ثبت لحظاتی از عمرم

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

وقتی مجبوری خودتو جمع کنی!

خب جمعه که بچه ها رو گذاشتم مدرسه برگشتم حسابی با خودم خلوت کردم به حرفای دلم گوش دادم خودمو بغل کردم که بفهمم ماجرا چیه و چرا نمیتونم خودمو بکشم بالا. خیلی چیزا دخیل بود توش. از جمله اسکرین شکسته لپ تاپی که همه فایلام توشه و با این که شیریشون کردم و میتونم تو لپ تاپ دیگه ای بازشون کنم ولی اون یکی لپ تاپه ورژن نرم افزارش نمیخونه و این ورژنه لایسنسش اکساپر شده و هزار تا کوفت و مضخرف دیگه ای که نمیزاره راحت کار کنم! در نهایت به این نتیجه رسیدم الان فقط سه تا مساله مهم تو کار و روال زندگیمون هست که باید تا آخر نوامبر به سرانجام برسونم. پس خودمو اذیت نکنم و بقیه چیزا رو بزارم کنار. وقتی میفهمم رو این سه تا باید تمرکز کنم ذهنم منظم میشه و اون ابر خاکستری گنده میره کنار و میتونم مساله رو واضح ببینم.

و اما مهسا امینی! چقدر دق کردم چقدر این روزا حال خونمون خاکستریه! دقیقا وقتی هواپیما رو زدن و همزمان انتقامشونم گرفتن روزی بود که من تصمیم گرفتم هر جور شده بزنم بیرون از اون خاک! سالها بود مهاجرت تو ذهنمون بود ولی هیچ وقت مثل اون روز برای من مثل یه حکم واجب نشده بود. تو ذهنم این بود که هر اتفاقی ممکنه برای بچه ام بیافته و من قدرت اینو ندارم که نزارم بشه! بچه بچه بچه نقطه ضعف همه پدر و مادرا

پروسه مهاجرت من طول کشید و ماههای آخر حس خفگی داشتم. حس این که اینجا وطن من نیست. نمیفهمیدمشون واقعاااااااااا وقتی زدم بیرون فکر میکردم هیچ وفت اخبار ایرانو دنبال نمی کتم هیچ وقت دیگه نمیزارم آرامشمو بهم بزننن ولی زهی خیال باطل دقیقا همون حسی رو داشتم که بعد جریان هواپیما بودممممممم وحشتناک وحشتناک و همین باعث شد که هی حالم بدتر شه که چرا من نباید تو کشور خودم باشم و همونجا تلاش کنم بهتر باشم به جای اینکه اینجا چندین برابر تلاش کنم که تازه بشم معادل یه شهروند معمولی اینجا

ولی ولی ولی این یه تجربه بود برام! باید بتونم زندگیمو احساسمو کنترل کنم باید بکشم بیرون از فضایی که کششش رو ندارم و واقعا داغونم میکنه

همین جریان نمیزاشت از جام تکون بخورم هر چی بود تو این دو روز سعی کردم کل کامنتا رو پوشش بدم و فقط یه مدل باید آپدیت کنم که اگه بتونم نرم افزار رو ران کنم اونم یه چک کنم گزارش ارور رو بیارم تو متن و یه پاراگراف اضافه برای نتیجه گیری و ارسال کنم بره.

فردا هم تعطیله بشینم پای اسلایدای پرزنت چهارشنبه که قشنگگگگگ کار بیخود و اضافی هست که برام دراومده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

مد به شدت پایین

خب تو زندگی همه پیش میاد که یه روزایی تو مد پایین باشن ولی بلاخره میگدره و رد میشن از این مد! هزار تا کار دارم! بیشتر از یکماهه متن تزمو باز نکردم اصلاح کنم و گاهی فکر میکنم نکنه فراموشش کنم چی به چی بود!! 

کل این روزا مشغول پسرا بودم. مشغول زندگی! و اون پایین بودن مدم مربوط به اینه که کارایی که باید انجام بدم رو نمیدم! باید فایل تزو اصلاح کنم بفرستم به استاد همین هفته!!! شاید دو روز روش بتونم وقت بزارم و اونوقت استادم گفت بعد این همه مدت انتظار تغییرات بزرگی دارم!!! چرا باید تغییر بزرگی انتظار داشته باشه؟! نهایت چند تا جمله و ساختار و ترتیب مطالب قراره عوض شه! مگه چی شده تو این مدت که تو بخوای تغییر بزرگ ببینی! 

قشنگ معلومه تو قعر مد سینوسیم هستم و انگار حالا حالاها نمیخوام بیام بالا! از شانس قشنگم این روزا سه تا مصاحبه داشتم که قبلا براشون اپلای کردم. یکیشون که ازم لایسنس مهندسی اینجا رو خواست و قشنگ میشد پیگیری کرد آویزونش شد ولی کلا به هیچ جام نبود حتی بهش پیام فالو آپ بدم! دومی که هر دو مصاحبه اوکی شد و قرار شد با رفرنسا حرف بزنن و خبر بدن و فعلا خبری نیست! و حسی در درونم میگه ولش کن بابا خیلیم دلشون بخواد! و سومی هم که قرار مصاحبه تخصصی رو برای هفته بعد گذاشت که قشنگ در طول مصاحبه اول تو دلم میگفتم چرا تمومش نمیکنه؟! چقدر حرف میزنه!

امروزم صبح که بچه ها رو گذاشتم مدرسه به خودم قول دادم بشینم بکوب پنج ساعت کار تزو تموم کنم. تو بگو حتی یه دقیقه نتونستم بشینم پاش و هیچ کار دیگه ای هم نکردم جز یه دوش گرفتن! تنها وقت آزادم تا اومدن بچه هاست چون بعدش اساسی درگیر کارای اونا میشم. جاش خودمو کشوندم رو مبل و نشستم چند تا فیلم برایان تریسی دیدم شاید خر شم پاشم کار کنم! تنها تاثیرش این شد که پسرا رو بردم کتابخونه مشغول شدن اونجا و خودمم کتاب گرفتم نشستم خوندم. امیدوارم زودتر بیام بیرون از این حال! هزار تا کار دارم باید ببرم جلووو و حالا دل من نازش گرفته.

این روزا هم که تولد عالم و آدمه! چقدر تولد داشتیم و چقدم تو برنامه های سورپرایزر کردنشون مجبور بودم مشارکت کنم!

تو این هاگیر واگیر دانشجوهای جدید استادم هم اومدن. یکیشون که قراره مرحله بعدی پروژه شرکت رو کار کنه و خیلی رو مخم بوده هر چقدم بهش جلسه میزارم توضیح کار میدم باز برمیگرده نقطه صفر!!! نمیدونم منو اسکل کرده یا خودش اسکله!

این هفته هم پرزنت گروه رو انداختن گردن من و بدبختی باید مطلب و اسلاید حاضر کنم برای دانشجوهای جدید مطالب بیس رو پرزنت کنم! تنها نقطه امیدم دوشنبس که تعطیل کردن به خاطر ملکه و جلسه شرکت کنسله و میشه همون تایم رو گذاشت برای اسلایدا.

خدایا منو ببر بالای سینوس! باورم نمیشه از ساعت هشت و نیم که هسری پسرا رو برده بالا بخوابن من پشت سیستمم و هیچ کاری نکردمممممممم از من بعیده.

صداقت به خرج دادم و همه این وقت تلف کردن هامو نوشتم بلکه فرجی شد و به خودم اومدم . 

آها امروز یهوو تصمیم گرفتم یه مدت برنج و نون و شکر نخورم. نهارم لوبیا و کاهو و تخم مرغ آب پز بود. وسطا میوه خوردم. شبم کاهو و مرغ و زیتون زدم. چقدم خوشحال بودم امروز سرحال و سبکم!!! جلوی چشم من نشستن بستنی شکلاتی خوردن منم یکی خوردم:((((((

اف به تو! این که دیگه کار نبود تو مد نباشی!

قشنگ تو مضخرف ترین حالت روحی و روانیم هستم. و البته که پری هم نزدیکه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بوی پاییز

رسما پریدیم تو پاییز! هوا خنک و بادی شده! این روزا نگران دوستم هستم که رفت ایران و بخاطر ویزاش نتونست برگرده و خانوادش اینجان! خیلی اوضاع بدیهه و اصلا نمیتونم تصور کنم جاش باشم!

دیروز رفتیم کادوی تولد کرفتیم که دوتا تولد دعوتیم و من اولین بار بود برای دختر بچه ها خرید میکردیم! پسرا کمک کردن چی بخریم ایشاله که خوششون بیاد. بسته بندیشم انقدر بزرگ بود یه رول گنده کاغذ کادو کرفتیم براش. از اونجا هم رفتیم الکی تو مال چرخیدیم و یه جا آف داشت و یه پیرهن تنم کردم خیلی خوشگل بود ولی یقش به شدت صایع بود! فکر کن قرار بود آنلاین بگیرمش حتما میخریدم انقدر که خوشکل بود! بعد فهمیدم من اصلا پیرهن نیاوردم با خودم و باید بعدا براش وقت بزارم بخرم! این از این

امروزم قرار بود بریم دیدن پسر همکار همسری که متولد شده. عصر پیام دادن که خسته ان و میشه فردا بیایین. آخی یاد روزای نوزاد داری خودمون افتادم! حالا فردا هم باید اینو بریم هم تولدها رو! از طرفی دوشنبه مصاحبه دارم و میخواستم فردا بشینم خودمو براش آماده کنم. امشی بشینم سرش یه کم جمع بندی کنم چی میخوام بگم!

مصاحبه هم که یه پوزیشن کاملا جدیده و من تجربه ای ندارم درش فقط کورشو پاس کردم و بهش علاقه دارم. یه بار کلا وا میدم میگم ولش کن من از پسش بر نمیام. یه بارم میگم نه بابا چیزی نیست که تو میتونی! حالا هم فاله هم تماشا بریم مصاحبه رو ببینیم چی میشه. حسم میگه نمیشه مگه اینکه بعد مصاحیه برای کار دیگه ای چشمشون رو بگیرم! ببینیم چی پیش میاد

دیشب به مطلبی خوندم که هر شب با خودت بگو موفقیت فردای تو چه شکلیه؟ یعنی فردا چیکار کنی فکر میکنی موفق بودی؟ همونا رو بنویس و فردا بهشون عمل کن. برام جالب بود امروز هر چی نوشتم رو انجام دادم!!! یاد همون برنامه ریزی های کوتاه مدتم افتادم زمانی که تازه کوید شده بود و از خونه کار میکردم و بچه ها هم خونه بودم. برنامه یکساعته میریختم که الان تو این یکساعت این کارو بکن تماممممم خیلی عجیب بازدهیم هم بالاتر بود. کلا کوتاه مدت جوابه تو این دنیای پر از حواس پرتی که همه بهت به هر طریقی دسترسی دارن و نمیتونی تمرکز کنی!

برم بشینم سه چهارتا اسلاید بسازم برای مصاحبه ببینم چطوری خودم رو خوش آب و رنگ پرزنت کنم! پسرا هم دارن با بابایی مرد عنکبوتی میبینن. این هفته هم خوش خوشانشونه از دوشنبه بعدی میریم سراغ تنظیم کردن خوابشون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

آخرای تابستون

تابستون داره تموم میشه اینجا هواش شبیه اوایله پاییز شده. کمپ هم 10 روز تعطیله بعدش مدرسه ها بز میشن. دیروز از صبح زدیم بیرون که یه کم خرید مریدای بچه ها رو انجام بدیم. نمیدونم چرا اصلا نمیتونن خریدو تحمل کنن. ما بچه بودیم قشنگ جون میدادیم برامون خرید کنن:)

هر کدوم دو جفت کفش لازم داشتن برای داخل مدرسه و بیرون. بوت هاشونم که سالمه لازم نبود بخریم. شلوار و بلوز و یه بسته گنده جوراب. ایشاله که معضل جوراب تو خونه ما حل بشه! لوارم التحریر رو هم باخودشون نخریدم. یه روز دیگه میرم اونم رو خودم میخرم. یعنی دم ظهر دیگه کچلم کردن انقدر که غر زدن.

رفتیم نهارو زدیم و گازیدیم سمت دان تاون لپ تاپو بردم اسکرینشو عوض کنن! از اونجا هم گفتم بیایین بریم بی سنتر بچرخیم. باز غر غر کردن. ولی خب دسشویی رو بهونه کردم و بردمشون:) یه چرخ زدیم اونجا من که هیچی کاسب نشدم بسکه داشتم فقط بچه توجیه میکدم که حواسش پرت شه ولی همسری خریداشو کرد. دوان دوان برپشتیم رفتیم بست بای برای گوشی. اونجا رو دوست داشتن چون توش پر از وسایل الکترونیکی جذاب بود براشون. پرونده گوشی هم بسته شد! من دقیقا از گوشی ای که برای همسری خریده بودیم دوست داشتم و از طرفی میگفتم چرا دوتا گوشی عین هم داشته باشیم! گوشی همسری رسید به من ایشونم برای خودشون یه مدل دیکه خریدن. بعدم رفتیم آپتاون نشستیم و تا خود غروب بچه ها یه بند بازی کردن. بستنی خوردیم و یه کم هم اونجا چیز میز خریدم قمقمه و اینچیزا و بالاخره رضایت دادن برگردیم خونه. همینکه رسیدم قاب صورتی برای خودم و برای گوشی همسری گبس و کیس سفارش دادم و همسری مشغول ماکارونی شد و منم گوشیم رو سر و سامون دادم.

بعد شام نشستیم با بچه ها بازی کنیم که دو دست بازی کردم داشتم غش میکردم مهاجرت کردیم به تخت و تامام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو