ثبت لحظاتی از عمرم

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

جمعه پر نور

چند روزی هست که همسری شبا بچه ها رو میبرن استخر و اونا واقعا واقعا خوش بحالشون میشه بسکه عاشق آبن. تا الان که چند جلسه رفتن تو نبودنشون من اصلا نمی دونستم اول کدوم کار رو انجام بدم و همشم مشغول دلگرمی های خودم میشدم. دیشب چند مین مونده به اومدنشون میز پذیرایی رو چیدم که یه کم دور هم بشینیم. فسقلی گفت مهمون داریم؟ گفتم نه برای ما اماده کردم.جواب داد: مامان شما چقدر مهربونی که اینا رو برای ما آماده کردی.

شبم کتابای جدیدی که از کتابخونه مهدشون گرفته بودن رو براشون خوندم و تا صبح خوابیدیم. امروز جمعه هست و یه تایمی بیدار شدم که آشپزخونه پر از نوره. با اینکه پرده کشیده هستش. پرده های سالن رو میزنم کنار و غرق میشم تو این نور و تو این سکوت خونه که بابت دیر خوابیدن شب قبل بچه هاست.

خونه پر از روی عشق و آرامشه. خود خود معنای زندگیه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

فردای شبی که باید می خوابیدم و خواب به چشمم نمی آمد

من یک تغییری که کرده ام و مثبت است این است که راحت حرف میزنم. وقتی غمگینم. وقتی مشکلی هست راحت راجع بهش حرف میزنم. دیشب که پست را گذاشتم رفتم اتاق خواب پیش همسری و بیدار شدن. حرف زدیم حرف زدیم و بیدار ماندیم گرسنه شدیم میوه خوردیم و ساعت شد ۳ یک عدد هم نان تست در روغن زیتون سرخ کردیم و خوردیم و راهی جاده شدم.

میشود گفت با وجود اینکه ماموریت فشرده بود و یکسره تا ساعت ۵ عصر در جلسه بودم مثل همیشه خسته کننده نبود. مسیر رفت که دایما خوابم میبرد ولی خوابش مستمر نبود. در برگشت هم یک ربعی خوابیدم و وسط اتوبان نزدیکی قزوین به کافه لمیز رفتیم که دکور قشنگی داشت و باقی مسیر هم زیاد نفهمیدم. رسیدم خانه استقبال گرم خستگی را از تنم به در کرد. همسری شروع به جارو کشیدن کرد منم گردگیری و در عرص نیم ساعت خونه هم دسته گل شد و یه خواب راحت و عمیق را تا خود صبح تجربه کردم انقدر سرحال شدم که صبح چندتا کار بانکی را انجام دادم و بعدش رفتم سر کار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

شبی که باید بخوابم و خواب به چشمم نمیاد

تو مهد بچه ها یه ورکشاپ برای والدین گذاشتن. جلسه اول رو من تنها رفتم و همسری شیفت بودن. برای اینکه جلسه دوم باشن ۲۴ ساعت کامل شیفت رفتن. منتها امروز تو مهد گفتن که جلسه این هفته بابت شب یلدا تعطیله. از صبح هم هر سری کار با همسر داشتم گوشیش رو سایلنت رود. صبح هم یک دوره آموزشی آبکی به معنای واقعی داشتم که وسطاش مجبور بودم خودم به مدیرم محتوای جلسه فردا رو آموزش بدم و چند تا هم ارباب رجوع راه بندازم. بعدشم که کلا تو سایتا گشتم و تلفن زدم بابت خرید پیانو و از طرفی پیام نه چندان خوشایند از یکی از عزیزانم گرفتم که انتظار نداشتم و برای خوب کردن حالم یه ساعتی تلفنی با خواهرم حرف زدم. همه اینها چیزهایی بودن که واقعا منو خسته میکنن. 

عصر همسری گفت میخواد بچه ها رو شب ببره استخر. وقتی رسید خونه کلی زمان برد مایوی فسقل رو پیدا کنن. وقتی رفتن یه کم واسه خودم زبان خوندم و به جای چایی دوغ خوردم. داشت خوابم میبرد و خوشحال از اینکه قبل اومدن بچه ها میخوابم. چون صبح ساعت ۳ باید بیدار میشدم و راهی ماموریت میشدم. من آدم بیرون از خونه موندن نیستم و روزای ماموریت همیشه به فنا میرم میخواستم با خوابیدنم انرژی جمع کنم. چشمام که گرم شد صدای فسقل اومد و پشت بندش صدای همسری که چرا خوابی و ال و بل. از اینکه می دونستم دقیقا میدونه من چقدر خوابم حساسه و این رفتار رو داشت کفری شدم. خودمو جمع و جور کردم اومدم بیرون سلام دادم. بچه هایی که ساعت نه و نیم دیگه خوابیدن داشتن ساعت یازده و نیم بستنی میخورن و از بی کلافگی خواب غر میزدن. بعدشم همسر غر میزد که چرا دارین غر میزنین و این سیکل هی تکرار میشد. ساعت ۱۲ هستش و من فک میکنم باید الان تو خواب می بودم و آستانه تحملم با داد همسری به فنا رفت و توپیدم به شازده. در عرض چند مین پشیمون شدم. آوردمش سالن نشستیم و گفتم هر وقت دیدی چشات خستس بگو بریم تختت. دیگه آب از سرمن گذشته چه یک وجب چه صد وجب. خواب من به شدت حساس و گنده. نشون به اون نشون که الان ساهت ۱ شبه همسری و بچه ها تو ۷واب نازن و من هنوز بیدارم ولی به شدت از بی خوابی منگ و کلافه ام. و ساعت ۳ راهی جاده میشم و تا شب ساعت ۱۲ به زور برسم خونه. 

کاش درک رو فقط شعار نمیدادیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هجدهم آذر

امروز شش ساله شدی عزیز دلم. شش سالی که برای من به شخصه خیلی خیلی ارزشمند بوده. دلم میخواهد لحظه به لحظه این شش سال رو قاب کنم و بزارم جلوی چشمام. با تو خیلی از اولین ها رو تجربه کردم. با تو فهمیدم چقدر ضعیفم. با تو فهمیدم چه قدرتی دارم. با تو معنای عشق رو فهمیدم. خیلی دوست داشتی تولدت مثل قبل تو مهد پیش دوستات برگزار بشه ولی بخاطر ترافیک کاری این روزای مهد فرصت مهیا نشد. دلم خواست سورپرایزت کنم و چهرتو ببینم. من که از صبح تا ظهر بکوب تو جلسه بودم و بابایی زحمت خرید وسایل تولد و کیک رو کشیدن. ظهر تو اتاق مشغولت کردیم که متوجه نشی. سه سوت خونه رو تزیین کردیم. آهنگ رو آماده گذاشتیم و کیک و شمع و فشفشه و دوربینی که کار گذاشتم این لحظه ها رو برامون ثبت کنه. بابایی چشماتو بستن و وقتی اومدی سالن اولین حرفت این بود که بوی کبریت میاد. آهنگو زدم و چشماتو باز کردی. برف شادی میریخت رو سرت و شادی از چشمات پرید تو صدات. جیغ خوشحالی کشیدی. خیلی خیلی ممنونم ازت که خوشحال شدی با یه برنامه فوری و فوتی

بمان برامون عزیز دلممممم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

تاثیر کلمه ها

شازده جمعه ها کلاس خصوصی موسیقی میره و مربیش انقدر بهش لطف داره که شنبه ها هم گفته بیاد کلاس عمومی که تو جو شاد بچه ها باشه. بچه های کلاس عمومی ترم سوم هستن و شازده فقط سه جلسه رفته منتها وسط تمریناتش نت های کلاس گروهی رو هم استادش یاد میده که تو جمع بچه ها بزنه. دیروز تو کلاس خصوصی بهم میگفت شازده خیلی استعداد داره و گیراییش نسبت به بچه هایی که تا حالا باهاش کلاس داشتن بهتره و خیلی خوب پیشرفت کرده و با همین سه جلسه به سطح کلاس گروهی رسیده و گفت جلسه بعد باید براش جایزه بگیرم و حتی علاقه شازده رو هم پرسید که جایزه مناسب بگیره. بعدشم ازم پرسید تو بچگی چطوری باهاش کردیم. حالا حرفاش درسته یا نه و یا از روی لطفه موضوع اینه تاثیر خیلی بالایی روی من و نگاهم رو بچم داشت. کلمه ها رو از هم دریغ نکنیم. برعکسشم بارها شنیدم و تاثیری که واقعا رو حالم داشته داغونم کرده.

شازده شش سالشه و این سالها به سرعت برق و باد گذشتن و چشم ببندم پنج سال بعدم با سرعت بیشتر میگذره و ممکنه به سنی برسه که مشغول روزمرگی هاش بشه. دلم نمی خواد سالهای طلایی زندگیش رو هدر بدم. و هواسم هست که همشم با فان براش بگذره. بهترین لحظاتشو تو کلاس موسیقیشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اولین لوح تقدیر شازده

شازده دوره بلز موسیقی رو که تموم کرد یه جشن گرفتن و قرار بود با بقیه بچه ها که تو سازهای مختلف از همون اموزشگاه فارغ میشدن کنسرت داشته باشن. چند جلسه تمرین گروهی داشتن که شازده ما حالش بد بود بابت آنفولانزا ولی تمرینا رو شرکت کرد. سه تا آهنگ گروهی زدن و یه تک نوازی داشت و آخر سر هم یه لوح تقدیر گرفت که اولین لوحش بود. خب الان که نوشتم یادم اومد که چهارمین بود. شازده و فسقلی کلاس های لگو رو هم میرن و الان ترم چهارم هستن و برای سه ترم قبلی سه تا لوح و کارنامه و گواهی دارن. سعی میکنم مرتب براشون نگه دارم. فسقلی لگو رو خیلی دوست داره و واقعا چیزای خیلی عجیبی هم باهاشون درست میکنه که من اصلن به عقلم نمیرسه میتونستم مثلا این مدلی درست کنم. یحتمل از ترم بعد دیگه شازده رو نفرستم چون هیچ علاقه ای درش در این مورد ندیدم. دوست دارم طبق علایقشون پیش برن. مثلا به موسیقی علاقه داره و الان با مربی جدیدش سرعت کلاس هاش هم رفته بالا و حتی گاهی کتابو میزاره جلوش و جلو جلو جای نت های جدید رو پیدا میکنه و آهنگهایی که با بلز بلد بود بزنه رو خودجوش تمرین میکنه. با شروع پیش دبستانیش هم علاقه وافری به مداد و نقاشی و کتاب پیدا کرده و نگرانی منو رفع کرد که اگه بره مدرسه چیکار میخواد بکنه چون اصلا مداد دستش نمی گرفت. دیگه جمله ها رو هم کامل میخونه و امیدوارم تو کلاس اول خسته کننده نباشه مباحث براش. کلا عاشق اینه که زبانها رو بلد باشه و بخونه و خودم فک میکنم یه دلیل این که موسیقی رو خوب پیش میره همینه که دوست داره نت ها رو بخونه و به صدا تبدیلشون کنه. همکلاسی هاش فعلا از روی نت ها نمی تونن بخونن و نت ها رو براشون انگلیسی مینویسن.

دو روز پیش با هم خونه موندیم و با گوشی من یک سافت بازی کرد ازش خواستم بزاره کنار ناراحت شد و با اخم میگفت زنگ میزنم پلیس چون شما منو ناراحت کردین!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نهم آذر ماه نود و هشت

پسرا هر دو آنفولانزا گرفتن و با اینکه سخت بود بالاخره گذشت ولی دو هفته بعدش شازده گوش درد شد خیلی وحشتناک و تا الان در این یک هفته سه مرتبه دکتر رفته. مطب دکترا هم واقعا شلوغه و با زور ماسک و روسری مثلا سعی میکردم حداقل ویروس جدید نگیره. دیروز که شازده موند خونه مامان و منم از اداره رفتم اونجا و تا بخوام وقت دکتر بگیرم و بریم دکتر و داروها رو بگیریم شد ۱۰ شب برگشتیم خونه خود بچه واقعا خسته شده بود منم که یکراست رفتم دوش گرفتم و تصمیم گرفتم فرداش رو بمونم خونه. صبح فسقلی رو بردم مهد و برگشتم و بعد یه صبونه اساسی دوتایی با شازده گرفتیم خوابیدم تلفن ها رو سایلنت کرده بودم که راحت باشم بیدار که شدم ساعت ۱۲ ظهر بود و واقعا خواب بهم چسبید احساس میکردم یک عمره خواب مستمر نداشتم بس که این چند وقته بچه ها همش شب بیدار شده بودن. ظهرم که رفتم دنبال فسقلی دیدم با تب داره میاد. عصر هر دو رو بردم دکترشون. و بازم تا شب اسیر دکتر و داروخانه شدیم و وقتی رسیدیم خونه احساس می کردم تو امن ترین جای دنیام. فردا هم نمیرم و می مونم پیش پسرا. اونا واجب تر از هر واجبی هستن و باید حسابی بهشون برسم که بهتر شن.

حالم این روزا خوبه. برای چیزایی که تو ذهنمه خودکشی نمی کنم برنامه های عجیب غریب نمیریزم و برای هر چیزی به اندازه خودش وقت و بها میدم.

کلاس موسیقی شازده رو عوض کردم و چقد فکرم درگیرش بود که نکنه معلم جدیدش اونطور که باید نباشه!! هر طور بود پسر ما رو جذب کرد و منم روش تدریسشونو پسندیدم. سرعت کلاس هم خیلی بالاتر از کلاس قبلیشه و به زودی میرسه به شروع پیانو که عشقشه و عشقمه

از صبح دلی دلی تست لیسینینگ میزدم که همیشه برام مرگ بود خیلی برام سخته بشینم پاش و هی ازش فرار میکنم . همین تیکه تیکه کردن تست و دلی دلی زدنش باعث شد جذبش بشم و چهار تا تست زدم خودش رکوردی بود تو لاک پشتی تست زدن لیسینینگم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو