ثبت لحظاتی از عمرم

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

کسب و کار جدید

یادمه از بچگی به تبع اعتقادات خانواده و مسیر خواهر و برادرها دوست داشتم کارمند دولت بشم. برم تو یه اداره پشت میز بشینم و ظهر برگردم خونه. این برام کاملا محرز بود که در آینده من هست و هیچ شک و شبهه ای توش نداشتم. دقیقا سالی که ردسام تموم شد و هنوز تسویه از دانشگاه نکرده بودم رفتم آزمون استخدامی یه اداره رو دادم که اصلن اسمش رو نمی شناختم و نمی دونستم چیکار می کنه. فقط وقتی رفتم از کتابخونش منابع آزمون رو بگیرم از محل اداره و خودش خیلی خوشم اومد و قشنگ تو ذهنم رفت که هر روز صبح میرم به اون محل و ظهر برمیگردم خونه و دقیقا همین اتفاق افتاد و الان چندین ساله کارمند همون اداره هستم و طبق رویای خودم همون مسیر رو رفت و آمد می کنم. ادارم رو دوست دارم. کارم رو هم دوست دارم.

ولی خب وقتی سن کمی میره بالا آدم فک می کنه که یه چیزایی تو زندگیش هست که دوسشون داره و میخواد بهش برسه. خصوصا که بچه دار شدن آدم رو به این جور تغییرهای رو به بهبود سوق میده. حرفا و اعتقادات همسرم روم اثر گذاشت که آدم برای خودش باید کار کنه. هر چند همسرم هم کارمند دولت هستن. مشغول مطالعه و تمرین رو کاری هستن که شروعش کنن و این تمرین الان دو سال هست که داره انجام میشه بطور مستمر و مکرر و هنوز استارت کار رو نزدن.

ولی مننننننن تصمیم گرفتم مزون داشته باشم. و اینکارو کردم. یه فروشگاه اینترنتی تو اینستاگرام و تلگرام باز کردم و شو حضوری هم گذشاتم و مشغول کسب تجربه از هم صحبتی با مشتری هام و همینطور فروشندگانی شدم که ازشون جنس میخریدم. خیلی خیلی تجربه خوبی بود و منفعت هم داشت تا اینکهههه همین یک گام منو یک قدم هم به جلو برد. فک کردم دیگه دوران این کسب و کارهای سنتی به پایان رسیده یا حداقل مناسب منی که دنبال کسب و کار برای خودم بود نیست. تصمیم گرفتم از کارهایی که به وقت احتیاج داره و به سرمایه نیاز نداره بهره بگیرم. کاری که اولش وقتم رو بزارم و وقتی رو روال افتاد دیگههه راحت. راستش دقیقا همون زمانی که این ایده برای خودم کار کنم به ذهنم افتاد این تصویر رو دیدم که تو خونم پشت میز و جلوی لپ تاپ نشستم و همزمان که دارم ماگم رو سر میکشم چند دقیقه ای کارم رو می کنم و بعدش راهی پیاده روی با پسرای گلم شدم. و الان دقیقا کارم با سیستم کامپیوتری!!

به شدت براش وقت میزارم. همونطوری که برای مزونم به شدت وقت گذاشتم طوری که تا اولین شووو دو سه شب نخوابیده بودم و قیافم مثل آدمای بی روح بود!!!

نمی دونم من کمی می سنجم و شروعش می کنم و کسب تجربه رو دوست دارم!!! ولی همسری همش می سنجه و همش می سنجههه و در این سنجش و تمرین وقتی کمی شکست میخورهه و ضرر میده حساب و کتابش برآشفته میشه.

من از خودش یاد گرفتم که شکست و ضرر لازمه پیشرفتهه ولی خب خودش انگاری به شدت ایده آل گرا هستش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

قانونمداری

از وقتی یادم میاد آدم گریزان از قانون بودم!! حالا قانون نه به معنای تخصصی آن!! درسهام رو به موقع در طول ترم نمی خوندم. برای حل سوالام برای خودم ایده پردازی میکردم و با روش خودم حلشون میکردم. جالبه از اول ابتدایی تا آخر تحصیلات دانشگاهیم همیشه هم شاگرد اول بودم. تا جایی که امکان داشت تو خونه می موندم و دقیقه نود راهی مدرسه دانشگاه سرکار مهمانی و یا هر جایی که باید بروم میشدم. حل پروژه ها و تمرینها را که نگووو و بالاخره شاهکارش تز ارشدم بود که متن رو از جایی کپی کردم یک تز دکترای آماده به روز رووو جای تز ارشد دادم و برای برنامه نویسیش چه کنم خوب است؟؟؟ یک برنامه نوشتم که بعد از چند ثانیه مکث عکس نمودار دلخواه مرا بدهد!!!!!! و با درجه عالی دفاع کردم. هر چه بود آن هم گذشت. همزمان کارم هم شروع شد. از اولش دو دره بازی و سمبل کاریم باهاش همراه بود. اصلا داخل همین کارم داشتم کار خودم را میکردممم از ماموریتها بگیر تا چه و چه و چه...

حالا عوض شده ام!!! بزرگ شده ام!!! تغییر کرده ام!!! بدون شک تولد فرزندانم در این تغییر رو به بهبود من بی تاثیر نبوده که هیچ بلکه خود عاملش بوده است. عامل دوم هم تاثیر رفتاری قانونمند همسرم بوده که مرا جذب کرده. حالا حتی وقتی در دلم حدس میزنم وجود فلان برنامه در هارد کامپیوترم برای استفاده در مواقع ضروری ممکن است دقت کنید ممکن است مغایر با قانون باشد خیلی راحت از خیرش گذشتم و دلتش کردم.

به موقع سرکارم حاضر میشوم. در کمال قوانین رانندگی میکنم. لبخند به لب دارم و همه را دوست دارم و خواهان خیر همه هستممممم.

این حالممم را دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

حال این روزام

شازده کوچولو رو از اول با اصولی که میخوندم پیش میبردم. زمان خوابش نحوه خوابیدنش جای خوابش برنامه منظم خوابش و الان که دو سال رو رد کرده بسیار بسیار ازش راضی ام.

فسقلی از نوزادی خوب میخوابید شباااا تا اینکه نمی دونم از کی و چطوری که الان بخودم اومدم دیدم اصلا شبا نمی تونم بخوابم!!!!! صبحا لهمممم

از وقتی که میام سرکار حال روحیم بهتر شدهه کمی فاصله گرفتن از بچه ها نه فقط برای من خوب بوده بلکه برای خودشونم عالی بوده. ظهر که برمیگردممم خونه شادم سرحالم و دلتنگ بغل کردن جوجه هاااا.

خواب فسقلی رو فعلا نمی تونم تنظیم کنم چون مستلزم گریه و سرو صدای فسقلیه و ممکنه خواب شاده رو بهم بریزهه باید صبر کنم هوا بهتر شه و اتاقشو عوض کنم. اتاق خودش سرده زمستونااااا!!!

از طرفی دلم واقعا شبهای دوتایی با همسرم رو میخواد. نمی دونم چرا یه مدته دقیقا حال و هوای روزای اول عاشقیم اومده به سر و کلمممم!!!

باید یه تصمیم اساسی براش بگیرم. یحتما تختارو جابجا کنم و ما بریم اتاق بچه ها و بچه ها بمونن اتاق ما. آخه اتاق ما گرمه!!!

ولی یه تخت باید بای شازده بخرم چون فسقلی اومده تختشو بالا کشیده!!! الانم که خرج رو دست شوشو گذاشتم و لوستر و پرده خریدممم و چک ماشین و بیمه ماشین هم این ماههه فک نکنم راضی باشه ترتیب اثر بهش بده!!!

اکشال نداره می مونم و با بهار نو میشمممممممم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو