دیروز ار روزایی بود که کلا انگار حال درست و حسابی نداشتم و هر کاری کردم که حال دلم خوب شه و نشد. آخر شب با پسرا تنها بودم پریدم تو تخت کتابمو گرفتم دستم و بچه ها هم که ظهر خوابیده بودن تو اتاقشون مشغول بودن. کتاب به دست خوابم برده بود بیدار شدم دیدم هر کدوم تو تخت خودشون خوابیدن بدون لحاف. روشونو کشیدم و ادامه خواب و ساعتو گذاشتم رو 6 که اول صبحی کمی برای خودم باشم. یه وقتایی حتی تنها غذاخوردن باعث آرامشم میشه. شش که بیدار شدم جایی ساز رو زدم با کدوخیاری های تازه ای که به خودم قول دادم نزارم خراب شن کوکو درست کردم. مقنعم رو اتو کردم.چایی دم کردم. کتاب خوندم. خیارشور خرد کردم و صبحانه اساسی خوردم و میوه واسه سرکارم قاچ کردم و وسایلمو تو کیف جدیدم که یه ماهه خریدم و فرصت نشده جا دادم. چایی تازه دم ریختم و روش کمی گلاب زدم و با خرما گردو نارگیلی خوردم  ساعت هشت شده و شازده جانم بیدار شد بغلم کرد صبح بخیر گفت و وقتی دیدم چیزی لازم نداره با هم خداحافظی کردیم و همه این جزءیات ساده روح منو ساخت و الان که ساعت یک ظهره من هنوز پر از انرژی و زندگیم... گاهی فقط و فقط دو ساعت تنهایی برای خودم منو میسازه. ساعتای اول صبح و ظهرایی که پسرا خوابن تنها کلید دوپینگ من برای اجرای برنامه های دلخواهم هست...