دو هفته پیش بابت یه موضوعی فشار روانی زیادی روم بود. از طرفی همین فشار رو استادم هم بود. استادم بیماری قلبی دارن و من خیلی استرس میگیرم که نکنه بابت مسایل و کارای من زیادی درگیر شن. دقیقا دو هفته پیش بود که یه جلسه ساعت 4 صبح داشتم. تا 6 طول کشید. بعدشم با استادم ساعت 7 جلسه مهمی داشتم. خواستم اون وسطا چشمامو ببندم ولی فکرم درگیر مواردی بود که باید مطرح می کردم و خوابم نبرد.

محتوای جلسمون استرس فراوانی برای من و استادم داشت و همین شد که بعدش بدنم کلا یخ کرد. چایی خوردم. لباس پوشیدم. رفتم زیر لحاف خوب شم. نشد که نشد. پسرا بیدار شدن و از سرما حتی نمی تونستم از زیر پتو بیام بیرون. خواستم بگیرم بخوابم که بدن درد شروع شد. قشنگ گفم کروناست. پنجره ها رو باز کردم و پریدم اتاقم تا همسری بیان. زنگ زدم زودتر اومدن. احساس میکردم آرزومه خوابم بگیره ولی خوابم نمیبرد. یه دیازپام زدم بالا افاقه نکرد. دیگه رفتیم دکتر. یه سرم و سه چهارتا آمپول! بعدشم رفتیم تست دادیم محض احتیاط. تا جواب تست بیاد تو اتاق قرنطینه شدم و از شنیدن صدای بچه ها از پشت در واقعا له شدم. دلم فقط بغلشون رو میخواست. صبح که بیدار شدم کاملا خوب بودم ولی تا جواب تست نیومدم بیرون و بعد سه روز جواب اومد و منفی بود.

اون سه روز تنها زندگی میکردم و انگار از دور نظاره گر زندگی خودم بودم. چقدر شاد بود. چقدر دلنشین بود و چقدر حتی صدای فسقلی که همیشه رو روانم بود باعث آب شدن قند تو دلم میشد.

استرس و فشار عصبی چه ها که نمی کند با ما!

در هر صورت تسلیم شدیم و خودمون رو سپردیم به سرنوشت. روزهای پر استرسی رو می گذرونم.