ثبت لحظاتی از عمرم

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

خواب بچه نپره

ظهر چهارتایی میریم بانک تو بارون شدید واسه کارای وام. پیام میده واسه نهار بیایین فلان جا. اولش تعارف میکنم ولی چون میدونم کارم خیلی طول میکشه قبول میکنم.

ساعت 2 کارمون تموم میشه و تو این هوای بیرونی حال میده بری مهمونی نهار. میرسیم اونجا پچ پچ کم بودن غذا از آشپزخونه میاد و به میزبان میگه اشکال نداره کسی که بدون اطلاع قبلی میاد نهار باید انتظار کم بودن غذا رو داشته باشه. 

بهش میگم شما ما رو دعوت کردین میزنه زیر خنده های مسخرش و شروع میکنه همبرگر آماده سرخ میکنه و منم به شدت گرسنه ...

آخرای سرخ شدن همبرگرا زنگ زده میشه و مهمونای بعدی. میزبان به شوخی میگه دیگه کیا رو دعوت کردی بگو یه فکری واسه نهار بکنم بازم میزنه زیر خنده های مسخرش. 

نهارو مدیریت میکنم که پسرا سمت همبرگره نرن که عواقبش برام داستان نشه.

عصر همسری رفتن سرکار و ما خواستیم بیاییم خونمون که گفتن ما رو هم برسونید خونمون. 

انداخت تو دهن بچه که میریم خونه شازده و فسقلی و بچه هم گیر سه پیچ که باید بریم. 

من واقعا خسته بودم و توان نداشتم و حتی به شوخی بهش گفتم فردا شب بیایین.

تو راه هر بار بچه ساکت میشد ایشون به بچه میگفتن کجا بریم؟؟؟ اونم باز داد و بیداد و گریه که خونه شازده و فسقلی و بعدش این میزد زیر خنده های مسخرش.

دلو زدم به دریا و نزدیک خونه به مادر بچه تعارف زدم بریم خونه ما؟ که گفتن آخه زحمتت میشه؟ و پش بندش بازم این گفت بله بریم خونه شما بچه ها بازی کنن. 

ساعت هفت و نیم عصر رسیدیم خونه ما و تا پدر بچه برسه من مشغول تدارک شام بودم و آخر شب بچه خوابش میومد و سر وقت رفتن که خواب بچشون بهم نخوره.

خواب و وقت و برنامه و زندگی دیگران مهم نیست....



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بی شک هر روز میتونه همینجوری قشنگ باشه

وقتی شب جلوی تلویزیون سرتو میزاری رو پای همسری و با نوازش موهات خوابت میگیره عمیق و صبح با صدای وروجکا ساعت نه صبح بیدار میشی حس میکنی امروز بهترین روزیه تو زندگیت که منتظریشی. 

بلوز یاسیمو میپوشم با دامن چهارخونه بنفش دوست داشتنیم و برا صبحونه بچه ها به درخواست خودشون ساندویچ و توت فرنگی و شیر ردیف میکنم و با یه عشق و حس خوبی میرم پیازها رو خلال میکنم میریزم تو آب نمک، همزمان مرغ سرخ میکنم واسه مسما و بعدش میرم سراغ بادمجونا و میریزمشون تو آب نمک. وسطا درخواست های پسرا رو راست و ریس میکنم و هر کاری که دلشون میخواد میکنن و کل اسباب بازی های ریز و درشتشون پهن خونست. 

نهار به باسلیقه ترین حالت ممکن میکشم و سه تایی مشغول میشیم. پیازها تقریبا سرخ شدن و میریزمشون تو توری که روغنش بره. ظرفا رو میچینم تو ماشین و من میرم سراغ شهرزاد و پسرا میرن سراغ لگو بازی. بعد شهرزاد بادمجونا رو سرخ میکنم و مشغول بازی با پسرا میشم.

دارم فکر میکنم امروز چی باید به شازده یاد بدم؟؟؟ دلم میخواد با عشق حرف زدن دونفره نثارش کنم. فسقلی سرش گرمه با یه بشقاب میوه میرم اتاق پسرا که شازده تنهاست. میشینم کنارش بغلم میکنه بوسم میکنه خیلی کودکانه دونفری با هم حرف میزنیم و ذوق و خوشحالی رو تو برق چشماش میبینم. 

نزدیکه عصره و لبوی دوست داشتنی همسری رو میریزم تو بخارپز که شب دور هم بخوریم و کیف این روز دلنشین رو تکمیل کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

اینم یه جور بلوغه

دیروز از صبح رفتیم خونه جدید رو سرو سامون بدیم. شب قبلش لیست نوشته بودم که چیا ببریم و چیکارا بکنیم که معطل نشیم و همینکه رسیدیم رو دور تند شروع کردیم و طبق برنامه ریزیمون هم نقاشی خونه تموم شد هم باغچه حیاط.


شب بی نهایت خسته بودم و برای شام رفتیم خونه عزیز که فسقلم خوابش برده و شازده هم آخر شب خوابید.


صبحش قرار بود برم سرکار و همسری بازم قرار بود بقیه کارای خونه رو انجام بده و مجبور بود پسرا رو بیاره خونه عزیز. پیشنهاد دادم بمونید مینجا و من میرم خونه و صبح میرم سرکار که قبول نکرد.


با هم برگشتیم خونه من لباسامو برداشتم و دوباره برگشتیم خونه عزیز واسه خواب که شده بود یک و نیم شب. تو راه به همسری میگم چرا قبول نکردی تنها بمونم خونمون من که اکثر شبا بدون تو تنها هستم. میگه اون شبا سرکارم مجبورم الان که هستم چرا تنهات بزارم...


برگشتیم و نتونستم بخوابم حتی وسطا به همسری گفتم باتری ساعت دیوار یرو دربیاره که صداش نمی ذاشت بخوابم. دو سه بارم فسقلی صداش دراومد و کلا نخوابیدم ولی سر وقت بیدار شدم بیام سرکار که همسری با صدای من بیدار شدن و منو رسوندن.


از اینکه شب سخت بهم گذشت و نتونستم بخوابم ناراحت نشدم  جدیدا با این جور چیزا که می دونم گذری و موقتی هست ناراحت نمیشم و به خودم می بالم


عشق یعنی همینکه همسریت خسته هستش ولی صبح بیدار میشه و تو رو میرسونه سرکار و سر راه برات خریدم می کنه که صبحانتو بخوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نخوابیا

ظهر که رسیدم خونه دل تو دلم نبود امیر زودتر بره و به کارام برسم. نهار روددر حد انفجار مسما و دوغ خوردیم و دراز کشیدیم نقاشی بکشیم که چشام داشت بسته میشد. گفتم تا مشغولن یه چرت بزنم که یهوو دیدم فسقل خان مدادشو میخوره. مدادارو جمع کردم و دوباره چشمام گرم شد که فرمودن پی پی دارن. اونو راست و ریس کردم و دوباره دراز کشیدم که دیدم یه صدای آشنا میاد و دعا کردم اون نباشه... ولی همون بود... کیف مدارک رو خالی کرده بود کلا کف اتاق و شانس آوردم به موقع رسیدم و سه سوت مدارکو به باد فنا نداده بودن.

منم خسته تر از این حرفا بازم دراز کشیدم و دیدم یه چیزایی دارن بهم میگن و چشمتون روز بد نبینه جناب فسقل خان سایه ابروی منو برداشته بود و کل دست و صورت و دهنش سیاه بود


دو تا زدم تو سر خودم که پاشووو بشین با وجود فسقلی چرا میخوابی؟؟؟؟؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نصفه شبای تنهایی

صبح با خریدار پراید رفتیم تعویض پلاک و وقتی کنار راننده نشستم یه حس ناخوشایندی داشتم از اینکه یه قسمتی از خاطراتم مال یه نفر دیگه شد. بده که خاطراتمون رو وابسته به متعلقات فیزیکی کنم. 

روز خوبی بود موقع برگشت فسقلی تو ماشین حالش بهم خورد و برای اولین بار بالا آورد و ناراحت بود که ماشینو کثیف کرده و من و باباییش هم خیلی عادی رفتار کردیم که نترسه و یکراست رفتیم خشکشویی پالتوی منو که کثیف شده بود دادیم بشورن.

شازده و بابایی رفتن غذا تحویل بدن و من و فسقلی اومدیم خونه. ساعت دو و نیم بود و فسقل فرستادم حموم رنگ بازی کنه. لباسارو ریختم ماشین و همزمان با لپه های تو فریزر قیمه درست کردم و حواسم بود که با حس و عشق بپزمش. تا آب برنج کشیده بشه آشپزخونه و اتاق خوابا رو سرو سامون دادم و رفتم حموم سراغ فسقلی و تمیز کردیم و سشوار کشیدیم و آرایش کردیم و غذا رو کشیدم که شازده و همسری رسیدن ساعت سه و نیم بود و فک کردم تو یکساعت چه خوب همه چیو ردیف کردم.

پسرا با رشوه خونه دایی حسن رفتن تو تخت ولی فقط فسقل خوابش برد و شازده تو تختش بازی میکرد بی صدا. منم خوابم نبرد و رفتم با شازده نشستم به صحبت کردن و قهوه خوردن و تی وی دیدن. شبم رفتیم خونه دایی و کمی با امیر ریاضی کار کردم که استرس کنکور داره و من این استرس رو با تجربه الانم هضم نمیکنم. 

ساعت یک بود رسیدیم خونه و فردا قراره امیر بیاد پیش پسرا واسه همین خونه رو دسته گل کردم و خوابم نمیاد. 

آهنگ گوشیمو پلی کردم و کتاب داستان تو شهر رو از فیدبو دانلود کردم بخونممم 


یه حس آرامش خوب دارم و دلم خواست امروزمو با جزییات ثبت کنم. روزهای زیبایی رو زندگی میکنم. همبازی شدن پسرا با هم. حرف زدنشون با هم. اظهار نظرهاشون بهم و لج کردنهاشون ذره ذره زندگی رو برام بهشت میکنند. 

شب که با النود میرفتیم خونه دایی حسن از اینکه فقط یه ماشین داریم و کنار همیم و آهنگ شاد گذاشتیم و هر دوتون دست میزدین و ما هم الکی میخندیدیممممم حس خوشبختی شدید داشتم.

یا روزی که با بابایی پیاده روی میکردین نزدیک اداره و من با ماشین از دور دیدمتون و از اعماق وجودم خدا رو شکر کردم که هر سه شما تو زندگی من هستید حس خوشبختی شدید کردم


واقعیت اینه شما سه تا فرشته بخش اصلی زندگی من هستید و من در بعد شخصی و اجتماعی هر چی باشم و داشته باشم و به هر کجا برسم تا شما رو نداشته باشم پشیزی نمیارزه و اصلن به چشم نمیاد.

خدا هر سه تون رو برای من حفظ کنه و نگهدارتون باشه و امیدوارم خدای مهربونم هیچ وقت من رو با شما بهترین های زندگیم امتحان نکنه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

از اون حس ووحال

چهارتایی میرسیم خونه. یه دل سیر نهار میخوریم و پشت بندش دوغ. جمع و جور میکنیم.
همسری و شازده میرن تو تخت. منم کنار رادیات رو لوله گرم دراز میکشم. فسقلم که اصلن پا به خواب نمیده. خونه ساکت میشه و میخوابیم و به فسقل جانم افتخار میکنم که بی صدا بازی کرد تا بیدار شیم. 
یه ساعت بعد بیدار میشیم فسقلی خوشحال میشه. چایی زنجبیلی با گل فراوان میخوریم. پسرا هم بستنی گزی میهن.
شال و کلا میکنیم میریم بیرون. پر از حس خوبیم هر چهارتامون. کمی هم قدم میزنیم و برای شام مهدی کتلت و دوغ.
تو راه برگشت شازده خوابش میگیره و آخر شب من و همسری مستند میبینیم و فسقلمون نقاشی میکشه.
یه روز معمولی با حال خوش زندگی رو میسازه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بوی خونه تکونی، بوی عید

اصلن باورم نمیشه امروز یازدهم بهمن ماهه. امسال به سرعت برق و باد گذشت. هیچ وقت خونه تکونیمو اسفندناه و دم عید انجام نمیدم. خونه تکونی من همیشه از بهمن شروع میشه و هر روز یه بخش کوچیکی رو میتکونم.

عصر که پسرا خواب بودن و من کنار شمع و آهنگ و چایی دبشم مشغول حساب و کتابای این چند روز بودم چشمم خورد به تاریخ که یازده بهمنه. 

حساب کتابا تموم شدن و یه شب چهارنفره گرم رو پیش بینی میکنم. قارچ ها رو میریزم توی ماهیتابه تا کبابی شن و همزمان خونه تکونیمو استارت میزنم. از سخت ترین کابینت که مال زیر سینک هست شروع میکنم. نظافت و کار خونه به من آرامش میده و واقعا خستگیمو در میکنه. تا همسری برسه سعی میکنم جمعش کنم. هر شوینده ای که از کابینت در میارم شازده جان سعی میکنه اسپل کنه و بخونه. انگلیسیشو راحت میخونه ولی فارسیش رو تقریبا نمیتونه.

و اما اما اما

یه خونه خریدیم و هر بار بهش فک میکنم میبینم چقدر تصور رویاها میتونه توی تحققش تاثیر بزاره. فعلا در حال پرداخت پولش هستیم تا سال بعد که مستاجر بره خودمون طبق تصورات من درستش کنیم و تمام.

و اینکه این روزا بابت طرز فکر پدر و مادر امیر یه جوریم . تجربه میگه قضاوتشون نکنم گاهی میگم من چطوری رفتار میکنم که یکی نگران اینه من سالها بعد کار الان پسرشو بکوبم سرش هر چند این کار واقعا کوبیدنی نیست. 

خولاصه که بوی عید در راهه و ما بیشترین گردش مالی عمرمون رو تو این روزا داریم و به همین دلیل سرعت گذر روزها برامون چندین برابر میشه.


لقمه هم حسابی به راهه و گاهی از ذهنم میگذره که کاش بعد این سفارش دیگه سفارشی نباشه. فعلا سفارش ها رو خودمون میبریم مگه اینکه واقعااا نتونیمممممم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو