ساعت حدود نه و نیم شبه و من و همسری به شدت لهیم. من از صبح زود سرپا و بیرون بودم بدون هیچگونه وقفه ای واسه استراحت. همسری بدتر از من شب قبلشم شیفت بودن یعنی از دیشب تا الان بیرون بودیم. شامو خوردیم و کمی جمع و جور کردیم و فارغ از هر اصول و قانونی که تو خونمون حاکمه دوتا بالش رو گذاشتیم تو فضای تنگ بین دوتا تخت بچه ها و چهارتایی سرمون رو جا کردیم رو بالشا و یه لحاف شازده رو هم کشیدیم رومون و همونجوری بدون قصد خواب با چراغ روشن مشغول سرهم کردن یه داستان من درآوردی بودم و نمی دونم چی شد و چی نشد که با نفسای گرم شازده به خودم اومدم و از لای پرده گرگ و میش صبح رو دیدممم و با یه آخیش جانانه و از ته دل واسه این خواب شیرین شکر کردم و کاملا رفرش صبح روز بعدم رو بدون حس ذره ای از خستگی چند ساعت قبل با شیرینی تمام شروع کردم