ثبت لحظاتی از عمرم

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۸ جون

دو هفته به شدت سنگین و طاقت فرسا رو پشت سر هم گذاشتم. روزی که با شرکت جلسه نهایی رو داشتیم از صبحش با استاد و هم تیمی همش ایمیل و جلسه های کوتاه داشتیم. جلسه آخر تیم دقیقا نیم ساعت قبل جلسه نهایی بود.و دهن من به قدری خسته بود که حتی نمیتونستم گراف ها رو تجزیه و تحلیل کنم. هیچی حالیم نبود.

پنج دقیقه قبل جلسه رفتم یه آبی به صورتم زدم. موعامو شونه کردم و یه رژ زدم که فقط کمی از اوت لپتاپ لامصب فاصله گرفته باشم.

جلسه فوق العاده پیش رفت و استادم بسیار خوش خوشانس بود و بعد جلسه دو هفته بریک داد که بشوره ببره خستگی این روزامونو!

بعد جلسه فلاکس چایی و شیرینی انجیری برداشتیم با دوستم رفتیم جلوی صندلی های کتابخونه تو آفتاب لش کردیممممم تا ساعت هشت. 

شبم که فقط غش کردم از خستگی.

صبح بچه ها رو بردم مدرسه. یه آهنگ پلی کردم و افتام به جون خونه و وسطا دوبار هم رفتم لاندری. کیک مافین پزیدم. بادمجان سرخ کردم. غذای جدید با بادمجون درست کردم که فوق العاده شد. نشستم جیران دیدم و کیف کردم. مدتها بود اینجوری با خودم تنها نبودم.

بعد مدرسه بچه ها هم با دوستام رفتیم یه پاساژی من عینک لازم داشتم بخرم. یه کم آف داشتن لگ و تاپ هم خریدم. عصر اومدم ته چین رو بار گداشتم. ماست هم درست کردم. شامو زدیم رفتیم اتاق پسرا نشستیم به حف زدن تا خوابشون برد!!! چه روز خوب و قشنگی بود.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

4 جون

حس می کنم خیلی وفته ننوشتم. کاش بتونم تند تند اینجا رو آپدیت کنم. تا الان حجم زیادی از کار پروژه جدید با من بود و یه جلسه هم با شرکت داشتیم و داره میره جلو. یه جمع بندی کنیم واسه دیتاها میریم مرحله بعدی. این چند هفته من واقعا سرم بابتش شلوغ بود و سعی کردم یه کمم پایه ای برم ریشه معادلات لازم رو در بیارم. عصرا با رفیقم که با هم رو این پروژه هستیم میریم بیرون پیاده روی و چقدر حرف میزنیم و حرفامونم تمومی ندارن. این هفته من یه ارایه داشتم تو ریسرچ گروپ که استاد ایمیل زد کنسل کرد و همونجوری رفتیم نسیتیم رو صندلی لش های روبروی کتابخونه و از همه چی حرف زدیم و باورم نمیشه حتی با هم گریه هم کردیم. رابطمون داره عمیق پیش میره. خیلی با هم حس راحتی داریم و برام عجیب بود یه سری حرفامونو راحت بهم میزنیم بدون ترس از قضاوت شدن یا چیزی. این از این.

تصمیم گرفتم برای پوزیشن کوآپ اپلای کنم. کمی دیر اقدام کردم و اکثر فرصتای تابستون تموم شدن. چندتایی بودن و براشون اپلای کردم تا ببینم نتیجه چی میشه. کمی هم استرس گرفتم راستش.

این هفته همسری کلا زودتر اومدن خونه و نشستن رو کار خودشون تا ببینیم چه نتیجه ای میگیرن. همینکه براش وقت میزاره خوبه. رو تقویم دیوار هفته های هر ماه رو نوشتم و دیدم چقدر تایم کمی مونده به فال برسیم و من چقدر کار رو باید تو این هفته ها جمع کنیم! و یکیش نوشتن تز هست. برای هر هقته چندتا هدف گداشتم که حتما بتونم بهشون برسم چون واقعا الان تایم هدف گذاری روزانه ندارم و نمیرسم اصلا و چون انجامشون نمیدم دلسرد میشم. یکیشون ورزش هست. و یکیش مرور فولاد هست. چقدم با این فولاد دارم عشق میکنم. واقعا باورم نمیشه من چقدر طراحی رو دوست دارم. کتاب رو دانلود کردم و فصل به فصل میخونم که مرور شه و چقدم برام قابل فهم و لمسه خوندنش بعد از چندین سال! کاش اون زمانها هم همین درک و دید رو نسبت به درسامم داشتم! 

چند روزی بچه ها چالش داشتن و مدرسه براشون حلسه گداشته بود که بغهمیم مشکل چیه. من مادر فقط میدیدم که بازی ماین کرفت اینا رو کلا از دنیا جدا می کنه و بابتش هر کاری می کنن. هر چی بود برگشتیم خونه و یه جلسه حانوادگی برای هم گذاشتیم و در مورد دونه به دونه مشکلاتمون صحیت کردیم و راهکار دادیم. فعلا اوضاع اوکیه. 

فسقلی که همیشه در برابر روندن دوچرخه گارد داشت در یک اقدام انتحاری روندن دوچرخه اونم بدون چرخ کمکی رو با پدرش یاد گرفت و وقتی یهوو دیدم داره بدون کمک میرونه احساس میکردم آپولو هوا کرده.

امروز هم با یکی از دوستام رفتیم خرید که پیرهن مناسب تابستون بخریم که هوا گرم شده. رسیدم خونه به شدت گرسنه بودم و دوتا ساندویچ کتلت خوردم و پشت بندش چایی!! حالا خوبه تصمیم گرفتم کم بخورم!! بچه ها که اصلا گرسنه نیودن بسکه از صبح با خوراکی خودشون رو مشغول کرده بودن. برای شام شروع کردم بادمجون سرخ کردم و خورشت مصما درستیدم و عصر که گرسنشون بود خوردیم. یا اینکه میدونم باید کم بخورم ولی نمیدونم چرا رعایت کردنم نمیاد که نمیاد. نه تنها اونو خوردم بلکه بعدش چایی ردیف کردم و با بیسکویت نشستیم چلوی مهمونی ایرج طهماسب و خوردیم!!!

امروز باید به بخشی از ریپورت شرکت رو بنویسم. ساعت ۹ شبه همسری خسته بودن زودتر رفتن لالا. منم نشستم رو مبل نشیمن و در لش ترین حالت ممکن میخوام کار ریپورت رو انجام بدم. شازده و فسقلی همین اطراف مشغولن تا به ربع ذیگه میفرستم برن مسواک و لالا. گیچ و منگم و به سردرد خفیفی هم دارم ولی دوست دارم تو این حالت خونه سکوت بشه و کارمو ببرم جلو که فردا یکشنبه هست و احتمالا بیرونیم کلشو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

۲۴ می

این هفته لانگ ویکند داشتیم و کل لانگ ویکند رو نه من کار کردم نه همسری. حسابی خوش گذروندیم. خصوصا که هوا هم رویایی شده بود. شروعش با دعوت به شام بود از طرف استادم. همه گروه بودیم و من چمپین بودم بخاطر چاپ مقاله که برای سوپروابزرم خیلی مهم بود این مدل و این ژورنال! یه کیک هم داشتیم بابت جشن گرفتنش. شب خوبی بود. صبحشم قرار یه تریل کوچیک تو مانت داگلاس داشتیم با همین ریسرچ گروه که خیلی خوب بود. برگشتم بچه ها رو بردیم پارک داخل کمپس و هوا انقدر آفتاب ماهی بود که با دوستم رو چمنای همونجا دراز کشیدیم. بچه ها که گرسنه شدن رفتیم نهارمونو برداشتیم آوردیم کنار پارک و یه پیک نیک کوچولو کردیم. چایی و میوه هم برده بودم و قشنگ تا عصر اونجا لش کردیم و کیف کردیم. 

عصر اومدیم خونه به سفارش بچه ها ماکارونی درست کردم و نشستیم تا حاضر بشه مهمونی دیدیم. شامو زدیم و رفتیم شب نشینی که دوستم دعوت کرده بود و رسیدیم دم خونشون به طرز عجیبی دیدم چراغاشون خاموشه. فکر کردم زود رفتیم و هنوز حاصر نیستن. فسقلی در خونشون رو زد و رفتیم تو و یهو چراغا رو روشن کردن با آهنگ و کیک و شمع تولد و اینگونه من سورپرایز شدم!!! اصلا یه اپسیلون هم فکر نمیکردم همچین کاری کنن! دست گل دوستای خفنم درد نکنه که شب باحالی ساختن برامون. تا دیر وقت اونجا بودیم

فرداشم رفتیم ساحل. بزرگترا دور هم نشستیم به گپ زدن و بچه ها هم تو آب و شن بودن. حدود دو و نیم دیگه هم آفتاب اذیت کرد هم بچه ها گرسنه بودن رفتیم سمت مک دونالد نهار زدیم و خدا رو شکر که همونجا بعد نهار یه کافی هم زدم من! راهی بیکن هیل پارک شدیم که دوستمون تا حالا ندیده بود کلی گشتیم اونجا رو. نشستیم رو نیمکتا که بچه ها با وسایل بازی هم بازی کنن. خستگیمون در رفت راهی دالاس بیچ شدیم که به نظرم یکی از خفنهای ویکتوریاست. یه کشتی کروز تور هاوایی هم اونجا لنگر انداخته بود و عظمتش خیلی تو چشم بود. تو اسکله اونجا کلی قدم زدیم و حرف زدیم. بعدش راهی دان تاون شدیم که موسیقی زنده به راه بود تو خیابوناش. روبروی پارلمان نشستیم رو پله ها و آقا چند نفر رد شدن و هی سلام علیک کردن با همسری! خیلی دیگه خنده دار شده بود. میگم انگار تو سبزه میدون نشستی هر دو دقیقه یه آشنا میاد بهت سلام میده:)  یه آقای نیتیو هم اونجا بود داشت بافتنی میبافید برای فروش. با اونم گپ زدیم و وسطا رفبق همسری تماس تصویری داشتن و با اونم حرف زدیم و دیگه شب شد عزم کردیم برگردیم خونه. تو راه فسقلی یه پارک رو نشون کرده بود که بره و دیگه نشد نبریمش! اونجا هم رفتیم و جالبه خودمون بیشتر بازی کردیم انقدر که جالب بو وسایل بازیشون. رسیدیم خونه از دیشب ماکارونی داشیم پسرا خوردن و برا خودمون خوراک ماهی و لوبیا سبز درست کردم و با ترشی ای که درست کرده بودم خوردیم!. همزمان با خمیر یوفکا که خریده بودیم برای اولین بار بافلوا درست کردم و چقدر خوب شد لامصب. باقلوا و چایی زدیم نشستیم پای سینا.

فرداشم تا ظهر با بچه ها تو خونه بازی کردیم و نهار همسری درست کردن. بعدش رفتیم دوستامون لباسشویی خریده بودن کمک کنیم جابجا کنن و راهی پارک کمپس شدیم و نشستیم حکم بازی کردیم و غروب برگشتیم خونه. دو ظرف باقلوا درست کردم و متاسفانه همشو همون شب خوردیم! ننگ بر من!!!! شبم خوابیدنی نشستم یه نگاهی به ریپورتی که استادم داده انداختم تا بدونم این هفته چند چندم با خودم.

صیح پسرا رو راهی مدرسه کردم. نشستم پای رزومم. باید رزوممو آپدیت کنم. همزمان قیمه بار گذاشتم. وسطا با مامان و خوهرم حرف زدم که وقت نشده بود آخر هفته بحرفیم. 

دیشب با همسری تو اینستا داشتیم فیلم از خیابونای شهرمون پیدا میکردیم و نگاه میکردیم و حس عجیبی داشتم یه حس دلتنگی برای بودن تو اون خیابونا باورم نمیشه هشت ماهه اینجاییم!

اوضاع روبراهه و همه چی اوکی هست و در آستانه فصل جدید از زندگیم هستم و باید براش تلاش کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو