امروز آخر شهریوره. فسقلی داره شش ماهه میشه. مدتیه غذاش رو شروع کردم. اول هاشه و کمی بد غذاست تا ایشاله مثل شازده راه بیافته. هوا هم کاملا پاییزی شده خنک و شبا سرد ولی هنوز پکیج رو راه ننداختیم. باید رادیات اتاق شازده رو بزرگتر کنیم چون اتاقش سرد میشه و عادت نداره روش پتو باشه. روزها و لحظه ها با بچه های شش ماهه و بیست و یک ماهم میگذرن. گاهی خوب گاهی بد.گاهی شاد  گاهی خیلی معمولی.ولی لحظات شاد و خوبمون بیشتره. روزهایی که با سرعت کارها رو انجام میدم و در حینش بازی میکنم با شازده و دالی میکنم با فسقلی. روزهایی که یهوو هر دو با هم بد اخلاق میشن یا برای غذا یا برای خواب یا برای حوصله. لحظه های بدی که کنترلم رو با گریه جفتشون از دست میدم. کلا تنها سختی این روزها فقط لحظاتی هست که هر دو با هم میزنن زیر گریه و با صدای گریه هم حالشون بدتر هم میشه وگرنه نگهداشتن عطسم نصفه شب یا تکون نخوردنم برای خوابیدن شازده طوریکه کلا رگا و ماهیچه های بدنم میگیره یا گذشتن از برنامه های دلخواه تلویزیون یا از صبح تا شب یه سره سرپا بودن و فقط شب برای خواب دراز کشیدن یا نگهداشتن دستشویی برای ساعت های طولانی یا به تعویق انداختن صبحانه تا ساعتای دو سه ظهر یا اماده شدن یه ساعته اونم با کلی وسیله لازم برای بیرون رفتن هیچ کدومشون برام سخت نیست.

گاهی شنیدن یا دیدن دوستی که مادرش برای جدا کردن دختر سه سالش از پوشک از یه شهر دیگه میاد به کمکش کمی حسهام رو غلغلک میده ولی خب به خودم افرین میگم که تونستم با دو تا بچه همه امور خونه رو مدیریت کنم و البته برای خودم هم کم نزارم. بهتره بگم تو این روزا برای اولین بار لاک خریدم و به ناخنام میرسم. تو این روزا مرتب دکتر پوست میرم و مدتیه استخر رو هم شروع کردم. مهمونی با دوستای دبیرستانم هم شرکت میکنم. خونه همیشه مرتبه و مرتبر از زمانبه که بچه ها نبودن. در یک کلام این روزام رو خیلی دوست دارم با اینکه از نظر دیگران سختهههه ولی شیرینه به سختیش عادت کردم. این روزا داریم شازده رو از پوشک جدا میکنیم. این روزا با دیدن چیزایی که شازده یاد  میگیره غرق شادی میشیم.این روزا هر چی خدا رو شکر کنم کمه