ثبت لحظاتی از عمرم

۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

14 مارچ

دیروز حسابی آفتاب زده بود و طبق یکشنبه ها یه سری تماس با ایران داشتم. ولی یاد گرفتم که زمان رو کنترل کنم. رفتیم صبونه زدیم و یهوو گفتم بزار رومیزی رو بشورم نمیشد انداخت ماشین خراب میشد. انداختمش تو یه ظرف بزرگ و چندتا از این ورقه های لاندری رو هم انداختم توش چند ساعتی موند توش. آشپرخونه رو جمع و جور کردم. کمد لباسامو برای اولین بار از وقتی که اومدم مرتب کردم و دیدم اااا فلان لباشو آوردم و برای فلان روز میتونم بپوشمش:) ادامه تماس ها و چت تو گروه همکلاسی ها که شاکی شده بودن چرا نیستی و دیگه ادمین گروه ه حسابی حس مسیولیت داشت اومده پی وی! هر چی بود کمی اونجا بودم و زد به سرم برم پیتزا درست کنم و خمیرشم خودم ردیف کنم. خمیرش خیلی خوب در نیومد ولی خشومزه بود پیتزا.

بعدشم همسری خوابید و پسرا رفتن بیرون کمی تو آفتاب بازی کنن و منم هر چی گشتم طنابی که برای آویزون کردن لباسا آورده بودمو پیدا نکردم. طناب بازی بچه ها رو فرو کردم تو سوراخای دیوارهای چوبی حیاط و رومیزی رو صاف پهنش کردم که تو آفتاب خشک شه. 

بعدشم رفنم بیرون کار داشتم. قبل رفتن چک کردم رومیزیو که داشت خشک میشد و کمی نم داشت یه طرفش. بیرون که بودم بارون گرفت. کل مدتی که بارون میبارید اصلا به ذهنم نرسید که اون رومیزی تو حیاطه! هیچی دیگه!!

عصرم رسیدم خونه سیب زمینی آب پز کردم که کوکو بپزم. همزمان پادکست روشن کردم و با شازده با هم گوش میدادیم.  خودم از عدس پلوی خفن خودم خوردم که از دیشب مونده بود.

بعدشم نشستم پای فاکتورای بیمه استان که اصلا حال نداشتم برم کشفش کنم چیه! هر چی بود اونم تموم شد. اومدیم بالا کمی بازی و کتاب و مسواک و لالا. تو تخت یه سایتو باید چک میکردم انجامش دادم و نشستم قسمت بعدی سریالو دیدم. میخوام هر شب یه قسمت سریال انگبیسی زبان ببینم و این سریال this is us فعلا جدبم کرده.

شبم که کلا خواب ایرانو دیدم. خیلی وقت بود کسی رو خواب ندیده بودم. صبح فسقلی رو نذاشتم بره مدرسه چون حس میکردم شاید سرماخوردگی داشته باشه و بهتره نره. صبونه زدم و با دوستم رفتیم کلاس زبان دانشگاه رو ثبت نام کردیم برای اسپیکینگ چون هر سه مون حس نیاز داشتیم. فک کن باز بریم بشینیم کلاس با هم فارسی حرف بزنیم!

و این سریال خاتون و جیران رو چرا با هم دادن بیرون. من عاشق سریال های قدیمی همون لحظه که میاد بیرون نگاه می کنم. نشون به اون نشون که این همه کار دارم و باید این مقاله رو به یه جایی برسونم به جاش رفتم به ظرف میوه آوردم و نشستم نگاش کردم و الانم قبل شروع مقاله گفتم بنویسم.

دوستم دو روز بعد میره ایران و من دلم براش تنگ میشه و جالب بود خودشم حس دلتنگی داشت که داره میره!

بهش گفتم ما میبریمتون فرودگاه که گفت نه فلانی گفته میان دنبالمون و دیگه هماهنگ کردیم. و بهمانی هم دیشب اومده بود برای خداحافظی. این دو نفر فلان و بهمان همونایی هستن که اوایل همسری باهاشون رفت و آمد داشت من ندیدمشون ولی همین حمایتشون قشنگ بود. شاید دوستم برگشت یه بهونه ردیف کنم همشونو با هم دعوت کنم خونمون که باهاشون آشنا شم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

۱۲ مارج

دیشب چون نمی خواستم فسقلی پیش شازده بخوابه من رفتم پیش شازده. تا دیر وقت مشغول کار همسری بودم و همه خواب بودن. صبح که بیدار شدم سردم بود و حس کردم سرماخوردم. فسقلی اومد ناز و نوازشم کرد که بیدار شو و صبح شده و قشنگ حرفای خودمو تکرار می کرد که ببین چه روز خوبیه پاشو به خورشید لبخند بزن دلم میخواست بزنم لهش کنم انقدر زبون بازی می کنه. پاشدم رفتم پیشش با هم دراز کشیدیم و راستش وسطا مطمینم بارم خوابم برد. خودم و فسقلی دارو خوردیم محض احتیاط ولی کلا اوکی بودیم. صبونه زدیم و پریدیم اتاق. اون مشغول نقاشی شد منم ادامه کار همسر. شازده هم اتاقش بازی میکرد. باید تا عصر تمومش میکردم. اومدم هر ساعت برا خودم نوشتم که چیکار کردم تو این یک ساعت! اینجوری ساعتا پر بارده جلو میرفتن. تا ساعت سه طول کشید. فرستادم همسری تاییدش کرد و ایمیل کردم رفت. بعدم نشستم محتوای کلاس بعدی رو نگاه انداختم و براش برنامه ریختم که چیا رو بگم و چیا رو نگم فقط دو جلسه دارن که هر کدومشون سه ساعته. ترم چه زود تموم شد. برگه هاشونم که تصحیح کردم و چقدر دور از انتطارم بد نوشته بودن با اینکه سوالا آسون بودن. نمره هاشونو کمی دست بالا دادم.

دوستم نوشته بود که خونه تکونده و حتی پرده هاشم انداخته ماشین و وسایل هفت سینشم خریده و چیده و میایی بریم خرید؟ گفتم ولم کم من اصلا رو مد عید نیستم. محیط خیلی جو میده!! به جاش تو کریسمس قشنگ حس سال نو رو داشتم. 

خب بشینم ببینم این کار محیر العقول رو میتونم شروع کنم؟ کی آخه تو یه هفته یه فول پیپیر نوشته که ما دومیش باشیم؟ استاد جان قرمودن هر سه مون باید مقاله رو هقته بعد تحویلش بدیم. هر سه تا عضو گروه ریسرچ. 

الان برم آشپزخونه رو جمع و جور کنم و یه شام اساسی درست کنم وای بازم بساط چی بپزم آخه؟!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

۱۱ مارچ

صبح که بیدار شدم ته گلوم یه جوری بود. اثرات تخمه خوردن! صبحانه نوتلا رو نون تست داغ مالیدم واسه پسرا و خودمم نون پنیر محبوبم. شازده با دوچرخش زودتر راهی شد و من و فسقلی هم پیاده با هم راه افتادیم. صبونش دستم بود و تیکه تیکه دادم تو راه خورد بسکه دیر بیدار شد. 

از امروز ماسک اینجا کلا برداشته شده و هرکسی مختاره بزنه یا نزنه. ولی همه ماسک داشتن. برگشتم خونه و یه چایی درست کردم و با کیک یزدی هایی که دیشب درست کرده بودم خوردم. بعدشم پریدم بالا و کار همسری رو بردم جلو و فقط جمع بندیش موند. وسط کارام تو تایم استراحت کتاب جز از کل رو خوندم و فکر کردم چقدر بهتر از الکی اینستا چک کردنه!! دم ظهرم یه غذای من درآوردی ترکیب پیاز و سوسیس وسیب زمینی و پنیر و پیازچه درست کردم که به نظرم زیادی خوشمزه شد.

یه دور پادکست گوش دادم و رفتم دنبال پسرا. شازده راهی خونه شد و فسقلی خواست بمونه تو زمین بازی مدرسه بازی کنه. نیم ساعتی موندیم بازی کرد و برگشنیم. تو راه گفت مامان از اون غذای سفید که یه بار بابایی تو خونه عزیز تو قابلمه بزرگ درست کرده بود میخوام! منظورش آش دوغ بود. 

رسیدیم خونه من رفتم فود بنک .برگشتم مشغول آش دوغ شدم و آشپزخونه رو مرنب کردم که همسری رسیدن و دلش از کیکای دیشب میخواست. گفتم دوست داشتی بازم درست کنم؟ که گفت آره.

فرو گرم کردم و این سری تو قالب مافین نریختم. کف قالب رو هلو چیدیم و مایعو ریختم روش و فرستادم تو فر. بلیط جشن نوروز رو هم خریدم که بعد قرنی یه برنامه فان بریم.

بچه ها هم بیرون داشتن بازی میکردن برگشتن با هم کیک هلو خوردیم. به ظرفم آش دوغ خوردیم که واقعا به نظرم بی نظیر شده بود!

بشینم کار همسری رو تمومش کنم. شازده کنارم داره کتاب میخونه و فسقلی رو تخت به قول خودش مدینیشن می کنه. چشماش بی حال بود و دیدم تب داره. خدا به خیر بگدرونه. دارو دارم بگیره بخوابه که ایشاله زودتر خوب شه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نهم مارچ

دیشب وسط هفته یه شب نشینی دعوت بودیم. همسری و شازده باز بحثشون شد. بواشکی داشتن با هم بحث میکردن! نمیدونم چرا همسری فقط و فقط بیرون از خونه تربیت کردن و نصیحت کردنش گل میکنه. بابا یواشکی و تو رودروایسی بقیه جواب که نمیگیری هیچ شرایط بذتر هم میشه. آخ حرص میخورم آخ حرص میخورم 

باید اساسی راجغ بهش با همسری بحرفم. 

شب بعد مهمونی نشستم اسلایدامو تا جایی پیش بردم و جمع بندیش موند برای امروز صیح. دیشب موقع خواب حس خوبی نداشتم هم از بابت مهمونی و رفتار همسری با شازده. هم از فشار کاری که روی منه و همسری فک میکنه من واقعا خوش خوشانمه و دارم برای خودم میچرخم. اینو کی فهمیدم؟! وقتی بابت به چیزی بهش گفتم براش وقت بزاره و گفت زحمتش با تو و گفتم باور کن نمیرسم!

دیگه روم نشد بگم من اگه جای تو بودم و فقط صبح تا عصر میرفتم سرکار و تامام خیلی خیلی خیلی سبک تر بودم! کارای خونه، کارای تی ای، کارای تدریس، کارای بچه ها، کارای تزم، آشپزی و .... این لیست بی انتها که برای هیچ کدومشون کمک ندارم منظورم کمک همسره! 

صیح که پاشدم ولی خیلی حس خوب و آرومی داشتم و سعی کردم کارا رو تا جایی که میشه راحت پیش ببرم. واسه نهار و صبونه خودمو نکشتم. نون پیتزایی ها رو گرم کردم واسه نهار بچه ها و صبونه. وسایل بچه ها رو آماده کردم و صبحانه خوردم.

چایی درست کردم. برگشتم بالا همزمان که لباسا رو تا میکردم بچینم تو کمدا پادکست گوش دادم. تا جایی که میشد گذاشتم پسرا خوابیدن چون شب دیر خوابیده بودن!

لباسا تموم شدن رفتم رو تخت پسرا نازشون کردم چشاشونو باز کردن و یه بوس کردن و بغل و مسواک پریدن پاییدن تا صبونه بزنن من ضد آفتاب زدم سوییشرت پوشیدم راهی مدرسه شدیم. 

برگشنم چایی دم کشیده بود ریختم و رفتم اتاقم و سر کار خودم نشسنم و کار همسری رو گذاشتم کنار!

یه کم باید رو این الویت بندی هام کار کنم. 

جالبه حس کردم اینجوری چقدر آرومم و چقدر تایمم خوب مدیریت میشه.

حالا اسلایدا رو آماده کنم میشینم برگه های میانترم فاینایت رو تصحیح می کنم. نهار میپزم و میرم دنبال پسرا.

زندگی رو الکی سخت و پیچیدش نکنم. یه کوچولو به خودم بها میدم به کارایی که باید بکنم کلت آروم میگیرم.

دیشب تو مهمونی بهنام گفت در حالت خوشبینانه من فقط میتونم 15 سال از عمرم لذت ببرم و زندگی کنم و این حرفش هنوز تو ذهن منه.

یه تجدیدنظر اساسی لارم دارم و شروع سال نوی شمسی هم بهونه خوبی هست که پر انرژی شروعش کنم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اول مارچ

من اصلا حواسم نبود که فوریه روزاش کمتره و یهو دیدم پریدیم تو مارچ! و یه کم ددلاینا به نظرم زیادی جلو هستند.

امروز ضبح موقع صبحانه خوردن داشتیم با همسری حرف میزدیم که نمی دونم چرا اصلا هر دو مون یهو به بیراهه رفتیم و بحثمون گرفت! هوا به شدت مه بود ولی سرد نبود. شازده خواست با دوچرخش بره مدرسه و فسقلی هم با اسکوتر! ما هم خواستیم با دوچرخه هامون همراهیشون کنیم که چون کلاه نداشتیم پیاده راهی شدیم!

بعد مدرسه رفتیم ساحل نردیک خونه که واقعا تو اون مه لذت بخش بود. قطرات آب رو درختایی که شکوفه های ریز داشت مثل الماس میدرخشید و پودر آب می پاشید رو صورتمون از شدت مه.

برگشنیم خونه و کمی حرف زدیم. همسری رفتن بیرون منم یه دوش گرفتم نشسنم چکیده ارایم برای سمینار رو سابمیت کردم. ظهر ماکارونی ردیف کردم و رفتم دنبال پسرا. تا برگردیم همسری هم رسیدن و ماکارونی زدیم. من با ماشین رفتم بیرون و همسری با پسرا رفتن دو چرخه و بسکتبال. حدود هفت عصر رسیدم همچنان بچه ها بیرون بودن. بسکه امروز هوا خوب بود. قشنگ حال و هوای فروردین ایرانه. هوای به شدت دوست داشتنی.

به مدته وقتی میخوام نوشابه بخورم به جاش آگاهانه آب میخورم. یا وقتی میخوام شکلات و بیسکویت بخورم به جاش میوه برمیدارم. ولی امروز عصر که رسیدم خونه انقدر تشنم بود که یک لیوان نوشابه خوردم! بعدشم رفتم دویدم. امروز روز ششم دویدنم بود و میخوام یکماه مستمر ادامش بدم.

برگشتم یه لیوان شیر و شکلات خوردم و نشستم پای لپ تاب و فکر کردم به استادم یه ایمل بزنم که یه جلسه بزاره سوالامو ازش بپرسم و یه تایید برا مدلم بده و نوشتن تز رو شروع کنم.

تا آخر شب قصد داشتم یه کم مدلمو انگولک کنم ببینم نقطه شکست رو میتونم پیدا کنم یا نه! ولی دیدم یه سری تکلیف بچه ها هست که باید تصحیحشون کنم. نباید بزارم جمع شن وسط مارچ. وسطا استاد یه درسی نیست و اون چند جلسه رو من میرم سر کلاس و میدونم خیلی وقتم رو خواهد گرفت!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

23 فوریه

امروز روز خاصی برای منه! هنوز پنج ماه نشده اینجاییم و به خودم اومدم دیدم داریم از اون دغدغه های اولیه فاصله میگیریم.اینکه برنامه ورزش بزاری، کتاب بگیری، قرص ویتامین بخری و دنبال مربی برای تنیس باشی!

صبح بیرون بودم و با اینکه هوا به شدت سرد بود ولی آفتاب قشنگی داشتیم. انقدر منظره جلوی چشمم قشنگ بود که بی اختیار فیلم گرفتم و برای اولین بار تو اینستاگرام استوری کردم و خیل پیام های از قبیل "خوش بحالت که کانادایی!"گرفتم. نمی دونم جواب این پیام چی می تونه باشه؟!

ایمیل آفر منیجری همسری رو اول خودم دیدم چون ایمیلامون تو گوشی هر دومون اکتیو هست.حس خوبی داشتم و تحسینش کردنم.

ظهر پسرا رو برداشتم رفتیم خرید و حواسم بود از قفسه سبزیحات و میوه ها شروع کنم. سبزی خوردن هم گرفتیم که با بادمجون سرخ شده بزنیم بر بدن! این ترکیب بهشتی بادمجان و سبزی و گوجه منو روانی می کنه اصلا!

چند شب پیش خونه دوستم دعوت بودیم و خونش قشنگ حس خونه های ایران رو داشت! خودشم ماشاله انقدر با سلیقه بود که کلی از غداهاش لذت بردیم. واقعا میتونم بگم اولین شبی بود بعد اومدنمون که انفدر من و همسری کیف کردیم. خودش و همسرش ماه بودن. بمونن برامون همبشه:)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

19 فوریه

روزها به شدت سریع می گذرن و اصلا نمی فهمم کی میرسیم به آخر هفته ها. هوا به شدت شبیه هوای فروردین ایرانه. جاهای جدید کشف می کنیم و واسه خودمون از زیباییش غش و ضعف میریم. استادم نیستن و خودم دارم کارهامو میکنم و همش واسه کوچک ترین چیزی تو یوتیوب دنبال جواب سوامم!!! ده روز بعد اولین جلسه ماهانه گروهه و هنوز بخش اصلی مدل من جواب نداده!

چقدم سخته نوشتن با کیبردی که روش برچسب فارسی نداره. یادم میره چی می خواستم بنویسم بس که هی بر میگردم اصلاح کنم!

امروز برای اولین بار رفتیم سالن ورزشی و بسکتبال زدیم و چقدر خوب بود و چسبید. گروه سه نفره خودمون که خودمم و دوتا دیگه از همکلاسیام رو به شدت دوست دارم و هر هفته خونه هم جمغ میشیم و هر چقدم میحرفیم حرفاموم تمومی نداره. از اون دوستیایی که انگار صد ساله همو میشناسیم و انگار صد ساله با هم حرف نزدیم!

روزا میگذرن خدا رو شکر خیلی خوب و ما هر روز راضی تر از روز قبل ار اینکه اومدیم اینجا.

چند وقت پیشا یکی از همکارام داشت باهام صحبت میکرد و من چقدر خوشحال بودم که دیگه زندگی قبلیم رو زندگی نمی کنم! هر چند که من کارمو دوست داشتم و ناراضی هم نبودم ولی بودن در اینجا باعث شده کلا دیدم عوض شه به خیلی چیزا.

راستش انگار اصلا کار قبلیم رو هم فراموش کرده بودم و با تماسش یهوو وارد یه دنیایی شدم که انگار همین کنار من بود و داشت موازی میرفت جلو 

حس گنگی بود وای از این که من داخل اون دنیای موازی نبودم به شدت خوشحال شدم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو