خب تعطیلات تموم شد و سال نوی آفتابی شروع شد! به برنامه های سال جدیدم فک کردم ولی هنوز مرتب ننوشتمشون! امشب میشینم پاش.

روزها طبق معمول میگذرن. همسری این هفته امتحان زبان دارن که برن مرحله بعدی! منم با پسرا مشغولم.

تعطیلاتم سعی کردم هر روز بازی و بیرون داشته باشیم که یه کم به بیرون رفتن عادت کنن.

یه روز رو که با پسرا و دوستم و پسرش رفتیم بیکن هیل پارک. تا غروب بودیم و بردیمشون مک دونالد شام زدن و رفتیم هیلساید داخل پاساژ گشتیم و من هدیه سال نوی آفیس رو خریدم.

برگشتیم تعارف زدم بیان خونمون که اومدن. خوبیش این بود شام خورده بودیم. برادر دوستم از ایران اومده بود و دوستم زنگ زد برامون گز و لواشک بیاره. اونم اومد نشست و با هم چایی زدیم و کل گزا و لواشکا هم تموم شد! 

دیگه تا نخود نخود هر که رود خانه خود شب شد و پریدم دوش گرفتم و مشغول کتابم شدم. بچه ها هم داشتن کتاب میخوندن و بازی میکردن.

روز بعدشم خودم و پسرا از صبح زدیم بیرون یه کم خرید داشتن یه کمم خودم خرید داشتم! اف ها تموم شدن ما تازه خریدمون گرفته!

عصر رسیدیم شام سبزی پلو ماهی درست کردم و شب سال نو بود و هیچ جا هم اعلام نکردن کجا آتیش بازی دارن. وسطا پاشدم رفتم خونه دوستم که قرار بود چندتا چیز میز به همسرش بگم و خواسته بود من با همسرش حرف بزنم شاید تاثیر پذیر باشه! جل الخالق ههههه

همونجا هماهنگ کردیم پاشیم بریم همون جای پارسالی واسه شب سال نو

 

خوب شد رفتیم خیلی برنامه قشنگی داشتن. فقط ما فک کردیم اتیش بازی ندارن و با اینکه هوا خوب بود برگشتیم. دوستم و پسرش که اینجا تنهان هم بردیم. پسرش تو ماشین ما بود و دوستم تو یه ماشین دیگه! در سمت پسرش باز بود و ما ازش خواستیم باز کنه و ببنده و خیلی صحنه وحشتناکی بود! یه ماشین داشت تو خیابون میومد و این بچه درو کامل باز کرد و همینطوری هم داشت ادامه میداد و میخواست پیاده شه از ماشین!  خیلی خیلی خدا رحم کرد! تجربه شد برام که اگه بچه ای رو خوب نمیشناسم بهش نگم چیکار کنه!

برگشتیم و واقعا نمیخواستم پذیرای کسی باشم پس تعارف هم نکردم!!

یه کم میوه خوردیم کتاب خوندیم بازی کردیم رفتیم لالا دیدیم صدای اتیش بازی میاد!!! از پنجره نگاه کردیم بازم خوب بود!

عجب پست پر مصمایی نوشتم قاتی پاتی

 

این دو روز رو هم تقریبا هر لحظه همکارم پیام میداد و حرف میزدیم. پسر خوبیه و با هم مسیر کانادا رو شروع کردیم ولی فعلا کار ایشون درست نشده و به جاهای دیگه فکر میکرد و معلوم بود حسابی تحت فشاره!

تو آفیس هم فعلا سرم خلوته تا ببینم کی مسئولیت کارمو دستم میگیرم. استاد جانمم برای سال نو ایمیل زد و خواست برای نهاری قهوه ای همدیگه رو ببینیم. میخواستم بگم ویکند بیا که یادم افتاد ویکند باید برم فری دنبال یکی از بچه هایی که تازه میخواد از ایران بیاد و ازم پرسیده بود چطوری از فری بیام داخل شهر که گفتم خودم میام دنبالت. 

دوتا هم وقت دندون برای خودم و شازده باید بگیرم که همین ژانویه کاراش تموم شه!

پست آش شعله قلمکار! وقت نهار تو آفیس