ثبت لحظاتی از عمرم

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

بیست از چند؟

سه روز است که دوست ندارم صبح ها بیدار شوم. وقتی بیدار یشوم و یادم می افته چه بلایی سرم اومده پر از تهوع میشم. تا الان ناراحتی این شکلی رو تجربه نکرده بودم. واقعیتش این است زندگی من همیشه روان بوده و مشکلات در حدی نبوده که بتونه منو از پای دربیاره. ولی این بار شوکه شدم. واقعا شوکه شدم و اصلا انتظارش رو نداشتم.

می دونم این روزها می کذرن ولی حسی که الان دارم شبیه هیچ کدوم از حسهایی نیست که تا الان تجربه کردم. میخوام به یادگار اینجا داشته باشمش. هر صبح که پا میشم مثل اینه که یه عزیزی رو از دست دادم. اون انتظاری که همیشه می کشیدم دیگه نیست شاید مثل مادر بارداری که انتظار تولد بچش رو می کشه و یهوو میبینه هیچی تو شکمش نیست و قرار نیست بچه ای به دنیا بیاره.

به شکل عجیبی هر چیزی که منو به یاد انتظارم میندازه زجرم میده. هیچ وقت در خودم انقدر درماندگی و ناتوانی ندیده بودم. همه چیز از آنجا شروع شد که بیست و چهار ساعت قبل از ارسال خبر نهایی اطلاع دادن خبر نهایی در راهه. اون بیست و چهار ساعت برای ما فقط پر از برنامه ریزی و همه چیز بود و حتی ذره ای فکر نکردم جواب نهایی دقیقا بر عکس چیزی است که انتظارش را داشتیم. انگار همه چیزویران شد. انقدر مطمین بودم که حتی قرار شد همگی بریم خانه مادرم و همونجا خبر نهایی رو بخوانیم. زجرآورترین قسمت ماجرا این بود که مجبور شدم برم خانه مادرم و غمباد گرفته کز کنم یه جا و لبخند تصنعی بزنم. چقدر در اون دو ساعت زجر کشیدم و تهوع خودم رو کنترل کردم.

صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم راه خودم رو پیش بگیرم. تنها راه عبور از این مصیبت فکر نکردن به آن است تا زمان بگذرد. مشغول پروژه بزرگی شدم که تا آخر هفته باید تحویل بدهم. ولی حتی پروژه هم منو یاد بچه به دنیا نیامده ام انداخت!!!!!

حس می کنم در حقم بی انصافی شده و بدجوری خنجر خوردم. همش با خودم کلنجار میروم که من واقعا تلاش کردم و نتایج خوبی از تلاشهایم کرفتم و این حق من نبود. هر چقدر آموخته هایم می خواهند به دادم برسن که این موضوع در حیطه کنترل تو نیست و ارتباطی به خوب یا بد بودن تو ندارد باز هم نیمه خالی لیوان زورش می چربد. 

بغض لعنتی حتی وسط انتگرال ها هم می آید و تلنگر می زند که حواست باشد بر سرت مصیبت هوار شده.

می دانم چند ماه بعد هیچ جیزی از حس های امروز به یادم نخواهد بود ولی ثبت این حس ها و مروز آن ها در روزگاران بعد برای من درس بزرگی را یادآوری می کند.

دنیا همیشه روی برنامه های تو نمی چرخد!!! تو فقط تلاش کن و رها کن. اگر نتیجه نگرفتی رها کن. اعتماد کن به هستی به قانون طبعیت که هر چه بدهی همان را میکیری. تنها کاری که از دستم بر می آید دادن است. انقدر تلاشم را به هستی رها می کنم تا نتیجه را به من برگرداند.

وسط این مصیبت بزرگ همه چیز می خواست حال من را خراب تر کند. من آدمی هستم که وقتی به کسی کمک یا لطفی می کنم ابدا انتظار تقابل را ندارم. خودم کمک کردن را دوست دارم. نیاز به کسی داشتم که در حد پنج دقیقه فرمی را برای من پر کند و جالب است در بین 38 نفری که لحظه به لظحه کمک هایم برایشان آمد حتی یک نفر داوطلب نشد!

نجمه یادم می ماند امروز چقدر به من لطف کردی و نصف شبی نه تنها گفتی کمکم می کنی بلکه دلگرمم کردی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نوزده از چند؟

دوباره بدو بدوهای ترم و ددلاینا و تکالیف و ارائه ها شروع شد. کنارش کار جدی پایان نامه هم هست که دقیقا دارم بخش به بخش می نویسمش. بریک بین دو ترم حجم کارای من بیشتر از کارای طول ترم بود. بکوب با استادم نشستیم سر پروژه و هر دو روز یه بار جلسه داشتیم و در هر جلسه من کلی مطلب باید آماده می کردم مینوشتم و ارائه میدادم. با شروع کلاسا جلسات یک هفته در میانه و به نظرم فاصلشون کمه. حالا یکی دو هفته بکذره اگه دیدم بازدهی نداره فاصله هاشو بیشتر می کنم. آخرین کاری که انجام دادم انقدر سنگین بود که قشنگ شب موقع خواب از خستگی حالت تهوع داشتم. فایلو فرستادم استاد دو روز قبل از جلسمون که بخونه. از صبحش با سردرد بیدار شدم و سه روز مهمون بود. طوری شده بود که هر سه ساعت یه مسکن میخوردم. باید حواسم به سلامتیم باشه. این شد که تصمیم کرفتم یه تعادلی ایجاد کنم تو کارم خصوصا که الان فقط یه کورس دارم و پروژم هم خوب داره پیش میره.

اپ فارست عالیه و دارم همینجوری درخت جمع می کنم تو جنگلم. جدول ثبت کارایی که می کنم هم خیلی عالی داره پیش میره و منو مجبور می کنه که حتی به زور تایم ردیف کنم بیست صفحه کتاب در روز بخونم. همین چیزا باعث میشه خیلی احساس نکنم که فقط در گیر پروژم هستم.

من سالهاست کدنویسی نکردم و اصلا اعتماد به نفس نداشتم بشینم کد بنویسم. استادم برای این درس خیلی جدی میخواد دانشجوهاش واسه بازار کار آماده بشن. هم باید کد بنویسم هم باید مدلسازی کنم و نتایجو با محاسبات دستیم مقایسه کنم. یه کم حس کردم نمی تونم از پسش بر بیام همشون برای من جدید بودن. حتی یه طوری شد یه کورس آنلاین خریدم که بشینم از روش یاد بگیرم و تمرین کنم. عصر نشستم با خودم خلوت کردم که من نمرات عالی توی درسای ترم قبل گرفتم و در کمال ناباوری معدلم A+ شد. من حتی روشی که استادم بهم گفته بود انجام بدم به عنوان راه حل یکی از مشکلات پروژه، انجام داده بودم قبل از اینکه استادم بهش برسه. اینا رو گذاشتم کنار هم نشستم پای کد نویسی. و هر سه تا تکلیف رو تموم کردم.

یه شانسی هم آوردم برادرم که خدای کدنویسی هستن اومده بودن خونه مامانینا و ما هم دو روز رو کلا رفتیم اونجا که ازشون سو استفاده کنم و نگمممم که چقدر اونجا سر و صدا بود و اصلا نمیشد کار کرد.

ویزا رو هم گه کلا فراموش کردم. نه وبفرمهام میره دستشون نه ایمیل هام حس می کنم اون وسطا لای پرونده هاشون گم شده کیس من!!!!

یه دوست دارم تو شرایط خودم هر بار بهمون فشار میاد میاییم با هم حرف می زنیم و همدیگه رو آروم می کنیم. اون روز ازش تشکر کردم که هست و تو پایین ترین مد سینوسیم همیشه سعی می کنه منو خیلی منطقی آروم کنه. اونم متقابلا گفت که همین حس رو نسبت به من داره.

این روزا خوبم آرومم استرس دارم سرم تو کار خودمه و خیلی خیلی دارم بزرگ میشم و پیرو خط این نیز میگذرد هستم. مطمینم اینم می گذره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو