ثبت لحظاتی از عمرم

۷ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

16 نوامبر

خب من امروز باید یکبار تو گروهمون ارایه میدادم فیدبک بگیرم. شب قبلش خوب نخوابیدم اصلا. از صبح تا دیروقت پشت سیستم بودم. صبح  که محاسبات جلسه شرکت رو انجام دادم و اسلاید ساختم. خود جلسه دو ساعت طول کشید. بعد جلسه هم قرار شد یه جلسه با دانشجوی جدید داشته باشم روش محاسباتیشو چک کنم. تا هشت شب طول کشید. پریدم شام خوردم که همسری درست کرده بودن. بعد دوش گرفتم نشستم پای تموم کردن اسلایدای فردام! صبح هم کوفته پاشدم تمرین کنم که تو بیست دقیقه ارایه بدم. وسطای روز استاد ایمیل زد جلسه رو کنسل کرد و من واقعا خوشحال شدم. چون اصلا اماده نبودم. به محض کنسلی پریدم تو تخت یه ساعتی الکی با گوشیم ور رفتم. بعدشم سراغ تمیز کردن آشپزخونه و خونه و جارو هم زدم. نهارم کوفته درست کردم چون سبزی خوردن داشتیم!

بعدشم بچه ها رو از مدرسه اوردم. همسر هم رسید. خریدا رو جابجا کردم که خونه مرتب بمونه. رفتیم کتابخونه. بچه ها کتاباشون رو عوض کردن منم یه کتاب گرفتم بخونم. یه کم اونجا بودیم و برگشتیم من نشستم اسلایداما جمع و جور کردم فرستادم استادم نظر بده قبل دفاع.

بعدشم پریدم استیک پزیدم. این ایرفرایر یکی از بهترین خریدام بوده. عالی. خودم حس میکنم علت وزن کم کردنمم بوده راستش! خودم نمیدونستم دوستم گفت به نظر میاد لاغر شدی رفتم رو ترازو و دیدم اومدم رو ۵۷!

سریع و بدون رو غن با کیفیت و شکل عالی غذا رو تحویلت میده. باعث شده نوع غذاهامون اصلا عوض شه و کمتر برنج بپزیم!

بعد شام با همسری نشستیم دمنوش زدیم و پسرا هم مشغول کتاب بودن. پریدم بالا دو سه تا جدولی که استادم خواسته بود رو ردیف کردم براش. یه جلسه کوتاه با دانشجوی جدید واسه کنترل نهایی محاسبات و فایل رو تموم کردم فرستادم رفت.

چقدر همه چی خوب پیش رفت وقتی اون جلسه مسخره کنسل شد! همشم دوست داشتم شب بشه راحت بخوابممممممم و گفتم این حس رو بنویسم! 

باورم نمیشه دوشنبه درس و مشقم تموم میشه:)

به قول آقامون هیچ حسی ندارم😁 نه استرس نه هیجان نه شادی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

13 نوامبر

دیروز خیلی حال و حوصله نداشتم. جو سنگین روز تعطیلی بود. یه حسی شبیه دلگیری جمعه های خودمون. فقط پای تلویریون و فضای مجازی پلاس یودم. شب نشستیم یه فیلم با هم ببینیم که بچه ها سر و صداشون زیاد بود بی خیال شدیم. از گوشی همسری یه آهنگ پخش شد و شازده شروع کرد رقصیدن. بعد مکث کرد و فسقلی شروع کرد به رقصیدن و به همین ترتیب رفتن جلو!

خودشون رفتن اسپاتیفای آهنگ انتخاب کردن که من اصلا نمیشناختم خوانندش کیه و چیه و شروع کردن به رقص به قول خودشون رپ! بعدم ازمون خواستن بهشون امتیاز بدیم. من شازده رو انتخاب کردم و همسری هم فسقلی رو که عدالت رعایت بشه. 

همین چند دقیقه رقصیدنشون حالم رو روبراه کرد و پر انرژی شدم.

از کجا یاد گرفتین آخه اینا رو وروجکای من؟! خیلی زود دارن بزرگ میشن و هر روز که به شازده نگاه میکنم دلم میگیره که کودکیش داره تموم میشه!

امروز شروع کنم اسلایدا رو بسازم. اومدم بالا. گوشی رو هم گذاشتم موند پایین!

امیدوارم تموم شه امروز چون فردا باز مدرسه ها تعطیلن بچه ها خونه ان. سه شنبه هم جلسه شرکته و یه کم از اسلایداش مونده که همون روز تکمیل میکنم و چهارشنبه باید تزمو تو گروه ریسرچمون ارایه بدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

یازده نوامبر

دیروز رفتیم ماشینی که دیده بودیم رو گرفتیم و آوردیم! راهش طولانی بود تا کاراشو بکنیم و برگردیم خونه غروب شد! خیلی خسته شدم ولی می ارزید دوسش دارم:)

ولی جاده ای که رفتیم. یه تیکه از بهشت کلا هر جا میرم میگم خدایا یعنی ممکنه این همه زیبایی؟!!! تو گوگل مپ چک میکردم ببینم چقدر راه رو رفتیم و وقتی زوم آت کردم دیدم تو گوشه سبز قاره آمریکا وسط اون همه زیبایی رانندگی میکنم کبف کردم! اگه تصمیم نمیگرفتم راحتی و آسایش زندگی قبلیم رو رها کنم و ریسک کنم هیچ وقت نمیتونستم حتی تصور کنم زیبایی های این چنینی هم تو دنیا وجود داره چه برسه به اینکه توش زندگی کنم!

برگشتیم یه کم اتاق خوابا رو سر و سامون دادیم و عوض کردن تختها چقدر فضا رو باز کرد! تخفیفای بلک فرایدی دارن شروع میشن و باید یه وقت بزام چندتا چیزی که لازم داریم برا خونه رو بگیرم.

خونه هم دوجا ایمیل زدم و گفتن یکماه مونده به موو این پبام بده! دلم میخواد فعلا یه آپارتمان تو طیقه های بالا باشه که ویوی شهر رو داشته باشه. اطراف مدرسه بچه ها مورد دلچسبی نبود حالا که فاصله میگیرم برم رو گزینه های دلخواهم.

نگران مخالفت استادم بابت تاریخ شروع به کار بودم. گفتم یه وقت گیر میده که تا انتهای ترم بمونم بابت پروژه! ولی وقتی بهش خبرو دادم خیلی غیر باور خوشحالی و ذوف کرد و کلی هم آرزوهای خوب داشت. حالا بعد اتمام رابطه استاد دانشجویی میتونیم باهاش در ارتباط یاشم و دعوتش کنم خونمون. پسر خوبیه و خیلی به من همیشه لطف داشته.

رابطه با بچه ها هم عالی پیش میره و تنها دلیلش هم وقتی هست که باهاشون میگذرونم. یه جا خوندم نوشته بود وقتی بچه عصبانیه از اتفاقی که افتاده واکنش نشون نمیده از حس اینکه دوست داشتنی نیست و ترد شده واکنش تند نشون میده. اون لحظه بغلش کن و بگو دوسش داری . بعدا در مورد مشکل حرف بزن.

دیروز تو راه مدرسه فسقل من بداخلاق شد چون شازده و دوسش دویدن و عقب موند ازشون. بغلش کردم و تو گوشش گفتم دوستت دارم. معجزه شد یهوو لبخند زد و با حال خوب مسیرو ادامه دادیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نهم نوامبر

صیح بچه ها با سرحالی رفتن مدرسه و زودتر! یکیشون قرار بود بره اسکی رو یخ و اون یکی قرار بود بره موزه و بارلمان. منم نشستم بای چندتا محاسباتی که استادم خواسته تا قبل جلسه عصر تمومش کنم. اولش کمی تو ذهنم مقاومت داشتم که تا کی من قراره اینا رو انجام بدم؟! کار من نبود ولی تصمیم گرفتم یه نصف روز وقت بزارم و تموم شه. 

 

دیروز برای شام حلیم بادمجان ردیف کردم و بسر دوستم از مدرسه به راست اومد خونه ما و مامانشم عصر اومد ببره که نگهش داشتیم برای شام. از همون برای نهار الان گرم کردم و خوردم. موندش بیشتر میچسبه! چایی دم کردم بخورم که یکی از دوستام که مامان شده اخیرا اومده بود یه کتاب برسونه بهم برای محاسبات و ظرفایی که بیشش داشتم رو یر گز کرده بود! خوشیخت عالم شدم من عاشق گز. از محسنات داشتن رفیق اصفهانی!

 

امروزم قراره دختر اون یکی دوستم رو از مدرسه بردارم بیارم خونه. همزمان جلسه هم دارم! خدا به خیر بگذرونه.

 

هوا سرده ولی آفتاب قشنگی داره. 

 

این چند روز صبحا اتومات بنج بیدار میشم یسکه زود شب میشه آدم زود میخوابه! باید ازش استفاده بهینه بکنم. امروز صبح لبتایو روشن کردم تو تخت چندتا دیتا برای محاسبات امروز در بیارم که شارژش تموم شد و حال نداشتم برم بایین!

 

دیگه بچه ها بیدار شدن و صبونه زدن و کلی وقت داشتیم. نشستم تو سالن چایی به دست و محو تماشای بازی های فیزیکی!!! بسرانشون شدم.

 

من یک مادر عاشقم:)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفتم نوامبر

خب الان که دارم پست میزارم امتحان زبانم رو دادم. آفر شغلی که گرفته بودم رو اکسپت کردم و دارم با صدای شجریان چایی و باقلوا میخورم و یه آفتاب قشنگی هم افتاده روم و از این تنهایی لذت میبرم!

 

بله از اونجایی که واقعا واقعا کشش اپلای های مجدد نداشتم همون دو سه تا جابی که اپلای کردم و مصاحبه گرفتم، یکیشون رو انتخاب کردم و اکسپت کردم و تمام! من اینو بر اساس حسم انتخاب کردم. تو کل سه مرحله مصاحبه فقط حس خوب داشتم بهشون و نهایتا دلم گفت همینو برو و تا حالا هیچ وقت نتیجه اعتماد به حسم بد از آب در نیومده!

 

یه بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد و شروع کهر رو هم برای یک هفته بعد از دفاعم ست کردم.

دنبال ماشین و خونه میگردیم! مسیر کارمون متفاوته و من باید ماشین جدا داشته باشم و اینم برا خودش بساطیه پیدا کردن یه کیس خوب که به معیارهای من بخوره! و نمیدونم حالا چرا گیر دادم سفید باشه! رنگی که اینجا نایابه:)

فعلا هدفمون اینه خونه نزدیک مدرسه بچه ها پیدا کنیم که بچه ها مدرسه عوض نکنن. الویت اول همه چی بچه هاست نباید زیاد اذیتشون کنیم. جابجایی و پیدا کردن دوستای جدید براشون سخت میشه اینجا خوب جا افتادن و نمیخوام از این کامفورت زونشون بیارمشون بیرون.

 

امروز برم واکسن دوز چهار و انفلونزا رو بزنم. بعدشم بدا خودم بچرخم و از فردا بشینم اسلایدای دفاع رو حاضر کنم.

باید یه بار برای گروهمون ارایه بدم و فیدبک هاشون رو بگیرم! میدونم وقت زیادی ازم خواهد گرفت چون سه ماهه بوسیدمش گذاشتمش کنار و امیدوارم نکات ریزش یادم نرفته باشه!

بعد دفاعم یک هفته تا شروع کار وقت دارم که باید بشینم پی آر رو فایل کنم که نمونه برای بعد!

زندگی داره کم کم نرمال میشه بالاخره!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

28 اکتبر

دیروز صبح بعد مدرسه بچه ها باز نشستم بای اخبار. هم میدونستم کار دارم هم داشتم با اخبار بغض میکردم اصلا یه وضع داغونی. نشستم کمی از روزای قبل اومدنمون رو خوندم تو وبلاگم. ساعتایی که با حال خوش میگذروندم! یه لحظه با خودم تصمیم گرفتم هر لحظه آگاهانه قبل از انجام هر کاری از خودم ببرسم که آیا این الان بهترین کاریه که میتونم بکنم.

نشستم تا حدود 12 چندتا نمونه رایتینگ خوندم دستم بیاد چی بود اصلا رایتینگ آیلتس. باورم نمیشه همه چی رو فراموش کردم! بعد رفتم بادکست بی یلاس رو یخش کردم و همزمان چندتا تیکه گوشت رو به با سلیقه ترین حالت ممکن گذاشتم بیزه. برای هر تیکشم یه نقشه ای تو ذهنم داشتم. همزمان یه سری بادمجان سرخ کردم یه سری رو هم رو همون شعله گذاشتم کبابی بشن. برای فرداش مدرسه بچه ها جشن هالوین کرفته بود و من گفته بودم مافین میفرستم مدرسه. نشستم اونم درست کردم همزمان. توشم شکلات ریختم که باب دل بچه ها بشه. برنجم خیس کردم و بعد رفتم دنبال بسرا. برگشنیم حسابی کیک خوردن و مجبور شدم دوباره درست کنم و این سری توش آب برتقال ریختم بهترم شد. 

دوست داشتم حلیم بادمجون ردیف کنم خصوصا که دوستم عاشقشه و براش یه ظرف ببرم که دیدم کشک نداریم! بی خیال شدم. سبزی یلو با نخودفرنگی درست کردم و با همون گوشتا چلو گوشتش کردم. بعدم نشستیم رو ریاضی شازده کار کردیم و املا گفتم برای فرداشون.

امروزم دقیقا از وقتی بچه ها رو گذاشتم مدرسه بکوب بشت سیستم بودم برا دیتای یه مقاله که باید سابمیت میکردم. دانشجوی جدیدمون زیاد اهل کار تیمی نیست و میتونم بگم این همه وقت من گداشتم این همه استاد همچنان مچلیم و دو هفتست قراره دو تا عدد به ما بگه! دیگه امروز نشستم خودم اونا رو هم درآوردم. نمیدونم چطوری میخواد کارشو بیش ببره ولی اینجوری مطمینم به مشکل میخوره!

جالبه یریروز برای اولین بار ارایه داشت تو جلسه گروهیمون و استاد شروع کرد یه سری ایرادای ارایه و اسلاید بگیره که من میکروفونم رو زدم و گفتم اجازه بده من باهاش کار کنم اینا رو و چون جلسه اولشه به ایناش ایراد نگیریم و فقط رو محتواش کار کنیم. دلم براش سوخت. گفتم تجربه نداره. جدیده. اوالاشه کمی کمکش کنم. یک ساعت و نیم باهاش جلسه داشتم و نه تنها برزنت و اسلاید بهش یاد دادم. نشستم کلی هم در مورد رفتار حرفه ای آکادمیک و صورتجلسه نوشتن و مدیریت و برنامه ریزی براش توضیح دادم. فک کردم دیگه مشکل حل مبشه! ولی دریغ!!! امروز من و استاد نشستیم دیتا بده بهمون. دیگه ایمیل رو بی خیال شدم تو واتساب بهش ییام دادم و خیلی شیک گفت هنوز حتی مطلبو نخونده یدونه ماجرا چیه چه برسه به اینکه حساب کتابشو کرده باشه! دیگه خودم نشستم باش بکوب و تا دو و نیم تموم شد فرستادم رفت.

اگه قرار بود چند سال باهاش کار کنم خودم انجام نمیدادم. کمکش میکردم بتونه یاد بگیره چطور باید وظیفشو انجام بده. ولی چون دیگه یکماه دیگه کار من تمومه چیزی نگفتم. قبلا دوست داشتم بعد فارغ التحصیلیم رو همین یروژه با استادم  کار کنم ولی الان دیدم با این فرد نمیشه واقعا نمیشه. نمیدونم استادم چطور میخواد این بروژه رو ببنده با این دانشجو!

ظهرم که نهار نداشتم همسری رسید یه املت مشتی زد خوردیم. بعدشم انقدر خسته بودم نشستیم سینا دیدیم و چایی خوردیم.

شامم درست کردم و الان نشستم یای سیستم یه کم تست بزنم ببینم چند چندم!

یه چایی ترشم دم کردم و حسابی توش زنجبیل و نبات ریختممممممممممم

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

خال بد این روزا

حالم بده خیلی بده! حال کی خوبه اصلا این روزا

 

چند هفته بیش بود که کنار گردنم شروع کرد به درد گرفتن. دقیقا وقتی ویدیوی شریف رو دیدم و دیگه ول نکرد. فک کردم اسباسم کرده ولی امروز فهمیدم این غمباده. الکی بغض میکنم الکی اشک میریزم و خودمو میندازم بغل همسرم آرومم کنه.

این وسطا یه خودآزاری غجیب هم داشتم. رفتم سراغ یه سری خاطرات هشتاد و هشت و اون بیشتر داغونم کرد. همینجوریش ما تحت فشار زیادی هستیم خود مهاجرت برای خودش یه غولههههه دیگه اینم اومد روش و فکر میکنم روانی برام نمونده. اینکه شبا خواب راحت ندارم. همش تو خواب درگیری ها رو میبینم و دیشب هم وحشتناک بود. تو خواب دیدم به خودم شلیک شد و با یه تبش قلب بدی بیدار شدم.

این روزا سعی میکنم خیلی با هم چهارتایی بشینیم دور هم. دیروز به همسرم میگم خدا رو شکر خانواده داریم. خانواده خودمون که تنها یناهمون هست و چقدم انرژی میگیریم از یچه ها. بی اغراق تنها چیزی که منو زنده میکنه و لبریز از زندگی بغل کردن یسرامه. دیروز بهشون میگم نمیتونید تصور کنید چقدر دوستتون دارم و بهم گفتن میدونیم چون ما بیشتر دوستت داریم:) و من رفتم رو ابرا

هر بار میشینم با همسرم حرف بزنم یهو میزنم زیر گریه. امروز بهش گفتم دلم برای مامانم تنگ شده. عکس مامانمو زوم میکنم رو چروکای صورتش خیره میشم. دستم میکشم رو دستش از رو عکس و تصور میکنم لمس کردنش و بوسیدنش چه حسی داشت. من میدونستم که قرار بود بیام اینجا و همیشه از هر فرصتی استفاده میکردم بیرم بغلشون و دستاشون رو بوسه باران کنم. ولی اونا نمی دونستن و فقط یکماه از زمان خبردارشدنشون تا اومدن من کشید که اونم دایم بیششون نبودم. این دوری برای یدر و مادر من خیلی خیلی سخته و این قطعی نت این روزا بیشتر حالشون رو خراب کرده.

اینم حال این روزا

از دیروز هم هوا قشنگ خنک شد و دیگه هیترها رو روشن کردیم و همزمان بارون اینجا هم شروع شد.

این دو هفته بگذره زبانو بدم یه کم خودمو جمع کنم که کلی کار دارم و این دو ماه قشنگ گذاشتم رو هم تلنیار شدن. الان دیگه وقت وا دادن نیست و باید بتونم خودمو بغل کنم و ناز کنم و به خودم این امید رو بدم که میرسه روزی که خانوادمو دوباره ببینم.

 

و

 

من آدمی بودم که هیچ وفت فکر نمیکردم دلتنگ بشم. حتی دلتنگ خیابونا که به برادرم بگم گوشیو بگیر سمت خیابون ببینم اونجاها رو....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو