فاصله زمانی جغرافیای من و جایی که قراره خونه بعدیم باشه جوریه که وقتی اونا وسط خواب نازن ما خسته از کار برگشتیم. من استرس ساعات باقی مانده رو دارم و اون تو خواب نازه. حرفای بینمون میتونه زندگی منو از این رو به اون رو کنه ولی برای اون شاید فرقی نداشته باشه. همشم ته دلم میگم اگه بشه خوب میشه و حس میکنم بعدش چه راحتم. لحظه موعد میرسه و حرفاش همونی میشه که قراره زندگی من رو از این رو به اون رو کنه. دو سه تا جیغ خوشحالی میکشم و تموم میشه و وجودم پر از استرس میشه. اول از همه زبانی که یهوو متوجه شدم نمره بالاتری میخواد و بعدش جزییات مدارک. در حدی استرسم بالاست که حتی نمی تونم تمرکز کنم. شماره یک روانپزشک رو پیدا کردم که برای این دو سه هفته بهم دارو بده که استرسم رو کنترل کنم به کارام برسم. حجم کارا  زیاده و با وجود دو تا بچه و همسری که به شدت سرش شلوغه واقعا رو ثانیه ها هم حساب باز میکنم. یک ربع مونده به کلاس موسیقی شازده میگم لباس بپوشه و تا حاضر شه همزمان شونصدتا کار عقب افتاده رو میخوام هندل کنم که تو این یه ربع جا شه. شام میپزم بشقاز نهار بچه ها رو جمع میکنم ظرف میشورم رو میز دستمال میکشم و به فسقلی میگم اسباب بازیاشو جمع کنه. شازده هم وقتی خواست فلاکس اب مونده از مسافرت رو ببره بالا درش باز میشه و کل آب میریزه رو پارکت. واسه این یکی زمان نذاشته بودم و زمان مرتب کردن اتاق خوابا رو دادم بهش و هر چی بود اونم تموم شد در حالیکه دارم تو دلم حرص میخورم که بچه ها نفهمن. قسمتای خیلی خوشگل و مثبتی هم هست ولی دلم میخواد سختی این روزا رو ثبت کنم یادم نره دارم تلاش میکنم واسه هدفم و منتظرم میوش رو ببینم