ثبت لحظاتی از عمرم

۲۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

29ء

نمیدونم این حس تو همه هست که فک کنی وقتی خیلی زود خودت رو قاطیه یه سری کارها کردی که یکی و فقط یکی از عواقبش شلوغیه بیش از حد محیط باشه بدت نمیاد یکی از اصلی ترین انگیزه های بزرگت برای زمینی کردنت رویاهات فراهم آوردن یه محیط خلوت به جبران این سالیان شلوغ باشه حتی اگه قرار باشه از حجم کارش بترکی خصوصا برای منی که عاشق سکوت و آرامشم و بزرگترین پوئن مثبتم داشتن یه یار همراه و پایه هستش...

 امروز سی و یک فروردین مصمم شدم و واسش یه بازه در نظر میگیرم ببینم تا کی متولد میشی ...

دیروز غروب جلوی آزمایشگاهی بودیم که تست ازدواج دادیم. همسرم ازم سوال کردن که اون روز بعد از تست چی تو ذهنت میگذشت و چی میخواستی. هر دو صادقانه جواب دادیم چون یازده سال زمانی نیست که تعارفی با هم داشته باشیم. جوابش ازدواج سریع با من بود. هیچ فکر دیگه ای نداشت. جواب من تشکیل یه خانواده گرم با چندتا بچه اونقدر گرم و صمیمی که خودم تجربش نکردم ولی همیشه رویام بوده...

امروز کمی تلخ بودم و با پسرا هم تلخی کردم واقعا بروز رفتارهای جدید تو بچه ها آدمو شکه میکنه. تغییر رفتارها هم که به هیچ وجه تدریجی نیست شب میخوابن صبح پا میشن یه چیز جدید رو میکنن. دیروز یه رفتار جدید از شازده متولد شده که عصبانیت و تنش ناشی از بروزش تو وجودم بود و امروز با تکرار چندین و چندبارش تلخم کرد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

28ء

روزای اول ورزش بدجور دردم میگرفت و خیلی سخت حرکات رو انجام میدادم. الان راحت شده و به نظرم بعضی هاشو باید حذف کنم. انگار وقتی درد نمیاره توفیری هم نداره.

چالش های زندگی هم همینن باید به دردمون بیارن که توفیر داشته باشن تو حالمون. با گذر زمان برامون عادی میشن حل میشن سر میخورن میرن. به عادت در آوردن یه سری رفتارها هم واقعا سخته مثل روزای اول ورزش ولی کم کم چشم باز میکنی میبینی یکی دیگه شدی...

میخوام بگم امروز بهترین روز بود دیدم تقریبا هر روز همینو مینویسم خدا رو شکر انقدر خوب میگذرن که واقعا نمیتونم بگم کیفیت امروز بیشتر بود یا دیروز یا فردای بهتری خواهم ساخت...

از بادمجونای دیشب نتونستم بگذرم و امروز مسماش کردم . مسما با اون عطر و طعم زعفرونش داره جای قورمه رو تو دلم میگیره...

یه چیز جدید که از دیروز تست میکنم غذا خوردن با قاشق کوچیکه و واقعا دوست دارم اینکارو. حجم غذا تو دهنم کم میشه و خوب میجووم و زود از غذا خوردن خسته میشم.

امروز ترازو نشون داد از 58 اومدم پایین...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

27ء

تو راه برگشت مشخصه همسری حال ندارن. شازده رو هم نیاورده بودن. صندلی رو خوابوندم و مقنعمه کشیدم سرم چشامو بستم و با حرکاتای ماشین آدرس رو حدس میزدم که کجاییم.
میزو میچینم و هواسمون هست دست به قاشق بچه ها نزنیم که خودشون بخورن. تا تموم کنن بادمجونا رو پوست می کنم و نمک میزنم و تو آب جو شمیریزم که عصر سرخش کنم. همسری میگن نوح میده و من از فیلمش خیلی خوشم میومد و دوباره دیدمش. پسرا رفتن سراغ باباییشون و صداشو درآوردن و نذاشتن خوب بخوابه. میوه میخوریم بادمجون سرخ میکنم و موقع سرخ کردنش چند تا تیکشو لقمه می کنم با گوجه میخورم و چقدم حال میده و چقدم سخت جلوی خودمو میگیرم که بیشتر نخورم. بعدشم برا پسرا پیتزا ردیف می کنم و تا بخورن منم کلیپ ورزش رو میندازم و در حد مرگ ورزش می کنم و میپرم حمم. ورزش شبا خوبه بعدش انقدر له و خسته ای که دوست داری بخوابی.
قبل ورزش به و سیب دم کردم تا بعد دوش بخورم. پسرا از دمنوشم میخوان و ازش کار میکشم که پازل هاشون رو جمع کنن بعد بخورن. 
شمع روشن می کنیم نور خونه رو کم می کنیم رگ خواب همایون رو میندازیم و سه تایی دمنوش به و سیب میخوریم. یه کم بعد شازده جانم خوابش برده تا فسقلی مسواک بزنه منم نماز بخونم یه ساعتی میکشه. فسقلی هم میپره تو تختش و خونه ساکت میشه.
سرچ میکنم مکتب ذن و میخونمش خوشم میاد چشام داره بسته میشن و میخوابم وسط خوابم تلفنم زنگ میزنه خواهری جویای مادرمینا خلاصه صحبت می کنیم و خوابمو ادامه میدم.
روز قشنگی بود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

26ء

یه وقتایی هم هست که میرسی خونه تازه نهار درست میکنی و تا نهار ردیف شه خونه رو مرتب میکنی نماز میخونی میزو که میچینی همسری غرق کارشه و تو فقط یکبار صداش میکنی و وقتی نمیاد به هر دلیلی حتی نشنیدن بی حوصله میشی...

دراز میکشی مشغول کتاب میشی که خوابت بگیره صدای شازده نمیزاره. انقدر بی حوصله که پتو برمیداری و میری تو پارکینگ و تو ماشین سعی میکنی بخوابی و فکر میکنی صدای بیل مکانیکی تو خیابون تو پارکینگ کمتر از تو خونست که شازده میاد پایین و منو فراری میده...

میری بالا دوباره و پتو رو میکشی سرت و دعا دعا میکنی کار بیل زود تموم شه صداش خیلی آزاردهندس. بیل تموم میشه ولی کل کل پسرا شروع میشه و تو یه لحظه میگی پاشو این حال خرابتو بنداز دور. چایی ردیف میکنی و شیرینی میچینی و آجیل میریزی و به همسریت میگی افتخار میدی باهم یه چایی بخوریم؟ و اینجوری همه جای خونه پر از رنگ صورتی میشه و بعدترشم مشغول ورزش میشی و تو نیم ساعت چنان عرقی میریزی و چنان رگی ازت گرفته میشه که با پسرا میپری حموم و عیش نوشت نوشتر میشه و باقی ساعتها رو نشغول کوتاه کردن همه شلوارای جین و کتان میکنی که همیشه از پایین تاشون میکنی و گزارش میاد شازده جلو تی وی خوابش برده. تلقین مثبت میکنم که تا صبح میخوابه ایشاله. نمازمو میخونم و میگیریم میخوابیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

25ء

وقتی صبح یه روز تعطیل کنار همسری با بوسه های شازده بیدار میشی که میگه خامه با عسل میخوری یا با مربا یعنی یه روز عالی در پیش داری. تا ساعت 10 همینجوری پیش رفتیم و لالا کردیم. بعد صبحانه راهی خرید شدیم و اولین تیشرت پوشبدن امسال رو تجربه کردن. انقدر تنوع خرید داشتم که توش لوبیا سبز و سوزن چرخ خیاطی و تیشرت برای منم بود...
عصر مهمون داشتیم و تا برسن خریدا رو ردیف کردیم که بیشترش سبزیجات بودن. 
پسرا کویت کردن و با دوتا پسر مهمونا با انرژی زیاد بازی کردن. بعد رفتنشون همسری سریع سوار سرویس شدن و ما هم راهی خونه مامان که از مشهد رسیدن.
شب قبل شما شازده به شدت گریه کرد که دندونش درد میکنه و از بغلم جدا نمیشد و با هیچی هم آروم نمیشد. تا وقت شام لفتش دادیم همچنان از گریه خیس عرق بود و میگفت ببرمش دندونپزشکی. کمی نون خالی جوید و قصه نیسان پاترول گفتم حواسش پرت شد همزمان علیرضا رسید و قصه جوجش رو گفت که تو حموم غرق شده و اینم مشغول شد قصه آرش رو گفت که تو فیلم درباره الی غرق شد و روز قبلش دیده بودیم. کلا درد دندون یادش رفت همون زمان غذاشم دادم که کامل خورد و سرحال شد و برق رفت و دقیقا مثل مادرش عاشق تاریکی و مشغول سایه بازی شدن و صدای قهقهه هاش غصه هامو شست و برد که پر از درد بودن از اون اون دردکشیدن و گریه کردنش.
موقع بازی با مهدی هی گفتم وای چه بزرگ شده باورم نمیشه و زنداداشم میگه هی اینو گفتی چشمش زدی دندونش بهوونه شد واسه بی تابی بچه. اینم یه نظریه...
تو راه برگشتم خوابید و وقتی تو تختش گذاشتم تو خواب حرفای قشنگ قشنگ میزد با یه لبخند ملیح و مطمینم کرد حالش خوبه 
فسقلی هم با ذوق تریلی و آمبولانس و تراکتور و پیکانشو جمع کرده کنار من بخوابه اگه جا بشیم البته
عاشقتونم دلبرای من. روز معرکه ای بود 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

24،

از اون روزای باکیفیتی بود که ثانیه به ثانیش برام لذت بخش بود. نوشتن گزارش روزانه و اینکه حواست هست آخر شب باید بنویسی و سعی میکنی دنبال اون سه تا نکته جدید برای شکرگزاری باشی کیفیت زندگی رو بالا میبره. صبح بیدار شدم و لباس پوشیده منتظر بیدار شدن پسرا شدم که ببرمشون خونه مادربزرگشون. انقدر قشنگ و شیرین خواب بودن که چند دقیقه ای فقط زل زدم به این همه زیبایی و عشق. صبحانمو خوردم و بازم منتظر شدم.چای سبز حاضر کردم بازم منتظر شدم که بالاخره هر دو با هم بیدار شدن و راهی شدیم. 

کارای اداره رو هم به الویت انجام دادم و مشغول ترجمه شدم. تو اتاق تنها بودم و آهنگ های تصادفی تو کانال سورپرایزم میکرد. بعد از کار رفتم دنبال پسرا که نهارشونو خورده بودن. رسیدیم همزمان مشغول درست کردن سوپ واسه عصر شدم و برای خودم پیازچه و هویج با کلی ادویه تند و نیمرو زدم که طعم خوبی داره.

حسابی ورزش کردم و فیلم دیدم و کتاب خوندم و با بچه ها بازی کردم. عصرم تو سرما رفتیم تو بالکن سوپ خوردیم که همون وسطا بارون بارید و حس کردم خدا چقدر هوامو داره و سوپ خوردنمون وی آی پی شد کاملا.

قشنگ ترین صحنه امروزم نگاه کردن به سوپ خوردن با لذت فسقلی بود که چقدر خوشش میومد تو بارون داره سوپ میخوره و دایم تکرار میکرد خیلی خوشمزس...

بعدشم بازی کردیم و مدل موهامو عوض کردم که از نظر فسقلی شبیه انار شدم و از نظر شازده شبیه آناناس.

همسری که رسیدن شام رو خوردیم و حاضر شدیم به درخواست شازده بریم پیاده روی که فسقلی دوست نداشت بره بیرون. همسری و شازده رفتن و من و فسقلی موندیم. یه کم بازی کردیم و بعدش رفتیم اتاقش قصه گفتم آروم خوابش برد. با بطری آب رفتم تو تخت کتاب بخونم که عشقولیا رسیدن و شازده جانم گزارش داد و همونجا تو تخت ما خوابش برد. ما هم لالا کردیم همزمان با کتاب خوندن.

شکر خدا ورزش و حجم غذا و نمازهام و لحنم و رفتارم و وقت گذرونیم با پسرا اوکی اوکی بود.

اینستا و تلگرام رو هم تو نیم ساعت تنظیم کردم که بیشتر از اون زمان در طول روز باهاشون سروکار نداشته باشم و این عالی بود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

23ء

رسیدم به روز بیست و دوم و هنوز یه سری از رفتارهایی که میخوام عادت نشده برام. وسطا وقفه داشتم و باید از اون روزا دوباره بیست و یک روز رو ادامه بدم.

امروز به معنی واقعی کلمه یه روز آبی آسمونی بود. همه چی اوکی با کلی حس خوب. ظهر خونه سعیده رفتنی نم بارون و آفتاب بود. شازده تو ماشین خوابش برد و با فسقلی رفتیم و تا شب اونجا بودیم. با اینکه بخاطر بچه ها بینهایت شلوغ و سروصدا بود ولی خوش گذشت. 

سه کیلو امسال زیاد شدم و دوستامم به روم آوردن چاق شدم. رسیدم خونه یه دور ورزش کردم و باید با جدیت پیش ببرمش. پسرا دلشون بابت چند ساعت دوری برای هم تنگ شده بود و حسابی بازی کردن. همسری چرت زدن و منم شکمم رو دادم تو و خونه رو تمیز و مرتب کردم. واسه شامم نصف نون پنیر و گوجه خوردم که خیلی حال داد. و نشستن کنار تخت فسقلی و باهاش حرف زدن حسن ختام این روزا قشنگ بود که راحت گرفتن خوابیدن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

22ء

از اون روزایی که دل به دل غرغرهای ناشی از کار همسری دادم و دوبار با پسرا دعوام شد. فقط میدونم سریع خودمو دور کردم و رفتم زیرپتو قایم شدم.

کاش کاش کاش لذت کارکردن رو فدای استرس یادگیریش و نتیجش نکنیمممم باید از خود کار لذت برد همسرجان جانان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

21ء

وقتی شب از ایستگاه راهن آهن رسیدیم خونه و از سر درد دلم فقط سکوت و تاریکی می خواست. یه شمع روشن کردیم. رو زمین اتاق بچه ها پتو پهن کردیم و سه تایی دور هم جمع شدیم و نوبتی پسرا برام قصه تعریف کردن و منو وارد دنیای تصورات خودشون کردن. قصه وقایع همون روز با دید خودشون و دلم میخواست همونجا زمان قطع بشه و من فقط محو قصه تعریف کردن فسقل رو با اون حرکاتای دستش بشم تا آخر عمرم و بازم سیر نشم. هیچکدوم از قشنگی های امروز به پای این دورهمی شبمون نمیرسه. حتی وقتی ظهر رسیدم خونه و خیلی گرسنه بودن و همش تو پرو بالم بودن و مثلا کمکم میکردن پیتزا درست کنیم و هی میگفتن گشنمونه گشنمونه و اون وسطا از عجله دستامو سوزوندم. یا آش غیر منتظره و خوشمزه زنداداشی که عصر تو خونه مادرینا خوردیم. یا ذوق پسرا از اولین دیدارشون با قطار واقعی و سوار شدن به قطار.

شب رو کف اتاق بچه ها با نور شمع با صدای نفس های پسرا خوابیدم از ساعت 9 شب تو اتاق بودیم و واقعا انگار تو بهشت خوابیده بودم. 

هیچ لذتی تو این دنیا بودن کنار عزیزانی که از دل و جان دوسشون دارم نیست

امروز به غیر از ورزش و حجم غذا بقیه موادر اهدافم اوکی بودن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

20ء

امروز یاد گرفتم یه عادت دیگه رو هم کار کنم عادت شکرگزاری و یادآوری حداقل سه مورد در روز که بابتش خوشحالم و شکرگزار.

خدا رو شکر بابت اینکه امروز غروب آفتاب رو کنار عزیزترین کسانم بالای تپه تماشا کردم. خدا رو شکر بابت فهم پسرام که وقتی سردشون شد خواستن برن تو ماشین بشینن. خدا رو شکر بابت انتخابم که چیزهای خوبی رو به خورد ذهنم میدم...

این روزا حس میکنم وقتم کمه واسه هر چیزی که بهش علاقه دارم و میخوام راجع بهش بدونم. اغراق نکردم اگه بگم ثانیه به ثانیه روزم رو مفید میگذرونم حتی اگه تو بالکن نشسته باشم و از سبزی خوشرنگ برگ درختا سرمست بشم یا دوک و نخ گیپور رو بگیرم دستم و به ذهنم فشار بیارم که چطوری میبافتمش و نتونم و نتونم و نتونم

امروز نماز صبحم قضا شد متاسفانه باقی موارد همگی اوکی بودن شکر خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو