ثبت لحظاتی از عمرم

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

افتادن به جون لیست کارهای مونده

فسقلی خونمون برای بار سوم بود که قفسه سینشو نشون داد و گفت درد میکنه! اینجا هم سیستم پزشکی معروفی داره. ساعت ۳ بود راهی اورژانس بیمارستان قلب شدیم و ساعت ۳ نصفه شب کارمون تموم شد خداحافظی کردیم اومدیم و شکر خدا همه چی اوکی بود! فرداشم که من رفتم آفیس کار کنم چون سرم شلوغ بود و تو خونه نمیشد کار کرد و به همسری گفتم به مدرسه ایمیل بزنه که فسقل نمیاد. تا ۱۲ ظهر خواب بود بچه! 

دیگه همین بهونه ای شد بشینم وقت بوک کنم واسه چکاپای خودم که وقتی رسیدم به دکتر یه لیست دراوردم دونه به دونه گفتمشون چقدم تمرین کرده بودم اعضا احشام خانوما رو درست تلفظ کنم! دکتر هم آقا بود یه بخشایی از مرض ها مو گوش داد مابقی رو یه وقت دیگه دادن با دکتر زنان پیش برم! یه زنگ هم باید بزنم برا چکاپ ماموگرافی! 

این هفته رو کلا افیس بودم و خیلی خوشحالم که رسیدیم ویکند! خیلی هفته شلوغی داشتیم! یه روزشم که رسیدم خونه بدون عوض کردن لباسام یهو دلم خواست آشپزخونه بسابم! یعنی سابیدمممم نقطه به نقطشو تمیز کردم و واقعا حس قشنگی داشتم بعدش😀 انقدر که صبحش فسقل پاشده بود میگفت ما تو خونه جدید هستیم الان؟😄

امروزم پسرکم برا روز ممبرنس دی که واسه قهرمانای جنگشون هست سرود اجرا میکردن و قرار بود لباس سفید و شلوار سیاه بپوشن. بلوز رسمیش که اصلا تنش نرفت مابقی لباساش هم سفید خالی نبودن! پلیور کراپ منو پوشید و کانل اندازش شد! تو چطور انقدر بزرگ شدی بچه اخه! وسطای روزم قرار بود یه کار خودمو پیگیری کنم که انقدر هیجان داشتم براش پاشدم رفتم دوش گرفتم اومدم نشستم سرش! من کلا برای انجام هر کاری که برام مهمه قبلش میرم دوش میگیرم😁 و خوشحالم که انجامش دادم! نتیجه رضایت بخش بود تا ببینیم چی پیش میاد! عصرم مادر و پسری رفتیم h&m که آف بالایی داشت چندتا لباس خونه ای بگیره پسرکم و همه رو خودش انتخاب کرد و همه رو هم سفید!!! هر بار قفلیه یه رنگ میشه. چندماه پیش همه رو سبز گرفت! بعد کمدش کلا شد نارنجی! حالا هم سفید.

به طرز عجیبی این روزا خیلی میل به غذا در من موج نمیزنه😁 و این برام خیلی خوشاینده که داره عددهای ترازو رو جابجا میکنه!

 

عصر با خودم فک میکردم چه خوبه که من راحت رها میکنم و خیلی خودمو درگیر چیزی که باهاش راحت نیستم نمیکنم! باخودم گفتم این ویژگی مثبت منه. 

شما چه ویژگی مثبتی در خودتون میبینید که بتونین بهم بگیم؟ شنیدنش باعث میشه آدم فک کنه چه چیزایی رو نداره و میتونه روشون کار کنه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

چیز میزای مختلف

دلم میخواست میشد بیشتر اینجا بنویسم

حتی دلم میخواد هر روزمو بنویسم که ببینم این روزا چطور میگذرن! شاید یه امتحانی بکنم 

نمیدونم چیا نوشتم قبلا چیا ننوشتم! خواهر دوستم ویزیتوری اومد اینجا که تبدیل کنه به ورک پرمیت! از اون آدمای باحال و پر انرژیه! تو تهران از کارش استعفا داده بوده و بیکری خودش رو داشته! و وقتی ما رو دعوت کرد دوستم از دستپخت خواهرش و اون کیکا و بیسکویت هایی که پخته بود هلاک شدم!!!! برام جالب بود با اینکه مجرده و میتونست پروندش ریسکی باشه سر دو هفته ویزا شده بود و وقتی رسید اینجا هم سر یک هفته ورک پرمیتش اومد😁

 

یه شبم که من دعوتشون کردم دور هم کلی پانتیومم بازی کردیم و واقعا حال داد! 

رفیقم به روش خیلی بامزه ای یه جاب خفن گرفته و عصر که برام تعریف میکرد واقعا از شنیدنش حس خوبی گرفتم! قبل دفاعش خیلی نگران جابش بود و سریع تونست این پوزیشن باحال رو بگیره! آفرین بهش!

امروز ماموریت داشتم برم نانایمو و دو ساعتی باید رانندگی میکردم و صبح زودتر دراومدم که به موقع برسم. صبونمم برداشتم تو راه خوردم. کل راه بارندگی شدید بود و اون وسطا برف هم اومد و یه حس خواب آلودگی هم داشتم که قشنگ چندباری به خودم بلند گفتم به خودت بیا وگرنه میمیری😆 و به خودم اومدم!

کار سایتم خیلی زیاد بود و تند تند انجام دادم که به موقع برگردم که متنفرم از رانندگی تو غروب و شب. برگشتم یه چایی ردیف کردم با پای سیب زدیم و کارای مدرسه بچه ها رو کردیم و کلی پای تلفن الاف شدم با چند نفر باید حرف میزدم. البته درستش اینه چند نفر باید با من حرف میزدن! هیچکدوم کار من نبود. پریدم بالا لباسای رو ریختم ماشین که از هفته قبل مونده بود.

فردا استادم دعوتم کرده با بچه ها بریم شام. تولد رفیق همسری هم هست که دوست داشت سوپرایزش کنه و همدستاش خیلی ضایع بازی داستان تولد رو خراب میکردن. براش یه سناریو چیدم گفتم همینو به دوستات بگو و هماهنگ شو و اجرا کن. 

این روزا کارای شرکت رو به هیچ جام نمیگیرم! نمیدونم شاید چون تو ذهنم به کار دیگه ای فک میکنم ولی همه وظایفمو به موقع انجام میدم تحویلشون میدم! یعنی کلا تو سیستم نمیتونی ددلاینی رو میس کنی وگرنه به فنا میری😁

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو