الان که ساعت شش و نیم عصره به شدت خسته ام و رو کاناپه دراز کشیدم. امروز شازده و فسقلی کلا بداخلاق بودن. شازده مثل چند شب قبل بازم صبح قبل پنج بیدار شد و با اینکه تنهایی میتونه مشغول شه ولی نمیتونم تنها بزارمش. ساعت خودمو رو پنج و نیم گذاشته بودم و انگار شازده خان بو برده مامانش صبحا واسه خودش حالی به حولی میکنه و اونم میخواد تصاحب کنه. 

الان یکیشون ماشین پلیس شده یکیشون آتش نشانی و با سروصدا تو خونه میدون و من دلم سکوت میخواد تاریکی میخواد شمع میخواد ... یاد دیروز عصر میافتم که بارون میبارید و منم از صبح چهار بیدار بودم و دلم میخواست با صدای بارون بخوابم. به پسرا گفتم برن اتاقشون تا کمی بخوابم که به حرفم گوش دادم. هر چند سروصداشون میومد ولی همینکه تو تاریکی غروب با صدای بارون تنهایی درازکشیدم کلی خستگیم در رفت دیگه جی بهتر از بارون و پسرای حرف گوش کن