ثبت لحظاتی از عمرم

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

حسرتهای ...

مدتی هست که پیج های ایسنتا رو با توجه به سلیقه خودم در مورد سبک زندگی دیگران دنبال می کنم. در بسیاری از موارد ته دلم غمگین میشه. بعضی ها طرز فکر و سبک زندگی و عقاید و روششون طوری هست که انگاری اساس و ذاتشون خوب تربیت شده و بنا گذاشته شده. در برخی پستها عکسایی از پدر و مادر و خانواده و تفریح ها  گردشها رو میبینم مطمین میشم که خب از همچین مثلا پدر و مادری همین فرزند بعمل میاد. نمی دونم بی انصافی هست یا نه ولی همیشه غصه نداشتن همچین خانواده ای را میخورم و حسرت کوچک ترین چیزها با من بوده است. مدتی است چیزهایی که آزارم میدهد را مرور نمی کنم که کم کم از ذهنم به کل پاک شوند. ولی خب موادی هست که با اینکه سالیان سال از آن میگذرد تصویر اتفاق به روشنی در ذهنم جا خوش کرده. حتی مواردی مربوط به سن 2 تا 3 سالگیم. با توجه به شدتی که اون عمل در روان من گذاشته!!!

گاهی رفتار نابخردانه ام را خصوصا در برخورد با پسرانم رو ناشی از همین گذشته ام می دانم!!! چه بسا به ظن مادرم بهترین کودکی رو گذرانده ام.

همیشه ته دلم به جبران چیزی که همیشه حسرتش رو کشیده ام در آرزوی تشکیل خانواده و جمعی برای خودمان هستم. اولین روز بعد از ازدواجم تصورم از زندگی پنجاه سالگیم بود که جمع گرم و با محبت و احترام متقابل با فرزاندانم دارم. دوستان و دورهمی های گرم و صمیمی دارم. مسافرت، واژه ای که در مجردی برایم معنا نداشت!!! حتی سعیم در یک دور همی کوچک عصرانه با همسرم و پسرانم به صرف یک چایی و شیرینی از همین رویا نشات میگیرد.

تا اینکه به پیجی در ایستا برخورد کردم که دقیقا همین ماجرا را تحلیل کرده بود که نباید طلبکار پدر و مادر بود و از یک جایی به بعد باید خودت باشی و خودت. راستش را بخواهم بگویم من هیچ وقت طلبکاری نکردم از آنها که برایم فلان و بهمان کنن که هر چند خواسته ام فقط یک تفریح و مهمانی دور همی بود. کلا از اول علاقه به جمع گرم خانواده داشتم!! بلکه تنها همه این حسرتها رو تو دلم تلنبار کردم.

همدلی و ابراز محبت دوستان رو به پدر و مادر میبینم برایم غریب میآید. حتی جمله ای به ذهنم نمیاد که بگویم راجع به آن با پدرم صحبت کردیم و با هم بحث و تبادل داشته ایم. ولی دوستش دارم. امسال روز پدر برای اولین بار با شوق و ذوق رفتم محکم بغلش کردم و دلم خواست دستانش را ببوسم که نمی دانم چرا اصلن رویم نشد و صورتش را بوسیدم. پدرم هم رنج خانواده خود را کشیده او هم اینگونه بزرگ شده و او هم مرا اینگونه بزرگ کرده ولی من میخوام بشکنم این مسیر و و پسرانم را اینگونه بزرگ نکنم.

اولین شمال رفتن من بعد از ازدواجم بود !!! شمالی که در دو ساعتی من قرار دارد و من تا به آن روز ندیده بودمش!!!!!

یادم است وقتی بعد از برنامه ریزی که به کلیات زندگیمون تاثیر منفی نذاره یک پراید خریدیم و من اول از همه برای پرایدمون دو تا لیوان در دار فلاسکی و سبد پیکنیک و بساط شعله درست کردن خریدم و با چه ذوقی و با چه تدارکاتی اولین مسافرت عیدانه را با همسرم دوتایی با همون پراید رفتیم اردبیل و من از اولین تجربه مسافرت دوتایی با ماشینمون چه حالی کردم!!!!

اولین بار که هتل دیدم و ساکن آن بودم، اولین مسافرت دوتایی با همسرم به مشهد بعد از عروسیمون بود!!!!

اولین دورهمی برای پیکنیک با دوستان با همسرم و دوستانش بود!!!

به واسطه سبک زندگیم ناخودآگاه دوستی برای همنشینی هم نداشتم.

الان که به خودم آمده ام دوست دارم این دوستانم را حفظ کنم. مدتیست با دوستان دوران دبیرستان که گلچین شده ایم و با هم حرف مشترکی داریم دوره میگذاریم. دلم میخواهد گسترشش بدهم و روابط بیشتر شود. دوستان بیشتر شود. مهمانی ها بیشتر شود.

سنگ بنای خانواده داشتنم گذاشته شده و دو پسر دارم. مانده بقیه راه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو