ثبت لحظاتی از عمرم

۸ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

کش بیا...

آرزوی این روزهای من:

 

کاش هر روز حداقل ۴۸ ساعت بود😁

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

پشت سر هم...

امروز ددلاین یه پروژه بود دستم که بخاطر چایی خوردن لپ تاپم عقب موندم ازش! صبح سه سوت حاضر شدم رفتم آفیس و بکوب پاش بودم و آخه مگه تموم میشد! چون صبح یه ساندویچ نون پنیر برداشتم اضافه و وسط روز خوردم دیگه میلی به نهار نداشتم. هر چند که واسه نهارمم چیز خاصی نداشتم یه نودل برداشته بودم که در صورت اضطرار بخورم. ایمیل و تیم رو بستم که حواسم پرتشون نشه و واقعا چقدم این کار خوبه. باید نیم ساعت زودتر در میومدم از آفیس که به کلاسم برسم. از اونورم با استادم که الان شده دوستم قراره شام گذاشته بودم. اول فک کردم بمونم آفیس کارو تموم کنم. فقط ریو مونده و قسم خوردم بدون ری کار تحویل ندم! دیدم چه کاریه بی خود از کار خودم بمونم و استرس نرسیدن به قرارم رو هم داشته باشم. ایمیلو باز کردم شونصدتا پیام داشتم. به مدیرم گفتم فردا کارو تحویل میدم و فردا روزمو خالی بزار به ایمیلام و ریپورتای قبلی برسم که بقیه نوشتن و باید ریو کنم که بره بیرون!

دوان دوان رسیدم خونه کلاسم انلاین بود و بعدشم بکوب رفتم رستوران و قربونش برم همچین نزدیکم نبود حالا خوبه گفته بودم جای نزدیک! ولی خیلی خوشگل و خاص بود. یه کم حرف زدیم و با هم تعریف کردیم و بازم کلی این پسر به من انرژی داد با حرفاش و بهش میگم باید هر از گاهی بیام ببینمت بهم انرژی بدی😃 یه کمم در مورد کار حرف زدیم و چندتا آفر خوب برام داشت که ببینم چیکار میتونم بکنم.

برگشتم و کمی با پسرا حرف زدیم و خونه رو مرتب کردم و قبل مسواک سرویسم تمیز کردم و خواستم کتاب بخونم بخوابم و به خودم گفتم خستم! بعد اون ورم داد زد سرم که برای همه هر کاری میکنی به خودت میرسه میگی خسته ام! زین رو لپ تاپو اوردم بالا یه نیم ساعتی کارمو انجام بدم.

تصمیم دارم یه مدت از خونه کار نکنم تو شرکت تمرکزم بالاست و زمان کار رو مدیریت میکنم. تو خونه یهو  میبینی شبم شده دلم پیش فلان بخش کاره و میرم پیش! اینجوری حداقل کار شرکت میمونه برا شرکت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

از اون روزا...

امروز از اون روزا بود! چون همسری قرار بود خانواده دوستمو ببره ونکور من موندم از خونه کار کنم که بچه ها تنها نباشن. صبح که با سردرد بدی بیدار شدم. بعد صبونه ادویل خوردم و چایی عسل ریختم رفتم پشت میزم که نمیدونم چی شد کل لیوان خالی شد رو لپ تاپ! سریع خاموش کردم و خشکش کردم. دیگه تا شب گفتم محض اطمینان خاموش بمونه. رفتم به دوستم سر زدم و راهی شدن بالاخره. ایشاله که خاطرات خوشی براش رقم بخوره و تلخی های این روزاشو بشوره ببره. برگشتم به مدیر اصلی پیام دادم جریانو گفتم و تاکید کردم شب کار میکنم. اونم گفت نه اصلا برو از آفتاب و چاییت لذت ببر. کلا شخصیتشو خیلی دوست دارم. ولی ولی یه لیدر داریم که اگه کارمو عوض کنم قطعا یکی از بزرگترین دلایلش ایشونه! جزییاتش حوصله سر بر میشه ولی به شدت آدمیه که به چیزایی که ذره ای اهمیت تو خروجی کار نداره بها میده و خیلی بد مطرحشون میکنه و کل انرژی آدمو میگیره!

پشت بندشم یکی از مدیر پروژه ها ایمیل زد که وقتی تو مرخصی بوده من فلان فرما رو باید به یکی دیگه میفرستادم و منم بهشون جواب دادم جانشینت گفته بود که به خودت بفرستم. اونم یه مدل دیگه رو مخم رفت که عالم و آدمو سی سی کرده بود تو ایمیل!

منم دیدم کاری نمیتونم بکنم نشستم پای کتابم برای امتحان و ایمیلامو با گوشی شرکت جواب میدادم. دوباره سردردم برگشت و یه ادویل دیگه خوردم. کف سالن دراز کشیدم و موقع خوندن کتاب خوابم گرفت کمی. انقدر حالم بد بود که پاشدم دوباره نهار خوردم!!!! آخه چرا؟؟؟.؟ 

ساعت پنج تا هفت هم کلاس داشتم. خمسری که رسید رفتیم پیاده روی. چقدر احتیاجش داشتم که روز بدمو تعریف کنم و غر و غر و غر. دم دمای پریودم هستم البته که اوضاع رو وخیم تر کرده. رسیدیم ساحل گفتیم کمی بشینیم و بعد قرنی دوتایی تنهایی بحرفیم که یکی اومد سلام داد چون حدس زده بود ایرانی هستیم و کلا نشست کنار ما و دیگه داشت غروب میشد خداحافظی کردیم ازش.اصلا قسمت نمیشه ما تنها بشیم هی آدم اضافه میشه دورمون! برگشتم دیدم شازده گرسنشه و داره بدا خودش پیتزا میزاره تو فر. 

لپ تاپو تست کردم روشن شد شکر خدا. همسری گفت یه فیلم کمدی ببینیم. چپ راست رو انداختیم که مضخرف بود ولی تا آخرش نشستیم پاش. بعدشم نشستم پشت سیستم کار امروز رو تموم کنم و الان ساعت سه نصف شبه!

باید یه فکری بکنم به کارایی که میکنم. صبح تا شب مشغولم درگیرم و سر شلوغ ولی به کلش نگاه میکنم میبینم کار مفید و به درد بخوری نبوده.راید بیشتر دقت کنم به استایل کار کردنم که یه سری چیزا بیخود طول نکشه. احتمالا یه مدت بمونم آفیس این روزا که بچه ها خونه ان اصدا نمیشه تو خونه تمرکز داشت این خودش یه دلیل بزرگ واسه طولانی شدن کارای سادست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

تنهایی!

این روزا خیلی پسرا رو میبریم بیرون که نهایت استفاده از تابستون رو ببریم! هر سری هم تقریبا تنها نیستیم! کارایی که برای خانواده دوستمونم انجام میدیم همچنان ادامه داره تا بگذرونن این روزا رو.دو روز دیگه برمیگردن ایران ایشالا. دیروز همسری رو پروژش کار میکرد گفتم بچه ها رو ببرم بیرون. دوستم و پسرش هم اومدن و نمیدونم چرا فسقلی ما و پسر دوستم در حد کارد و پنیر جنگ دارن با هم. البته که فسقلی من برای فان اذیت میکنه ولی پسر دوستم جدی میگیره و دعواشون میشه. تقریبا تا شب بیرون بودیم. رسیدم کارای بچه ها رو انجام دادم. کارای خودمم کردم. دیگه تا میوه بخوریم و کمی حرف بزنیم دیر وقت بود که دوست همسری پیام داد فردا بیایین بریم فلان لیک. من میخواستم امروزو دیگه برای خودمون باشیم و شاید بمونم خونه و عصر یه پیاده روی کوچیک کنم. که دیدم ماشین لازم دارن و قرار شد من و همسری هر دو ماشین برداریم. هر چی بود گفتم عیب نداره امروزم بگذره. رفتیم و به پسرا خوش،گذشت واقعا. آب دریاچه گرم بود و حسابی شنا کردن. برگشتیم دوستم و پسرش اومدن خونمون چون پسرا میخواستن با هم باشن. تا عصر بودن و رفتنی بیرون اون یکی دوستم و مادرش دم درمون بودن که ظرفامو اورده بودن و برای خداحافظی اومده بودن. زمان پرواز رو پرسیدم و متاسفانه از طرف همسرم تعارف زدم که میبرنتون فرودگاه و اونا هم دقیقا همینو مبخواستن و فرودگاه تو ونکوره و یعنز یک روز کامل همسری باید بره ونکور و برگرده. حس خستگی شدید داریم هر دومون و واقعا احتیاج به تنهایی داریم. به همسری میگیم بیا این سری خواستیم بریم جایی خودمون چهارتایی بریم کمی با هم وقت بگذرونیم. تو شلوغیا واقعا از بچه ها دور میشیم. ببینیم میتونیم عمل کنیم به قولمون یا نه.

خونه بالاخره خلوت شد. پسرا تی وی میبینن خیلی آروم. همسری رفتن بیرون. نهار رو دیر زدیم و دیگه شام نمیپزم. منم نشستم این کتاب کت و کلفت رو بخونم برای امتحان پیش روم! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هدفای جدید

خب من حسابی نشستم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم واقعا تو کاری باشم که دوست دارم. فعلا هدفم اینه و ممکنه در گذر زمان باز عوض شه. ولی خودمو میشناسم. انقدر پیگیرش میشم که بهش برسم! و حتی اگه نرسم تلاشی که براش کردم برام عزیزه. اینکه هدف بزارم برای خودم و براش تلاش کنم چیزیه که منو به شعف میاره!

عصر بچه ها رو بردیم ساحل که بزنن تو آب تو این گرما. راجع به بخشی از هدفم با دوستم حرف زدم و گفت زندگیت تازه رو روال افتاده بعد اون همه سختی اوایل مهاجرت چرا میخوای خودتو بندازی هچل! من هیچ وقت به هچل بودنش فک نکردم بهش گفتم یه جور ماجراجوییه. زندگی فعلیم که هست ولی کنارش وقتی برای هدفم چیزی که خودمو اونجا میبینم تلاش میکنم برام لذت بخشه. امروز اولین قدم رو برداشتم و خوشحالم. رو کاغذ نوشتم امروز باید اینکارو بکنی!و نسشتم پاش تموم کردم! قدم بعدی رو هفته بعد طی یه جلسه ای که مطرحش خواهم کرد برمیدارم. روزشو تو تقویم نوشتم که همون روز تو دفترم بنویسم موفقیت امروز تو یعنی انجام دادم همین یک کار! اینجوری بزرگ و عجیب و غریب به نظر نمیاد. شاید بتونم هر از گاهی در موردش بنویسم که چه قدمی برای هدفم برداشتم که بعدها خودم مسیری که جلو میرم رو مرور کنم. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

له بودن این شکلیه

شرکت پروژه های زیادی گرفته و حتی چند نفر رو از ونکور اضافه کردن کاراها بره جلو. این هفته من قشنگ جای دوتا آدم کار میکردم! یعنی کارهاااااا 

هر روزم دقیقا ساعت پنج لحظه ای که میرسیدم خونه کلاسم شروع میشد! وسطاش دختر دوستمو میاوردن خونمون من نگه دارم چون پیش مادرش بیمارستان بود. همسری هم کمک اونها بود و تقریبا نمیدیدمش! هر از گاهی یه غذایی هم درست میکردم.

امروز پسرا کلاس شنا هم داشتن. از سایت زودتر رسیدم خونه. داشتم از خستگی میمردم. دلم میخواست استراحت کنم ولی دیدم خونه رو مرتب کنم بیشتر بهم میچسبه. جارو زدم دستمال کشیدم چایی دم کردم و با کلوچه فومن نشستم خوردم. یه ادویل هم خوردم که سردردم بره پی کارش. همسری بیمارستان بودن که مادر دوستم داشتن ترخیص میشدن کمکشون کنه. بهم پیام داد که اگه دیر کردم پسرا رو ببر کلاس! میگم من اخه کلاس دارم! میگه با گوشبت وصل شو🙃 بساطی داریم. فک کروم اگه نرسه همسری کلاس رو نمیرم که زنگ زد گفت تو راهن. 

پسرا که رفتن نشستم قیمه بار گذاشتم. کاهو شستم. برنج خیس کردم و شمع روشن کردم نشستم پای کلاس. واسه خودم چای بابونه هم دم کردم. کلاس این دفعه خوب پیش رفت. خیلی سوالای بیربط وسط کلاس میپرسن که واقعا حوصله سربر میشد. 

به همسری سپرده بودم واسه خونه اومدن عجله نکنید🤣 زنگ زد که فسقلی گرسنس بیاییم؟! سریع برنج رو دم کردم و رسیدن غذا خوردیم زدیم بیرون واسه فسقلی مایو بخوریم‌. خیلی عجیب تغییر سایز میده یکماه نشده مایو خریده بود! باید حواسم به غذا خوردنش باشه قشنگ داره چاقال میشه! از اونجا هم یه راست رفتیم ساحل کوییز الکساندرا غروب رو دیدیم اومدیم خونه.

دکلمه شمس گذاشتم شمع روشن کردم همسری و شازده کروسان درست کردن و با چایی ترش خوردیم. یه کمم چهارتایی رقصیدیم. پسرا نشستن پای شطرنج و من دیگه رو به غش بودم اومدم بالا. قرار شد من بخوابم بعد اونا بیان بالا بخوابن که من بدخواب نشم بسکه قبل خواب این دوبرادر حرف میزنن! اونم که کلا صدای همسری بالاست و نمیزاره بخوابم!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

یک قدمی مرگ!

امروز یکی از بدترین روزای زندگی من بود که به بهترین شکل ممکن تموم شد!،

از صبح با خانواده ها تلفنی حرف زدیم و ظهر بود که دوستم زنگ زد و فقط با گریه میگفت زنگ بزنید اورژانس. خونشون خیلی نزدیک ماست من و همسری نفهمیدیم چطوری با همون وضع دویدیم سمت خونشون. فک کردم اتفاقی برای بچش افتاده و نتونسته خودشو کنترل کنه. 

مادرش حمله قلبی داشت و خودشو نمیتونست کنترل کنه. همسرش داشت تنفس دهان به دهان میداد. نبضشو گرفتم نبض نداشت! یخ کردم بدنم یخ کرد. اورژانس داشت تند تند حرف میزد با کلمات تخصصی! بهترین کاری که همسری کرد این بود که زنگ همسایه رو زد که کانادایی بود گوشی رو داد دستش و هر چی میگفتن همسری اجرا کرد. من مطمین بودم که مادرش رفت! دوستم و همسرش هم همینطور. همسری کمک های اولیه پیشرفته بلد بود بخاطر شرایط کاریش! گفت بغل کنید بزاریمش زمین. بعد شروع کرد اول بهش شک داد برا قلبش و هر چند حرکت یکبار تنفس دهان به دهان. اپراتور اورژانس هم همه چیو باهاش چک میکرد. تا اینکه برگشت! خودم دیدم سینش تکون خورد. اورژانس رسید و بعد کارای اولیه و شوک برقی و اکسیژن بردنش بیمارستان!

دختر کوچولوشون رو من اوردم خونمون که با خیال راحت کنار مادرشون باشن که با امبولانس رفت بیمارستان!

و

من فک کردم چقدرررر تو شرایط بحرانی درست عمل کردن میتونه معجزه کنه! بهشون حق میدم عزیزشون بود و کاری نمیتونستن بکنن. و من!!! وقتی دیدم نبض نداره یخ کردم و نمیدونستم چیکار کنم فقط چشام به لبای همسری بود که بگه چیکار باید بکنم.

 

خدا رو هزار مرتبه شکر برگشت و فعلا نرماله تا ببینن اون چند لحظه که نبض و تنفس نداشته آسیبی به سلولهای مغزیش نزده باشه!

 

خیلی تجربه بدی بود. دیشب باهاشون بودیم و مادرش کلی برامون غذاهای خوشمزه درست کرده بود. کلی خاطره خنده دار برامون تعریف کرد و همه چی خوب و خوش بود. اگه خدایی نکرده اتفاقی میافتاد واقعا درکش برام سخت بود که چطور زندگی به مویی بنده و آدم از فرداش خبر نداره!

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

رها کنم وزنو دیگه!

ساعت پنج از شرکت زدم بیرون. تو پارکینگ که بودم با خودم درگیر بودم که من ابن کارو دوست دارم؟ چرا انقدر زود تکراری شد برام؟ چه مرضی دارم که همش دنبال چالشم! چند وقت پیش با همسری راجع بهش،بلند بلند فکر میکردم و نتیجه گرفتم فعلا همینو برم جلو.

رسیدم خونه خیلی گرسنم بود، چون نهار نون پنیر خورده بودم! شب قبلش پنیر درست کردم و چقدرررر خوشمزه شد! اصلا صبح به امید خوردن پنیر سریع پریدم پایین! دیگه از همون بردم آفیس واسه نهارمو با چایی شیرین خوردم. خیلیم چسبید!

رسیدم سریع شوید پلو درست کردم و تهشم تن ماهی گذاشتم! همزمان هم شیرینی قرابیه (قراویه!) که مدتی بود دوست داشتم درست کنم ولی بخاطر دغدغه وزن نزدیکش نمیرفتم. دیگه دیدم بیخودی گیر دادم نه میره بالا نه میاد پایین بزار حداقل خوش بگذره😁

دوستم پیام داد بریم پیاده روی بهش،گفتم یه ساعت بعد که بتونم غذامو بخورم و بعدشم استراحتی کنم و چایی بابونه با قرابیه بزنم! یه مدته به پیشنهاد دوستم عصرا چای بابونه میخورم واسه تپش قلب شب هام! نمیدونم از اینه یا نه ولی انگار بهتر شده! فقط کاش،تو خونه سکوت بود و یه حالی با چاییم میکردم که پر از سر و صدای پسراست!!!

این هفته هفته آخر مدرسه هست و از هفته بعد پسرا خونه ان! کمپ هم که نمیرن و خدا به فریاد برسه! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو