ثبت لحظاتی از عمرم

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

پیله دریدن

اولین باره که تختمون رو تو این حالت چیدمان کردیم. میشه روش نشست و به رادیات تکیه داد مثل همین الان که یه عصر بارونی پاییزه، پسرا خوابن، شمع روشنه، هات چاکلت خوشمزم کنارمه همایون عزیز داره میخونه و من دارم فکر میکنم چه حسی دارم؟ 

حسم یه جور تولد دوباره همراه با هیجان زیاده. به کارم که فکر میکنم میبینم اون قسمتش که برای جند نفر کسب درآمد میشه بیشتر از همه قسمتهاش به دلم میشینه. قسمت بعدی سلیقه ای هست که باید تو کار بزارم و این منو ارضا میکنه. لقمه داره متولد میشه و حجم کار به تنهایی رو دوشمه. گذر ساعتها و روزها رو نمیفهمم. هر لحظم برای خودش برنامه داره. لیست کارایی که باید انجام بشه تو هر صفحه از دفتر یادداشتم ثبت شده و گزارش هر مرحله رو مینویسم که یادم نره. همسری به شدت مشوق منه و دوستایی دارم که عالی راهنماییم میکنن.

جمله های زیادی منو از راه به در میکنن ولی جمله ای که منو از راه به در کرد از کیوساکی بود:

" میگویند در گذشته کیمیاگران به دنبال راهی برای تبدیل نقره به طلا بودند و من میگویم کارآفرینان بهتر از کیمیاگران عمل میکنند و به دنبال راهی برای تبدیل ایده به پول هستند"

داشتن پول زیاد هیچ وقت جزو آرزوهام نبوده و نیست ولی ایجاد یک چالش جدید و یاد گرفتن تو این مسیر برای من خیلی ارزشمنده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بارون پاییزی

الان که ساعت شش و نیم عصره به شدت خسته ام و رو کاناپه دراز کشیدم. امروز شازده و فسقلی کلا بداخلاق بودن. شازده مثل چند شب قبل بازم صبح قبل پنج بیدار شد و با اینکه تنهایی میتونه مشغول شه ولی نمیتونم تنها بزارمش. ساعت خودمو رو پنج و نیم گذاشته بودم و انگار شازده خان بو برده مامانش صبحا واسه خودش حالی به حولی میکنه و اونم میخواد تصاحب کنه. 

الان یکیشون ماشین پلیس شده یکیشون آتش نشانی و با سروصدا تو خونه میدون و من دلم سکوت میخواد تاریکی میخواد شمع میخواد ... یاد دیروز عصر میافتم که بارون میبارید و منم از صبح چهار بیدار بودم و دلم میخواست با صدای بارون بخوابم. به پسرا گفتم برن اتاقشون تا کمی بخوابم که به حرفم گوش دادم. هر چند سروصداشون میومد ولی همینکه تو تاریکی غروب با صدای بارون تنهایی درازکشیدم کلی خستگیم در رفت دیگه جی بهتر از بارون و پسرای حرف گوش کن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بزرگترین لذت دنیا

یادمه شازده که نوزاد بود واسه خوابش خیلی اذیت میشدیم و از شش ماهگی کلا تصمیم گرفتیم یادش بدیم که خودش بخوابه. اون موقع ها آویز موزیکال بالای تختش رو روشن میکردم و زل میزد به عروسکاش و چشماش آروم آروم بسته میشد و این صحنه چه ها که با من نمیکرد و یکی از بهترین گزینه هام واسه کیف کردن بود. بعدها که وروجکا دوتا شدن خیلی نتونستم از دیدن این صحنه ها فیض ببرم ولی الان یه مدتیه عادت کردین به قصه و خودتون شخصیت هاش رو انتخاب میکنید و منم هر چی بخوام بهت یاد بدم رو میچپونم تو قالب قصه و میگم بهتون... و اما اما اما اگر مادر خوش شانسی باشم میتونم اون صحنه قند تو دل آب کن بسته شدن چشماتون رو ببینم که کم پیش میاد. همیشه وقتی بیدارین شب بخیر میگم از اتاق میام بیرون ولی امشب افتادن پلک هر دوتون رو دیدم و کلی حالی به حولی شدم.

از دیشبم ماشینارو جمع کردم و آتش بس بر خونمون حاکمههههه عقلم نرسید از اول جمع کنم اعصابمون خط خطی نشه با دعواهاتون سر ماشین ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

از اولین های جوجوها

دیروز که پسر کلاس اولی همکارم تو اداره مشق مینوشت یه حال قشنگی دلشتم که یه بچه نوشتن رو یاد گرفته و انقدر قشنگ مداد دستش میگیره. شازده ما همیشه عاشق مداد و نقاشی بود و دقیقا از وقتی فسقلی راه افتاد و قشقرق سر هر چیزی راه انداخت شازده جان هم کلا مداد رو بوسید گذاشت کنار و ما هم اصراری نداشتیم که حتما نقاشی بکشه. با خودم فک میکردم الان هم سن های شازده قشنگ نقاشی میکشن و به مداد تسلط دارن و مثل هر مادر دیگه ای از این فکرای سادیسمی میکردم و حتی تو خیالم فک میکردم شازده سال اول رو مدرسه نره و از سال دوم با فسقلی یکجا برن بس که فسقل واسه هر چیزی و هر کاری به نعنای واقعی کلمه زجرش میده! امشب که دور هم نشسته بودیم تابلوی آهن رباییشو آورد و روش یه نیم دایره کشیو و گفت این c  هست و منم فک کردم تصادفی بوده و بعدش دیدم حروف رو تا آخر با آهن ربا روی تابلوش نوشت و فقط حروف M W Y رو نتونست به شکل واقعیش بنویسه و من دقیقا مثل اون روزی که تونست چهار دست و پا بره و دقیقا مثل همون لحظه ای که تونست خودش قدم هاش رو برداره چشمام اشکی شد و خدا رو شکر کردم بابت این لذت های بزرگ که با وجود پسرا دارم تجربشون میکنم...

امشب باید ثبت میشد که شازده ما قبل چهارسالگیش تونست بنویسه و به دغدغه مامان بی جنبش پایان داد امشب پنجم آبان ماه سال نودو شش قشنگ اشکیم کردی پسرک نازم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

روز صورتی

به روزایی هست اصلن از همون اول صبح معلومه که چه روز دل انگیزی در انتظارته. دیشب مهمونامون دیر رفتن و ساعت 1 شب تازه مقدمات خواب داشتیم و شازده یک و نیم خوابید و فسقلم تو تختش بود و با تبلت شازده جان مشغول بود. همسری خوابید و منم که خوابم نمیومد مشغول کتاب خوندن شدم و چند بارم فسقلیم صدام کرد و بهش سر زدم و دیکه دو و نیم واقعا نمی تونست چشماشو باز نگه داره و تو خواب و بیداری می گفت مامان دستمو بگیر بخوابم و به محض گرفتن دستش لالا کرد. منم که خواب از سرم پریده بود یه کم نشستم و زل زدم به صورت قشنگش که عجیب داره شبیه شازده میشه. نمی دونم کی خوابم برد ولی می دونستم صبح حسابی میخوابم. شازده جان سر وقت همیشگی بیدار شد و ازش خواستم خودش بره بازی کنه تا من بخوابم که تو این موارد بهش نمره بیست رو میدم که بی آزار و بی سروصداست. ساعت نه و نیم بیدار شدم و دوش گرفتم و لباس زیرای نوم رو پوشیدم که حسابی این چیزای کوچیک متحولم می کنه و کمی ورزش کردم و سیب زمینی و تخم مرغ آب پز کردم واسه صبحونه و اندازه شلوارمو کمی بلند کردم و وقتی میز رو چیدم فسقل جان هم بیدار شد و سه تایی توپ صبحونه خوردیم خصوصا که پسرا خودشون واسه خودشون لقمه میگرفتن و من از این دیدن این چیزای معمول کیف کردم- بعدم نشستم پای استانداردای سال بعدم و کمی خودمو مشغول کردم. کلا این روزا با زبان انگلیسی حال می کنم و خوشم میاد هر مطلبی میاد دستم لاتینشو بخونم و حتی یه کتاب قطور لاتین به نام هفت عادت مردمان موثر رو شروع کردم به زبون اصلی خوندنش. وسطا با بچه ها عکسای نوزادیشون رو دیدیم و پاشدم قورمه سبزی رو بار گذاشتم و یه کیک هم اون وسط مسطا ردیف کردم و رفت که آماده بشه واسه شب چهارنفرمون- ساعت یک ظهره و تا الان حتی یکبارم این وروجکا با هم درگیر نشدن و این خودش یعنی پیش به سوی یک روز هیجان انگیز صورتییییییییییییییییییی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو