دیروز حسابی آفتاب زده بود و طبق یکشنبه ها یه سری تماس با ایران داشتم. ولی یاد گرفتم که زمان رو کنترل کنم. رفتیم صبونه زدیم و یهوو گفتم بزار رومیزی رو بشورم نمیشد انداخت ماشین خراب میشد. انداختمش تو یه ظرف بزرگ و چندتا از این ورقه های لاندری رو هم انداختم توش چند ساعتی موند توش. آشپرخونه رو جمع و جور کردم. کمد لباسامو برای اولین بار از وقتی که اومدم مرتب کردم و دیدم اااا فلان لباشو آوردم و برای فلان روز میتونم بپوشمش:) ادامه تماس ها و چت تو گروه همکلاسی ها که شاکی شده بودن چرا نیستی و دیگه ادمین گروه ه حسابی حس مسیولیت داشت اومده پی وی! هر چی بود کمی اونجا بودم و زد به سرم برم پیتزا درست کنم و خمیرشم خودم ردیف کنم. خمیرش خیلی خوب در نیومد ولی خشومزه بود پیتزا.

بعدشم همسری خوابید و پسرا رفتن بیرون کمی تو آفتاب بازی کنن و منم هر چی گشتم طنابی که برای آویزون کردن لباسا آورده بودمو پیدا نکردم. طناب بازی بچه ها رو فرو کردم تو سوراخای دیوارهای چوبی حیاط و رومیزی رو صاف پهنش کردم که تو آفتاب خشک شه. 

بعدشم رفنم بیرون کار داشتم. قبل رفتن چک کردم رومیزیو که داشت خشک میشد و کمی نم داشت یه طرفش. بیرون که بودم بارون گرفت. کل مدتی که بارون میبارید اصلا به ذهنم نرسید که اون رومیزی تو حیاطه! هیچی دیگه!!

عصرم رسیدم خونه سیب زمینی آب پز کردم که کوکو بپزم. همزمان پادکست روشن کردم و با شازده با هم گوش میدادیم.  خودم از عدس پلوی خفن خودم خوردم که از دیشب مونده بود.

بعدشم نشستم پای فاکتورای بیمه استان که اصلا حال نداشتم برم کشفش کنم چیه! هر چی بود اونم تموم شد. اومدیم بالا کمی بازی و کتاب و مسواک و لالا. تو تخت یه سایتو باید چک میکردم انجامش دادم و نشستم قسمت بعدی سریالو دیدم. میخوام هر شب یه قسمت سریال انگبیسی زبان ببینم و این سریال this is us فعلا جدبم کرده.

شبم که کلا خواب ایرانو دیدم. خیلی وقت بود کسی رو خواب ندیده بودم. صبح فسقلی رو نذاشتم بره مدرسه چون حس میکردم شاید سرماخوردگی داشته باشه و بهتره نره. صبونه زدم و با دوستم رفتیم کلاس زبان دانشگاه رو ثبت نام کردیم برای اسپیکینگ چون هر سه مون حس نیاز داشتیم. فک کن باز بریم بشینیم کلاس با هم فارسی حرف بزنیم!

و این سریال خاتون و جیران رو چرا با هم دادن بیرون. من عاشق سریال های قدیمی همون لحظه که میاد بیرون نگاه می کنم. نشون به اون نشون که این همه کار دارم و باید این مقاله رو به یه جایی برسونم به جاش رفتم به ظرف میوه آوردم و نشستم نگاش کردم و الانم قبل شروع مقاله گفتم بنویسم.

دوستم دو روز بعد میره ایران و من دلم براش تنگ میشه و جالب بود خودشم حس دلتنگی داشت که داره میره!

بهش گفتم ما میبریمتون فرودگاه که گفت نه فلانی گفته میان دنبالمون و دیگه هماهنگ کردیم. و بهمانی هم دیشب اومده بود برای خداحافظی. این دو نفر فلان و بهمان همونایی هستن که اوایل همسری باهاشون رفت و آمد داشت من ندیدمشون ولی همین حمایتشون قشنگ بود. شاید دوستم برگشت یه بهونه ردیف کنم همشونو با هم دعوت کنم خونمون که باهاشون آشنا شم