدم تو تخت کتابمو گرفتم دستم و بچه ها هم که ظهر خوابیده بودن تو اتاقشون مشغول بودن. کتاب به دست خوابم برده بود بیدار شدم دیدم هر کدوم تو تخت خودشون خوابیدن بدون لحاف. روشونو کشیدم و ادامه خواب و ساعتو گذاشتم رو 6 که اول صبحی کمی برای خودم باشم. یه وقتایی حتی تنها غذاخوردن باعث آرامشم میشه. شش که بیدار شدم جایی ساز رو زدم با کدوخیاری های تازه ای که به خودم قول دادم نزارم خراب شن کوکو درست کردم. مقنعم رو اتو کردم.چایی دم کردم. کتاب خوندم. خیارشور خرد کردم و صبحانه اساسی خوردم و میوه واسه سرکارم قاچ کردم و وسایلمو تو کیف جدیدم که یه ماهه خریدم و فرصت نشده جا دادم. چایی تازه دم ریختم و روش کمی گلاب زدم و با خرما گردو نارگیلی خوردم  ساعت هشت شده و شازده جانم بیدار شد بغلم کرد صبح بخیر گفت و وقتی دیدم چیزی لازم نداره با هم خداحافظی کردیم و همه این جزءیات ساده روح منو ساخت و الان که ساعت یک ظهره من هنوز پر از انرژی و زندگیم... گاهی فقط و فقط دو ساعت تنهایی برای خودم منو میسازه. ساعتای اول صبح و ظهرایی که پسرا خوابن تنها کلید دوپینگ من برای اجرای برنامه های دلخواهم هست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اولین دندونپزشکی پسرا

یه بار که شازده جانمون تو خیابون افتاد زمین و دندونش لق شد سریع بردیمش دندونپزشکی یه نگاهی بهش بندازه و همونجا گفت یکی از دندونای شازده یک لک کوچیک داره و ببریم درستش کنه منتها هی دست دست کردیم و اون لک بیشتر شد و یه دندون دیگشم یه کوچولو لک داشت. یه شب که دیدم امیر محمد کل دندوناش رو پر کرده و کشیده دیگه مصمم شدم که اولین فرصت ببرمشون دندونپزشکی. پیش همون دندونپزشک امیر محمد بردم که خیلی خوش اخلاق بود و پسرا همون اول باهاش دوست شدن و شازده دایما می گفت بریم پیش خانوم دکتر- سری بعدم باهم رفتیم عکسا رو نشون بدیم که بازم پسرا عاشق اونجا شدن و سری آخر که رفتیم برای کار اصلیشون خانوم دکتر یه کم دیرتر تشریف آوردن و پسرا حسابی تو اتاق دکتر بازی کردن و با همه وسایلا آشنا شدن و حتی خودشون وسایل رو میدادن دست منشی و دهنشون رو باز میکردن که دندونشون رو درست کنه. ولی وقتی دکتر اومد و خواستن بشینن رو صندلی یونیت ترسیدن- اول کار فسقلو انجام دادیم که قشنگ به حرفام گوش میداد و وقتی مطمین شد هیچ دردی نداره و فقط می ترسه ازم خواست بشینم کنارش و بغلش کنم . منم کنار صندلییش نشستم و هر جفت دستاش گرفتم تو دستم و فقط تو چشماش نگاه میکردم و راحت کارش تموم شد. منتها فقط یکی از دندوناشو رو انجام داد و دومی رو گفت بیارین مطب ممکنه بچه سرشو تکون بده و خطرناکه جای دندونش.
شازده هم با کلی بازی و اینا فکر کرد داره میره هواپیما سواری و نشست رو صندلی و حتی واسه آمپول بی حسی هم خوب پیش میرفتیم چون خودم کنارش بودم- ولی وقتی ترسید و سرشو برگردوند سمت من نمی دونم چه اتفاقی افتاد که دکتر خودش ترسید و منو بیرون کرد و با زور بقیه کارشو انجام دادن- این برام یه تجربه شد که وقتی بچه ترسید نذارم کارشون رو ادامه بدن و باید میاوردمش بیرون و می گفتم اولین جلست تموم شد که بدونه واقعا چیزی نبود. در حدی که ابدا تصورش رو نمیکردم سخت گذشت هم برای شازده هم برای من- و بدترین قسمتش شب بود که با گریه از خواب پرید و ازم سوال کرد چرا اذیتم کردن؟؟؟ و من که نمی دونستم چی بگم بهش سعی می کردم اشکامو پشت کلمات داستان شیر و روباهش قایم کنم که متوجه نشه مامانش ضعیف تر از این حرفاست و طاقت گریه پسرش رو نداره.
اگر برمیگشتم عقب ابدا پامو نمیذاشتم تو اون کلینیک و تجربه قبلی رو هر دومون فراموش کردیم که به حرف یک نفر اعتماد نکن و همیشه اون کسی که خودمون برای هر کاری که لازم داریم انتخاب می کنیم بهترینهههههههههههههه. نمی دونم کی دیشب لعنتی از سرت بیرون می افته ولی باید زمان بدم و بعدش قطعا میبرمت پیش دکتر خودمون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

قرار بود صبح جینگیلی مستونی داشته باشم

دیشب به موقع خوابیدیم ساعتو رو پنج و نیم صبح تنظیم کردم که یکی دو ساعتی صبح واسه خودم باشم به ریز برنامه  چیدم که نیم ساعت ورزش کنم صبحانه ردیف کنم چند صفحه کتاب بخونم و لغتای دیشبو مرور کنم و بعد خوردن صبحانه مشتی برم سرکار...

با صدای دزدگیر ماشین همسایه بیدار شدم دیدم ساعت چهار صبحه و گویا خراب شده بود و هی صدا داد و هی قطعش کردن. رفتم آب خوردم و رو تخت دراز کشیدم خوابم ببره تا پنج و نیم که ساعت پنج فسقلممم با گریه بیدار شد و خواب بد دیده بود. بغلش کردم و واسه اینکه میشناسمش چه پدیده اییی هست اعتبار نکردم تنها بزارمش بمونه تو تخت. اوردمش تو تخت خودمون پیش خودم و بلیییییی من هی الارم گوشی رو نیم ساعت نیم ساعت جلو کشیدم  و خودمم عین مارمولک بدون حرکت کنارش دراز کشیدم که بخوابه ولی شواهد نشون میداد بیداره. اصولا اگه خوابم نیاد و بچه هم خوابش نیاد خودمون رو اذیت نمیکنم ولی وقتی من میرم سرکار بچه ها چند دقیقه ای رو تا همسری برسه خونه تنهان بنابراین باید یا هر دو خواب باشن یا فسقلم حتما باید خواب باشه. هیچی از پنج کشیک میدم بخوابه و خبری نیست آفتاب رسیده به اتاق و دارم به صبحی که قرار بود داشته باشم فکر میکنم و همزمان فسقل خانم با پاش میزنه بهم که هنوز بیدارمااااا😣 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

رویای شیرین

ساعت حدود نه و نیم شبه و من و همسری به شدت لهیم. من از صبح زود سرپا و بیرون بودم بدون هیچگونه وقفه ای واسه استراحت. همسری بدتر از من شب قبلشم شیفت بودن یعنی از دیشب تا الان بیرون بودیم. شامو خوردیم و کمی جمع و جور کردیم و فارغ از هر اصول و قانونی که تو خونمون حاکمه دوتا بالش رو گذاشتیم تو فضای تنگ بین دوتا تخت بچه ها و چهارتایی سرمون رو جا کردیم رو بالشا و یه لحاف شازده رو هم کشیدیم رومون و همونجوری بدون قصد خواب با چراغ روشن مشغول سرهم کردن یه داستان من درآوردی بودم و نمی دونم چی شد و چی نشد که با نفسای گرم شازده به خودم اومدم و از لای پرده گرگ و میش صبح رو دیدممم و با یه آخیش جانانه و از ته دل واسه این خواب شیرین شکر کردم و کاملا رفرش صبح روز بعدم رو بدون حس ذره ای از خستگی چند ساعت قبل با شیرینی تمام شروع کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

انگلیسی با اعمال شاقه

یه مدته تصمیم گرفتم رو زبان انگلیسیم کار کنم در حدی که بتونم روون بخونم و رون حرف بزنم و وقتی کارم لنگ سایتای خوشگل موشگل خارجکی میشه یا وقتی جوابمو مجبورم از یه متن لاتین پیدا کنم هی دم به دقیقه آویزون دیکشنری نشممم. 
عصری شهرزادمونو دیدیم. شاممون رو خوردیم و بازیمونو کردیم و خونه رو واسه فردا صبح دسته گل کردیم و نشستیم به این آرزومون جامه عمل بپوشونیم. دوتا مداد و دفتر مثل همیشه دقیقا شکل هم دادم دست پسرا و خودم افتادم رو کتاب زبان و به خودم اومدم دیدم پسرا محل سگ به دفتر و مدادشون ندادن و دوتایی پشتم نشستن و الاغ سواری میکنن بلانسب و چه سروصدایی راه انداختن... یعنی همچین رفته بودم تو بحر آمال و آرزوهام و با جوگیری تمام زبان میخوندم که انگار شب امتحان تافل هست امشب...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

کار تیمی

یه سری کارا هستن که درسته خودت تنهایی از پسش برمیایی و تر و تمیز تحویل میدی ولی واقعا ازت زمان میبره که خب بخوایی حساب کنی ارزش زیادی براش مایه گذاشتی ولی وقتی همون کار تیمی میشه ماجرا فرق میکنه. برای اولین بار تیم تشکیل دادم واسه کارم و واقعا خیال خودمو راحت کردم و بجای اینکه سر یه مساله روزها وقت بزارم و ذهنم در هر لحظه زندگیم مشغولش باشه با کار چهار پنج ساعته تیمی خیلی شیک و تمیز جمعش کردیم. این تجربه خوبی بود خصوصا واسه کارایی که نیاز به تخصص داره با یه طوفان فکری، سواد و علم هر کدوم از اعضای تیم جنبه های جالبی از یه تخصص واحد رو نشون میده. نمی دونم مربوط به کدوم بخش از والد من میشه که به کار کسی اعتماد نمیکنم و ترجیح میدم یه سری کارا که نتایجش برام مهمن رو خودم به تنهایی انجامش بدم و این قضیه توی این دوره زمانه یه جورایی حماقتهه. 
امروز داشتم سیستم آموزشی فنلاند رو نگاه میکردم که منابع درسی شش سال اول تحصیلی به انتخاب معلم و بر اساس سوال و استعداد و علاقه دانش آموز هست و در این شش سال هیچ آزمونی از دانش آموز گرفته نمیشه. چقدر خوبه که یادم بمونه بچه من برای یادگیری ریاضی و علوم مدرسه نمیره چه بسا که اینا رو خودمم میتونم بهش یاد بدم... یادم بمونه که اینو از ناخودآگاهم پاک کنم که با بیست گرفتن تو ریاضی یا قبول شدن تو فلان دانشگاه آینده بچم تضمین نمیشه... خوندن اینجور مطالب یه ایده ای برای سرگرم شدن با بچه ها بهم میده. پسرا علاقه در حد جنون به ماشین دارن و امروز من یه سری از اجزای ماشینهای مختلف رو بدون وصل کردن بهم میکشیدم و پسرا اسم ماشین رو حدس میزدن. وقتی بیل بزرگ بیل مکانیکی رو با یه دودکش کشیدم فسقلم سریع گفت لودرهههههههههههه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

قورباغه میخوریم

یه مدته سرمون خیلی شلوغه و دوتا مسافرت پشت سرهم یه کم ترافیک تو کارا ایجاد کرد. فک کردن به کارایی که باید انجام بشه ذهنمو آشفته میکنه و کلی انرژی از آدم میگیره. تصمیم گرفتم کتاب قورباغه برایان رو دوباره بخونم و الحق که مثل همیشه جوگیر مطالبی که میخونم میشم، بازم جوگیرش شدم. ولی خب حداقل آشفتگی ذهنم از بین رفت. هر روز تصمیم میگیرم که روز بعد واسه نهار و شام جی درست کنم و دیگه فکرم حداقل درگیر این یه مورد نمیشه و دروغ نگم همین یه مساله کلی ذهنمو آروم کرده. صبحا یک تا یک و نیم ساعت زودتر بیدار میشم اگر قرار باشه پاسم رو صبح استفاده کنم. اون تایم فقط کارای مورد علاقمو میکنم که دوری ازشون یه حس ناجور مثل اینکه بهم ظلم شده باشه میدن. مثلا کتاب میخونم ورزش میکنم آسمونو نگاه میکنم و باهاش کافی داغ میخورم یا با گل هام سرگرم میشم و اینجور چیزا. صبحایی که یه راست بعد تخت نمیرم سرکار بهترین روزام میشن حس خوب صبح تا آخرش باهامه. امروز بعد کار هیچ فایلی برنداشتم که عصر روش کار کنم فقط و فقط واسه پسرا برنامه ریختم. قبل خواب شبشون هم نشستیم کتاب جدید رو رنگ آمیزی کنیم که اونجا فهمیدم شازده بخواد بره مدرسه فسقل جان پیرمونو درخواهد آورد. نه میزاره تمرکز کنه نه میزاره مداد دستش بگیره هر دفتر و کتابی هم که جلو شازده باشه میگیره به خط خطی کردن. امشب بعد از تموم شدن قصه که گفتم قصه ما به سر رسید شازده برگشت و چشاشو بست و سه سوت خوابش برد و طبق معمول فسقل خانم انقدر حواسش به من بود که نرم نمیتونست بخوابه. کلا نمیتونه وقتی کسی پیشش هست بخوابه. شازده کمی خر خر داشت رفتم سرشو جابجا کنم که فسقل جانم هم عمدا خر خر کرد که از قافله جابجایی سر عقب نمونه. الکی سرشو جابجا کردم و بوسیدمش اومدم بیرون و دو دقیقه بعد خوابش برد حسود جانم. دلم میخواد تا صبح زل بزنم بهشون خصوصا به فسقل شرور که وقتی میخوابه دقیقا مثل فرشته ها میشه مهربونم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

از اون شروع ها

یکی از بزرگترین لذتهای پاییز برای من اینه که صبحا تو سرما برم زیرلحاف و آلارم رو هی پنج دقیقه پنج دقیقه بکشم جلو و تا میتونم از ترکیب سرما و صبح و لحاف استفاده کنم. امروز بعد از یک هفته مرخصی و تعطیلات باید میرفتم سرکار و میدونم رو میزم چیا انتظارمو میکشن. قبل از آلارم فسقلم بیدار شد اومد کنارم معلوم بود خوابش پریده خودم زدم به خواب که شازده با گریه شدید از خواب بیدار شد. دستشویی داشت. بردمش دسشویی و چون خوابش میومد بد اخلاق بود. بردمش تو تخت خودمون و حسابی لحاف پیچش کردم و بغلش کردم که گریش تموم شه و بخوابه. چشماش داشت گرم میشد که این فسقل ما با اون کامیون قراضه معشوقش هی سروصدا کرد و هی حرف زد و هی من هر میمون بازی ای درآوردم از اتاق بره بیرون که شازده بخوابه گوش نکرد و آخر سر به تندی واصل شدم که دیدم شازده جانم در کمال آقایی بی سروصدا بلند شد رفت تو تخت خودش و درم بست و گرفت خوابید. تا آماده شم فسقل جان بو برد قراره برم بیرون چسبید بهم. منتظرم مرستار برسه که برم دیدم دیرم شد زنگ زدم بهش دیدم خوابه و اصلن یادش رفته باید میومده اینجا. خولاصه که حسمو مثبت نگه داشتممممم ببینیم امروزمون چطور پیش خواهد رفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

یه عصر ناخواسته دلنشین

شازده جان خوابید منم کنارش خوابم برد در خد چندثانیه دیدم چی میچسبه بتونه بخوابم خواستم بخوابم فسقلم هی سروصدا کرد و دیدم فایده نداره دو راه داشتم هی سعی کنم بخوابم و سروصدا نزاره و عصبی بشم یا اینکه از خیر خواب بگذرم و مشغول زندگی شم. بلند شدم مرغا رو انداختم تو روغن زیتون سرخ بشه. بقیه قورمه سبزی رو گذاشتم یخچال واسه نهار فردا. چایی دم کردم و موسیقی بیکلام تی وی که رو برنامه شیرینی پزی پخش میشد گوش دادم و فک کردم باید یه فر داشته باشم دقیقا واسه همچین ساعتایی. چاییمو بردم بالکن و به پیچک قد کشیدم زل زدم . صدای گریه شازده میاد که فسقلم رفته سراغشو بیدارش کرده. برمیگردم به واقعیت ما و بعبعی میشم.گاوی میشم.الی میشم.اسب میشم.تمساح میشم.هواپیما میشم که ... فقط صدای خنده بلند شه از ته دلشون که هنوز معنی دلگیری غروب عاشورا رو نمیفهمن.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

شروع پاییز 96

پاییزمون رو با مسافرت به یه ویلای خوشگل تو ایزدشهر شروع کردیم. روزای اول هوا خوب بود و حسابی آب بازی داشتین .روزای آخر سرد شد و بیشتر از گرمای شومینه داخل ویلا لذت بردیم. من اولین تجربه گرم شدن کنار شومینه رو داشتم و انقدر خوشم اومد که تصمیم گرفتم یکی برای خونه خودمون ردیف کنم.

این روزها یا من انرژیم ته کشیده یا شما بمب انرژی شدید. یک ریز حرف میزنید و به نظرم همش با هم کلکل و دعوا دارین. گاهی میگم کی شب میشه که بخوابین و کمی سکوت رو تجربه کنم؟! 

واقعیتش از اونایی نیستم که همه لذتهام رو ببوسم بزارم کنار. یه وقتایی راهکارایی علم میکنم که بتونم کمی با سرخوشی های خودم لذت ببرم. شهرزاد ببینم و باهاش کافی داغ بخورم. دم غروب تو بالکن بشینم و قلاب بافی کنم. فیلم ببینم و حتی موسیقی بی کلام گوش بدم. 

وقتی یکیتون میخوابید تازه میفهمم که یه بچه بزرگ کردن خیلی راحته و ابدا کاری نداره... نمیخوام بهوونه بتراشم ولی این بزرگترین دلیلی برای همه کاستی های ناخواسته من در مادری هست و صد البته لذتی که در مادری کردن برای دو بچه هست رو نمیتونم تو تک فرزندی ببینم. 

یه سری مسایل ساده برای من گاهی کوه میشن... مثلا وقتی به زور یه چیزی رو از ذهن فسقلی خارج میکنم و حواسشو به چیز دیگه ای منحرف میکنم شازده دقیقا کلید میکنه رو اون موضوع یا برعکس...

اینا رو مینویسم که حس این روزامو ثبت کرده باشم که به سرعت برق و باد میگذرن. تو رستوران ایزدشهر که یهو شلوغ شد یه خانوم و آقای مسن با ما هم میز شدن واسه صبحانه. از شانسم پسرا اون روزا هر چی بلد بودن رو کردن که نشون بدن چقدر شرایط من سختهههههههه فقط میخواستم از اونجا سریع دربرم که خانومه گفت راحت باش ما هم این روزا رو گذروندیممممم و دیدم چه زود اون روز خواهد رسید و دیگه شیطنت هاتون که هیچ حتی حضور فیزیکی خودتون هم در سفرهامون نخواهد بود. ولی اعتراف میکنم هر دو همراه های خوبی در سفرهامون هستین و به وسع سنتون بیش از حد انتظار عالی رفتار میکنید.

همیشه پایدار باشین پسرای مامان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو