امروز شش ساله شدی عزیز دلم. شش سالی که برای من به شخصه خیلی خیلی ارزشمند بوده. دلم میخواهد لحظه به لحظه این شش سال رو قاب کنم و بزارم جلوی چشمام. با تو خیلی از اولین ها رو تجربه کردم. با تو فهمیدم چقدر ضعیفم. با تو فهمیدم چه قدرتی دارم. با تو معنای عشق رو فهمیدم. خیلی دوست داشتی تولدت مثل قبل تو مهد پیش دوستات برگزار بشه ولی بخاطر ترافیک کاری این روزای مهد فرصت مهیا نشد. دلم خواست سورپرایزت کنم و چهرتو ببینم. من که از صبح تا ظهر بکوب تو جلسه بودم و بابایی زحمت خرید وسایل تولد و کیک رو کشیدن. ظهر تو اتاق مشغولت کردیم که متوجه نشی. سه سوت خونه رو تزیین کردیم. آهنگ رو آماده گذاشتیم و کیک و شمع و فشفشه و دوربینی که کار گذاشتم این لحظه ها رو برامون ثبت کنه. بابایی چشماتو بستن و وقتی اومدی سالن اولین حرفت این بود که بوی کبریت میاد. آهنگو زدم و چشماتو باز کردی. برف شادی میریخت رو سرت و شادی از چشمات پرید تو صدات. جیغ خوشحالی کشیدی. خیلی خیلی ممنونم ازت که خوشحال شدی با یه برنامه فوری و فوتی

بمان برامون عزیز دلممممم