از وقتی یادم میاد یکی از آرزوهام و دعاهام این بود که برم زیارت خانه خدا!! دعا کردن رو مادرم از بچگی به ما یاد دادههه همیشه بعد نمازش بلند بلند دعا میکرد و از ما هم میخواست تکرار کنیم. همیشه اول دعاش برای دیگران و به ویژه همسایه ها بود و در نهایت برای خودش بود. زیارت خونه خدا یکی از دعاهای ثابتش بود و هست و برای منم همینطور بوده.

الان که دقت می کنم می بینم همه دعاهایی که به واسطه مادرم یاد گرفتم و مروررش میکردم جزو دعاهای خوب بوده و اکثرا برای من مستجاب شدن و من همچنان اون دعاها رو پشت بند نمازم یا مواقعی که دلم جایی بلرزه تکرار می کنم.

دعا برای زیارت خانه خدا

دعا برای بچه دار شدن خانومای منتظر

دعا برای خانه دار شدن مستاجرها ...

و یک دعا که خودم اضافه کردم به این سری دعاها که خدایا کمکم کن بنده صالحت باشم و از شر شیطان حفظم کن و منو با بچه هام تو این دنیا امتحانم نکن لطفا!!!

و اما دو سال پیش بود که برای حج مبلغی رو واریز کردیم خودم و شوهرم، هنوز پسرک را نداشتیم.

فکر نمیکردم انقدر زود خدا سعادتش را نصیبم کند. کاملا اتفاقی از طریق پدرم فهمیدم ظرفیتهای امسال افزایش یافته وگرنه که اصن سراغش را هم نمیگرفتم. مثل همه کارهای دقیقه نودیم گرفتن گذرنامه من و پسرک به دقیقه نود موکول شد و بازم باعث حرص و جوش خوردن همسر بزرگوارم شدم ولی به هر حال آماده شد. گذرنامه در دو روز دیگر نوبرانه است واله!!!

اولین سری پروازها رو انتخاب کردم و همسرم نگذاشت اولین پرواز را که 26 آذر بود رزرو کنم و ترسید گذرنامه آماده نشود. پرواز دوم 6 دی بود که رزروش کردیم و مهیا برای سفر. یکی دو هفته ای مانده به سفر به اطرافیان هم اعلام کردیم که میرویممم!! روزی که میرفتیم همسرم به شدت استرس داشت. شب جالبی بود از همه خداحافظی و طلب حلالیت کردم تا جایی که می تونستیم. علی رغم اینکه رفتیم خواهر و برادرا رو دیدیم بازم ولی پدر و مادر شوهر و خواهر و برادراش شب اومدن خونمون. بعد رفتنشون خوابیدیم تا نصفه شبی سر حال باشیم. من که اصن خوابم نبرد و تازه استرسم بعد سوار شدن بر هواپیما شروع شد.

از وقتی تصمیم گرفتیم بریم حج و ثبت نام رو انجام دادیم کلی راجع به این سفر تحقیق کرده بودم از هر نظر و برا خودم کلی جو معنوی گرفته بودم و با مطالعاتم هم اشک میریختم داشتم میرفتم سرزمین وحی. جایی که افراد مقدسی اونجا قدم گذاشتن و نفس کشیدن و حرمت والایی داشت. فکر میکردم برسم اونجا گنجایش این بار معنوی رو نداشته باشم و دایما به هق هق بیافتممم ولی خب تو مدینه آروم بودممم و فکرشو نمیکردم انقدر خونسرد باشم با دیدن مسجد النبی و خیابونای اطرافش و جای قدم های پیامبرمون.

ساعت 2.5 شب با آژانس رفتبم ترمینال که مادرم و پدرم و خواهرم و سعید و خانومش اومده بودن برای بدرقه که خب خیلی شب سردی بود. از اونجا رفتیم فرودگاه و خیلی شب بدی بود ولی برای من زمان زود گذشت. تشریفات فرودگاه اعصاب خوردکن بود ولی پرواز تاخیر نداشت و راس ساعت 8.30 هواپیمای ماهان پرواز کرد و ما واقعا خسته و له بودیم بخاطر شب بیداری. همینطوری پسرک که بی خواب شده بود تو شلوغی و تو هواپیما هم نخوابید. تو هواپیما پسرک راحت بود و اذیت نکرد و همش مدیون برنامه بی بی انیشتینش بودم که ریخته بودیم تو تبلت و تو کل سفر عصای دستمون بود. وقتی رسیدیم جده هوا به شدت گرم بود و پسرک شر شر عرق میریخت و کل کارمون تو فرودگاه جده 15 مین هم نشد. این به اون در که تو ایران کلی معطل شدیم. تو اتوبوس کولر روشن بود و یخ و روی پسرک پتو کشیدم و وسط راه برای نهار نگه داشتن که خیلی بهم چسبید و حدود ساعت 7 عصر رسیدیم مدینه که پسرکم واقعا خسته و بیقرار بود و خودمون هم و روحانی ول کن سخنرانی هاش نبود. بالاخره رضایت دادن و کلید اتاقا رو تحویل دادن و رفتیم تو اتاق اول از همه پسرک رو حموم کردیم و بعد خودم و راهی شام شدیم و بعدش دلمون نیومد نریم مسجد النبی و راهی شدیم و پسرک خوابش گرفت ولی راحت نبود و منم خسته بودم و سریع برگشتیم و از خستگی بیهوش شدیم. من و پسرک تا صبح خوابیدیم ولی همسری ساعت 3.5 صبح بیدار شد و به همراه کاروان رفتن برای نماز صبح و زیارت که بار اول دور همی میرفتن و خیلی خسته شده بود گویا نماز صبحشون خیلی طولانی بوده. با توجه به شرایط خودم و وجود پسرک از اولش قصد نداشتم خودمو هلاک کنم و دم به دقیقه مسجد باشم و از این بابت واقعا خرسندممم.

بعد صبحانه راهی مسجد النبی شدیم و دیدیم که ای وای من اینجا برای خانوما هیچی نداره هیچیییییییییییی و هر بار میرفتیم یا تو حیاط قدم میزدیم و یا وقت نماز بود که تو قسمت مخصوص خانوما راهی میشدم و نماز میخوندم و روز آخر فقط وارد یه بخشی از مسجد شدم که مخصوص خانوما بود و خلوت بود و از همه مهمتر مفروش بود و پسرک رو گذاشتم کمی چهار دست و پا برای خودش بچرخههه بس که این مدت محدود بود و واقعا کلافه شده بود. کلی سر حال شد.

یه روز هم تو مدینه رفتیم سمت بازار اونم عصر رفتیم و شب برگشتیم. علی رغم همسفرامون که مسن بودن و هر روز بازار بودن و میلیون میلیون خرید میکردن و اونم چه خریدایی. طبق تحقیقاتی که کرده بودم از قبل و همینطور تایید مدیر هتل بر تحقیقاتم یه راست رفتیم همون پاساژی که میخواستیم و به نظرمون خوب بود و با قیمت خوب چیزای مفیدی خریدیم ولی دو نفری که همراهمون بودن برگشتن و به نظرشون خیلی گرون بود و اصلا نگاه به مغازه هم نکردن!!! ولی من هنوزم میگم اون پاساژ بهترین پاساژی بود که رفتممم و کاش بیشتر ازش خرید میکردم. برای بچه ها کلی لباس تو خونه ای و بادی و انواع چیزای مورد نیازشون رو به قیمت باور نکردنی در برابر ایران خریدم. اسم پاساژ هم هرم پلازا بود و فروشگاه سیتی مکس رو من اونجا پسندیدم. یه فروشگاه هم تو اون پاساژ بود مثل رفاه خودمون که همه چی بود توش و قصدمون خرید خوراکی بود و رفتیم توش و یهوو چشمون افتاد به گوشتکوب برقی و کتری برقی که مورد نیازمون بود و دیدیم که قیمتش واقعا چند برابر کمتر از ایران بود و خلاصه یه گوشتکوب برقی هم خریدیم به قیمت 150 ریال کنوود 450 وات که تو ایران حدود 400 قیمتش بود. دیگه کتری رو نخریدیم و گفتیم ممکنه برا جابجاییش برامون درد سر شه خصوصا که قیمتشم خیلی با ایران فرقی نمیکردو ارزون بود.

روز قبل مکه رفتن چمدونا رو بستیم و فرستادیم رفت مکه و فقط لباسای احرام و ساک دستی های پسرک رو نگه داشتیم که خودش دو سه ساک میشد!!! اون روز حس میکردم تازه داره سفرم شروع میشه. هیجان خاصی داشتم. تا اینجای سفر لحظه ای نه خسته شدم نه اذیت شدم نه عصبانی شدم. به خودمون قول داده بودیم که تو این سفر اصن خودمونو اذیت نکنیم و حسابی حالشو ببریم که شکر خدا همینطور شد.

لباسای سفید رو پوشیدیم و بعد از نهار و نماز ظهر راهی سالن اجتماعات هتل شدیم تا ما رو از نظر معنوی آماده احرام کنن تا اتاقا هم توسط عوامل هتل چک بشه که خلاصه چند نفری مجبور به پرداخت غرامت شدن متاسفانه!!! وقتی سوار اتوبوس میشدیم یکی بهمون تیکه انداخت که چرا این همه ساک برداشتین و بزارین تو بار و اینااا و ما اصن نفهمیدیم که به اون چه ربطی داشت و کمی مارو ناراحت کرد. البته شاید اصن آدم بچه دار اطرافش ندیده بود و نمی دونست که بچه چقدر وسایل همراهش نیاز داره. ولی به نظرم اصن نباید چیزی میگفت چون اصن به اون عاقا ارتباطی نداشت. خب بعضیا اینطورین دیگههه نمی تونن جلوی زبونشون رو بگیرن و حتما باید یه چی بگن و خودشونو نشون بدن.

مسجد شجره خیلی نزدیک مدینه بود و یه ربع نشده رسیدیم. موقع جدا شدن برای احرام بستن و تلبیه گفتن پسرک رو از همسر گرفتم چون لباسش یه طوری بود که سخت میشد با بچه و ترسیدم یه وقت نجس هم بکنه و لباس دوم نداشت برای تعویض ولی من راحت بودم. پسرم خواب بود تا نماز مغرب که تو اون شلوغی و ازدحام بیدار شد. نمی دونم چرا مردم اونجا هول میشن!!! نا گفته نماند که خودم هم با دیدن جو اونجا هول شدممم. جو هول شدن به آدم میدن!! همه ایرانی ها تو شجره محرم میشن و همه بعد نماز عشا راهی مکه میشن که مشکلی از نظر اتوبوس و آفتاب برا آقایون نباشه. من و شوشو اونجا به هم نامحرم شدیم ولی در حد خواهر و برادر. منتها اونای دیگه واقعا شورشو در آورده بودن. داخل اتوبوس یخ بود و خدا رو شکر پتو برا پسرک داشتم شوشو فین فینش شروع شد و گوش درد گرفت و منم بدجوری دل درد گرفته بودم و انقباض داشتم. پسرک هم بد اخلاق بود و نق میزد. تو خاطرات یه بنده خدایی خونده بودم که بعد احرام تو مسیر مکه خودش و پسرش زدن زیر گریه بس که کلافه شدن و یاد اون افتادم و سعی کردم خودمو کنترل کنم. به شوشو هیچی نگفتم تا خوب استراحت کنههه و خودم پسرک رو یه جوری مشغول کردم و گاهی هم تو اتو بوس قدم میزدم. تا اینکه اتوبوس خراب شد و من کاملا انتظارشو داشتم بس که تو خاطرات خونده بودم اتوبوسشون خراب شده بود. همه غر میزدن و کلافه بودن و عین بچه ها درخواست آب میکردنم و رفتارشون واقعا رو مخم بود. ولی احرام بستن باعث شده بود صبوری کنیم. من و شوشو رفتیم پایین و به شوشو گفتم که خرابی رو به فال نیک میگیرم چون انقباض داشتم و الان قدم زدیم خوب شدم. پسرک هم بیقراری میکرد که پایین اتوبوس پیچیدمش تو پتو و باباش تو بغلش راهش برد تا خوابید. شوشو هم گوشش خوب شد. تا ما ردیف بشیم اتوبوس جدید رسید و همه منتقل شدیم و حدود ساعت 2 شب رسیدیم هتل مکه و سه سوت شوشو برگشت که بره برای اعمال حج با اون خستگی!! من و پسرک هم خوابیدیم تا صبح! صبح حدود هشت شال و کلاه کردیم بریم صبحانه تا شوشو میاد آماده باشم و کمی هم نگران شدم که چرا اعمالشون این همه طول کشیدهههه!!!

دیدم خیلی ها تو رستورانن و همه از اعمالشون ناراضی بودن و میگفتن شلوغ بود غلغله بود و ایناا و بهم میگفتن عمرا بتونی بری اعمالتو با این شرایط انجام بدی.

بالاخره عصر ساعت 8.30 شد و قرار بود ما رو ببرن برای اعمال که شب قبل بخاطر بچه ها مونده بودیم هتل. دیدیم ای وای من همه کاروان قراره بیاد . شوشو هم اومد و پسرک رو بغل کرد و یه دور اعمال رو از طرف پسرکم انجام داد. خصوصا که تو مسجد شجره خودم تو گوشش تلبیه رو زمزمه کرده بودم و روحانی گفت میتونید براش انجام بدید.

دیگه تا راهی بشیم دل تو دلم نبود و تو اتوبوس هی دعاهای مخصوصو رو میخوندم و اشک میریختم تا رسیدیم. نمی دونم چرا حال و هوای هم کاروانی ها رو درک نمی کردم. نمی دونم شاید مسن بودن یا چی ولی من پر از هیجان بودم پر از حس های ناب و حس میکردم دلم داره میترکهههه از این همه هیجان. اونا همش در حال بگو و مگو اکثرا دعوا و تیکه انداختن به هم بودن!!!

وقتی رسیدیم مسجد الحرام جمع شدیم تو حیاط و روحانی داشت بازم توضیح میداد که دیگه ما با مدیر کاروان صحبت کردیم و جدا شدیم تا خودمون اعمالمون رو انجام بدیم. به شوشو گفتم قبل دیدن کعبه حتما بهم خبر بده که یهو غافلگیر نشم. الحق خوب راهنماییم کرد. حقشه بره مدیر کاروان بشههه. بهم گفت وارد سالن بشیم کعبه دیده میشه. سرمو انداختم پایین و وقتی خوب نزدیک شدیم گفت الان جلوی چشمتهه. سرمو بلند کردم و اصن نمی تونم بگم چه حسی داشتممممممممم فقط هق هق کردم و نا خود آگاه به سجده افتادم و اشک ریختممممممم اصن یادم نبود چه دعاهایی قرار بود برای بار اول داشته باشم فقط بهت بود و عظمت و شکر خدااااا و اشک.

بسم اله گفتیم و وارد شدیم و بعد نیت اعمال شروع شد. طواف عالی بود حسی که شاید هیچ وقت دیگه نتونم تجربش کنممممم چشم از کعبه برنداشتم تو اون هفت دور و تو کلش فقط اشک ریختم و حمد خدا گفتم و استغفار و شکر خدا و باورم نمیشد که این منممممممم تو این محل مقدس دارم با این فاصله نزدیک دور قبله ام میچرخممممم. بعد طواف همسرم راهنماییم کرد رفتیم نماز طواف و بعد هم مسیر سعی و صفا و تقصیر. مسیر سعی تا صفا حدود 400 متر بود که باید 7 دور میرفتیم و وسطاش من سه بار رو صندلی نشستم و آب زمزمم هم خوردیم. دو دور آخر رو همسرم از من جدا شد چون سرعتم پایین بود و با وجود پسرک تو بغل همسری کمرش درد میگرفت و با سرعت انجام داد که بعدش استراحت کنه. بالاخره تقصیر کردیم و یه کوچولو از موهای پسرک هم کوتاه کردیم و آخ جون بازم طواففففف بازم عشق. بازم هفت دور پرواز رو ابرااا عالی بود و بعدش نماز نسا

ساعت 10 شب اعمال رو شروع کردیم و ساعت 1 شب تموم شد. همسرم میگفت خلوتی مسجد الحرام قابل مقایسه با صبح که ایشون اعمالشو انجام داده بود نبودهههه و من این رو به لطف خدا می دونم. بعد انجام اعمال یه حس سبکی و رهایی خاصی به آدم دست میده . دورای آخر طواف نسا پسرک خوابش گرفت و راهی هتل شدیم و سبکککک خوابیدیم.خصوصا که محرم شدیمممم و لباس راحتی پوشیدم.

تا بخوام اعمالم رو تموم کنم محرم بودم و باید محرمات رو رعایت میکردم که یکیش نگاه نکردن به آینه و استشمام نکردن بوی خوش بود که به لطف اتاق پر از آینه و رفتن به دستشویی و حموم غیر میسر بود ولی همگی غیر عمد بودن و ایشاله که مشکلی نبوده باشه.

بعد از اون که من شب اول عاشق مسجد الحرام شدم از هر فرصتی برای رفتن به دور خونه خدا استفاده میکردیم و اکثرا پسرک خواب بود و نوبتی میرفتیم برای طواف مستحبی و کسی که می موند پیش پسرک ختم قران گروهی رو می خوند. خیلی شبای خوبی بود. تنها نکته منفیش هوای فوق العاده آلوده اطراف خانه خدا بود که به واسطه ساخت و ساز و ضدعفونی کردن حرم با شوینده های قوی تو ذوق میزد و کلی گلومونو تحریک کرد و چشمهامونو سوزوند.

یه روز هم تو مکه رفتیم فروشگاهی که یه خانومی با دبدبه و کبکبه تو رستوران تعریف میکرد و از همون دم درش برگشتیم بس که بنجل و آشغال بود و رفتیم فروشگاهی که خودم از قبل سرچ کرده بودم و اونجا هم خیلی به درد نمیخورد ولی چیزایی میشد توش پیدا کرد. تا اینکه برگشتیم هتل و دیدیم بهتره سوغات بخریم برای نزدیکا و رفتیم یه فروشگاهی به اسم تاپ تن که همه چی توش ده ریال بود و فکر میکردم خوب نباشه با توجه به قیمتاش ولی واقعا خوب بود و چیزای خیلی خاصی رو به قیمت باور نکردنی میشد توش پیدا کرد. بس که این فروشگاه شلوغ بود هول هولکی سوغاتی ها رو از روی لیست خرید کردم و کلی تو صندوق معطل شدیم و چشمم موند دنبال چیزایی که مفت میتونستم بخرم و نشد. اون روز چمدونا رو بستیم تا بفرستن فرودگاه و شبش وقتی به شوشو گفتم خیلی هولم کردی بهم گفت یه بارم بریم اونجا و رفتیم و دیدم خلوت و پر از جنسای شارژ شده در سایزای مختلف و کلی سوختم که چرا صبح هول هولکی خرید کردم و می تونستم انتخابای دیگه ای داشته باشم. این سری با حوصله فقط و فقط برای خودم و همسرم و بچه ها خرید کردیم و چیزای خوبی خریدم. اونم چی مفت مفت!!!!

بعد هم رفتیم اونا رو گذاشتیم تو ساک که تو لابی بود و راهی حرم شدیممم برای خداحافظیییی که تا دیر وقت موندیم و نمی شد دل کند. هر بار که رفتم مسجد الحرام طواف مستحبی رو با عشق تمام انجام دادم و یه دور هم به نیت همه کسایی که التماس دعا داشتن طواف کردم و نماز خوندم. خصوصا برای مادرم و خواهرم

روز برگشت بد بود خیلی بد بود. دیر رسیدیم هتل و نشد استراحت کنیم خصوصا که پسرک سرماخورده بود از نوع سرفه دار که برای بار اول بود و راحت نخوابید و من بیدار بودم

صبح کله سحر ساعت 4 بیدارمون کردن که راهی شیم و ساعت 7 تازه از هتل در اومدیم خودمون و پسرک بدخواب شدیم اساسی. پروازمون ساعت 2.5 بود و با اون همسفرای نوبر واقعا بهمون سخت گذشت. تو هواپیما دلم میخواست گریه کنم بس که کمر درد داشتم و مهمان دار خودشو زد به اون راه و بهم صندلی فرست کلاس نداد. بدترین ساعات عمرم رو گذروندم تو اون چند ساعت. پسرک خسته و بدخواب و مریض احوال!!! تا میخواست خوابش بگیره همسفرای سنی ازشون گذشته شلوغ و سرو صدا میکردن و با گریه بیدار میشد دلم کباب شد. بازم معطلی تو فرودگاه زنجان بابت تحویل گرفتن ساکهاا و بازم عجول و بداخلاق شدن همسر و بد قلقی پسرم. بالاخره از سالن خارج شدیم و یهو پسرک رو ازم گرفتم کسایی که اومده بودن استقبال و داشت هق هق میزدددد و کسی توجهی نمیکرد به حرفم.

هر طوری بود جدا از پسرک و همسر راهی خونه شدیم و دلم فقط پیش پسرک بیقرارم بود. رسیدم دم در دیدم پسرکم تو اون یکی ماشین داره هوار میزنههه. سوار شدم تا آرومش کنم که هلنا سوار ماشین شد و بدتر پسرک رو اذیت کرد

تو اون سرمای سوزناک و با اون وضعم پسرکو بغل کردم و تو خیابونمون براش شعر میخوندم و آروم نمیشد و بالاخره این گوسفند قربونی شد و رضایت دادن ما وارد خونه بشیم. سریع بردمش تو اتاقش و درو قفل کردم و به آنی آروم شد عزیزکممممممم

قربونش برم نیم ساعت اونجا بازیش دادم و برگشتیم سالن پیش مهمونا و دیگه آروم بود و بازی کرد و با ذوق چهار دست و پا میرفت به جبران ده روزی که تو بغل بود و مهمونا هم دوست داشتن بغلش کنن!!!! بالاخره بعد شام و پذیرایی و اینا دیدم مهمونا نمیرن. همسری رفت برای پسرک شیر خشک و سرلاک گرفت و پسرک همون اول شب بدون شام خوابش برد و تو اون سرو صدا واقعا بی سابقه بود که بیدار نشد و نهایتااا آخر شب خودمو مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه شدم تا مهمونا متوجه شدن که باید برن!!!! با اینکه با اون کمر دردم تو فرودگاه جده و تو هواپیما مطمین بودم رسیدم خونه حتما باید افقی بشم و رودروایسی رو بخاطر دخترم کنار خواهم گذاشت ولی نشد و تا ساعت 3 صبح سر پا بودیم و اونم در حال کار!!!!

بعد رفتن مهمونا گوشی ها رو خاموش کردیم و گرفتیم خوابیدیم و پسرک که شب قبل زود خوابیده بود صبح زود به سان خروس بیدارمون کرد و بعلههههههههههه

این بود سفرنامه حج ما.

من وقتی به این سفر رفتم که تو ماه هفت بادراری برای دخترم بودم و پسرم یک ساله بود و همه میگفتن نرووو و سخته و پشیمون میشی و اینااا و باید بگم بهترین تصمیم رو گرفتم و رفتم و ذره ای در طول سفر از این دو جهت که اطرافیان ناراحتم بودن سختی نکشیدم و تنها سختی حاشیه سفر بود که بعد سفر به واسطه همون اطرافیان برام ایجاد شد و واقعا خستم کردننننن ولی خب نمیشه چیزی گفت و باید پذیرای مهمونا بود.

ایشاله تو خونه همه از این شادی ها و خستگی ها باشه.

چند تا نکته این سفر:

به ما گفته بودن حتما ساک ببندیم و نمیشه چمدون برد و من با این مورد مشکل داشتم و بلد نبودم ساک ببندم و آخر سر کار خودمو کردم و چمدون بستم و هیچ مشکلی نداشت و خیلی راحت بود.

برای پسرم باید کالسکه میخریدم و میبردم. بهم گفتن اونجا اروزنه و راحت میخری و تو راه بردنش هم اذیت نمیشی و من تو مدینه اصن روزای اول کالسکه نیافتم و روزای آخر رفتیم بازار که همون حدود قیمت ایران بود و چون هیچی بلد نبودم از خریدنش نخریدیم و من همش نگران کمر همسری بودم که خیلی بهش فشار وارد شد.

این سفر طوری هست که باید همسفرات خوب باشن بخاطر معطل فرودگاه و دیدنشون توی رستوران و اینا که برای ما فاجعه بود و کلی اشک به چشممنو میاوردن با حرفا و رفتاراشون. آدمای با سن بالا یه حرفایی و یه حرکات هایی میکردن آدم خون خونشو میخورد.

هتلای مکه در مقایسه با هتلای مدینه بهشت بودن و دلباز.

تهداد روزایی که تو مدینه هستیم زیاده و کاش مکه رو بیشتر میکردن خصوصا برای خانوما که هیچی جز پیاده روی تو حیاط حرم نداره!!!

از نظر خرید واقعا یه سری چیزا مفت بودن اونجا بخصوص لباس بچه که اینجا خیلی گرونه و با همون پول میشه از اونجا چند دست لباس واقعا با جنس خوب خرید.

با اذیت هایی که همسفرامون کردن راستش به نظرم همون یه بار رفتن به حج عمره کافیههههه و فکر نمی کنم حالا حالاها هوسشو بکنم.

سوای تبلیغاتی که بهمون کرده بودن مبنی بر بد بودن اعراب خصوصا با ایرانی ها و من اونجا هم دیدم که یه سری زوار بازم از این تبلیغاتها می کنن باید بگم نظر ما 180 درجه متفاوت از این تبلیغاتههه و عربها واقعا آدمای خونگرم و مهمان نوازی بودن و فراتر از حد انتظار ما خوبی دیدیم ازشون و رفتار خوش. ولی متاسفانه متاسفانههه اونجا تاسف میخوردی که ایرانی هستی!! رفتار ایرانی ها اونجا فاجعه بود و اصن به اعتقادات اونا و قوانینشون احترام نمیذاشتن و من خودم وقتی یه گروه ایرانی اطراف مسجد الحرام میدیم ازشون فاصله میگرفتم بس که هولم میدادن و بهم ضربه میزدن در صورتیکه گروههای دیگه به واسطه حرمت جایی که توش بودن با متانت قدم میزدن و دعا و ذکر زمزمه میکردن و گوشه چشمشون اشکی بود و ایرانی ها  ....