قرار بود جمعه شب آقای همسر برن ماموریت برای چهار روز. طبق معمول همه موارد از وقتی خبرشو داد دلم گرفت. طاقت دوریشو ندارم. بدجوری دلتنگ میشم و اشک میریزم. منتها این بار کمی فرق میکرد و دیگه تنها نبودم. یک پسرک شیرین دارم و می تونم امتحان کنم ببینم بازم دلتنگ میشم یا نه!!! و باید بگم اوضاع بدتر شد. چون هر دو دلتنگ شدیم و هر دو بهونه گیر.

سه هفته ای میشه که ماشین رو فروختیم و خونه نشین شدیم. یعنی در طول این مدت من و پسرک بیرون نرفتیم و همین باعث شده یه حالت افسردگی داشته باشم. البته خودم اینطور فکر می کنم. هر روز تکراری و هر روز برام شیرین تر که وقتی از خواب پا میشم چهره خندان پسرک رو می بینم. خدایا شکرت که پسر به این ماهی قسمتم کردی. و همین بیشتر باعث رنجم میشه. چون در برابر بی قراری هاش زود از کوره در میرم. از بس که پسرک از اول آروم بوده و گریه هاش رو نشنیدیم حالا تا گریه می کنه کنترل خودمو از دست میدم. خصوصا که اصلا نمی تونه خودشو آروم کنه و صداش رو میندازه تو گلوش و خیلی بد به هق هق میافته و از اینکه به این حال افتاده و غرق عرق شده عصبی میشم و اصلا کنترلی روی رفتارم ندارم.

تصمیم گرفتم رو خودم کار کنم. چند روزه فقط دارم مطالب مربوط به مدیریت خشم و روانشناسی رفتار با کودک رو می خونم و می توم بگم 70 در صد برام افاقه داشته و بازم ادامه میدم این مطالعات رو. فقط یه چیزی . . . دلم میخواد راجع به احساساتم با آقای خونه که نزدیک ترین و معتمدترین فرد بهم هست درد و دل کنم بدون اینکه قضاوت شم!!! بدون اینکه نگران باشم فردا پس فردایی درد و دلهام به سرم کوبیده خواهد شد!!!

تو این سه روز که هم من به شدت دلتنگ بودم و اشک هم ریختم و هم پسرک کلی بهونه گیر شده بود و به عمرش این همه گریه وحشتناک نکرده بود تونستم خودمو کنترل کنم و از کوره در نرم. منتها روز آخر ماموریت همسر صبرم لبریز شد و وقتی گذاشتم رو تختش بخوابه و هی گریه کرد و برا آروم کردنش نازش کردم و اون بدتر صداشو برد بالا عصبی شدم منتها محکم کوبیدم به آویز بالای تختش و اون شکست افتاد رو تخت!!!

خدا رو شکر به پسرک آسیبی نرسید و تازه خوشحال شد و ساکت!!! و بعدش در رو بستم و یه چایی خوردم تا آروم شم و مجددا رفتم سراغش و با کمی نق و گریه خوابید!!!

داشتم تحلیل میکردم با خودم که چرا الان این حال رو دارم و چند تا دلیل به ترتیب الویت براش یافتم:

- دلم به شدت برای همسری تنگ شده و کج خلق شدم.

- برنامه هام اونطور که باید پیش نرفت. چون برنامه روزانه پسرک با همه سختی هایی که کشیدم کاملا منظم شده و می دونستم این چند روز که همسری نیست همه چی سر جاشه و می تونم حسابی کتابی که می خونم رو تموم کنم و تا همسری میاد راجع بهش باهاش بحرفیم که نشد!!! کل این چند روز رو خسته تر از روزای دیگه شدم. شبی که رفت ماموریت، برادر شوهر و جاری موندن خونمون و تا صبح نشد بخوابم. فرداش خونه خواهری بودم که خدا اون روز رو جزو عمرم حساب نکنه که هر دو شکنجه شدیم و مهمونی یه ساعتمون تبدیل شد به کل روز و بعدشم برای شب اومد خونمون. از فرداشم که گریه های بد پسرک شروع شد که می دونم دلیلش به هم خوردن برنامش بوده و کار نکردن شکمش. متنفرم کسی بخواد به زور برنامه هامو به هم بریزه. فرقی نمی کنه اون یه نفر عزیزترین کسم باشه یا هر کس دیگه ای. بدم میاد کنترلم بیافته دست یکی دیگه و با برنامه هاش اون روزم رو پیش ببرم. تو اون گرما از صبح با لباس فرم اداره توی خونه خواهری نشستم چون صبحش رفته بودم برای تمدید مرخصی زایمان و پسرک هم حسابی عرق سوز شده بود و باید میرفت حموم . خستگی به خاطر بیداری شب قبلش که تا خواستم دراز بکشم دیدم پسرک نیست و وقتی دنبالش گشتم دیدم خواهری با لباس زیر بردتش حیاط تو اون باد که بازم عصبی شدم و بازم نتونستم چیزی بهش بگم. رفتم لباس آوردم تنش کردم.

- اومدن خانواده همسری بازم طبق معمول بدون هماهنگی و خبر ندادن که از این کارشون متنفرم. حرفای مضخرف مادرشوهری راجع به هر کاری که با پسرک می کنم یعنی این مورد واقعا رو مخمه. و رفتنشون بدون اینکه یک دقیقه صبر کنن من کار خوابوندن پسری رو تموم کنم و بیام پیششون. چون قرار بود برن شام. به نظرم بی احترامی بود.

- نشخوار کردن خاطرات مضخرف قبلی به خاطر درد و دل های جاریم و دلتنگیم برای همسری و دیدن خانواده همسری. اینو تونسته بودم خوب مهار کنم. سالها بود که اون خاطرات، ته ذهنم خاک میخورد و اصلا طرفش نمی رفتم ولی بازم رو شدن و کل روان منو به هم ریختن.

- شکستن پای مادرم بخاطر سهل انگاریش و بدتر شدن اوضاع پاهاش به خاطر رعایت نکردن و استراحت نکردن که تو این مورد الحق دختر خودشم و راحت سلامتیم رو فدای چیزای کوچیک می کنم.و ابراز گلایگیش به صورت مستقیم بهم که خب خودم فکر می کنم نباید