وقتی میخواستم پست بزارم قرارربود فقط از تولد پسری بنویسم ولی برای شروعش وصل شد به اون نقطه ضعف مضخرفم و تصمیم گرفتم بنویسم راجع بهش. خب نقطع ضعف مضخرف میشه دیگه مگه نقطع  ضعف وکول هم داریم. 

تولد شازده نهم بود و من میخواستم دهم سورپرایزش کنم و بگم دوستامم شب بیان اینجا. چرا

چون دوستم نهم کمیته داشت و گفتم بزار کمیتش تموم شه با خیال راحت بیاد تولد پسرم  که قرار بود با تاخیر سورپرایز شه.

چون فکر کردم یک روز دیرتر میشه اخر هفته و دوستام راحت میان مهمونی و بشون خوش میگذره.

چون میخواستم دوستامو که خرس گنده هستن بگم بیان تولد پسری که اصلا ربطی به خوشی پسری ندارن.

چه احمقانه فکر کردم که دیگران در الویتن که حالا کنارش من یه تولدی برای پسرم بگیرم اونم با تاخیر و تازه بخوام سورپرایزش بکنم. 

صبح نهم شازده قبل همه بیدار شد و رفت رو تقویم نوشت تولد من. بعدم شیک به من گفت امروز تولدمه. خیلی صبور خیلی اروم این چند روز رو اصلا به رومون نیاورده بود.

تو مدرسه هم براش سنگ تموم گذاشته بودن. این شد که قرار شد همون روز تولد بگیرم براش. زنگ زدم همسری برگشتنی یه کیک بگیرن. خونه رو تزیینن کردیم. همسری رسیدن ولی شمع یادشون رفته بود. زنگ زدم از دوستم شمع بگیرم که خونه نبود و تو فروشگاه بود و ازش خواستم شمع بگیره برام. و گفتم بیایین خونمون برای تولد که حالا یه فانی هم برای اونا بوده باشه. اونا هم گفتن سه ساعت بعد میرسن خونه. بعدم زنگ زدم اون یکی دوستم که کمیته داشت و گفت بعد کارش میاد و این شد که خیلی دیر اومذن و شازده کلی انتظار کشید تا تولدش شروع بشه.

 

از اینکه انقدر دیگران رو تو الویت ریزترین اتفاقات زندگیم میزارم متنفرم. 

میتونست یه جور دیگه باشه. میتونستم دستشو بگیرم ببرم بیرون کیف کنه و بعدش بره از مک دونالد ساندویج موردعلاقشو بکیره و بخوره و همونجا واسش کیک می گرفتیم و شمعاشو فوت میکرد و من هر لحطه برای ذوقش غش میکردم نه اینکه برای هر لحظه انتظارس که دو تا شمع فوت کنه رو غر بزنه!