دیشب کیک یزدی رو درست کردم! سه سری باید میرفتن فر و طول کشید! منم نشستم سریال دیدم تو تنهایی. دیر وقت بود همه خواب بودن! چرا به ذهنم نرسید کتاب بخونم؟!

صبح تو جلسه کیک رو همه دوست داشتن و همونجا تموم شد. بعد جلسه به مدیر پروژه سه تا از آفیسایی که باهاشون کار میکنم ایمیل زدم که هفته من سبکه و اگه کاری دارن کمک کنم. گفتم تا جواب بدن برم کامپتنسی رو شروع کنم. با طراحی گودبرداری شروع کردم. من تا حالا گوبرداری طراحی نکرده بودم و قشنگ بین کدها چرخیدم و چرخیدمو چرخیدم و بالاخره نفهمیدم سوپروایزرم رو چه حسابی تو هوا چندتا حرفو همونجا تو سایت زد و کار استارت خورد! باید باهاش جلسه بزارم بابت زیربندای کد! واسه کامپتنسی لازمشون دارم!

تا عصر مشغول بودم و نهار هم یه دونه نون تست و یه گوجه و چهارتا کوکونخودفرنگی خوردم.حواسم پرت شد بعد ظهر آجیل رو بی حساب خوردم! برگشتنی خرید داشتم و از قفسه سبزیحات شروع کردم.

رسیدم خونه پسرا مشغول بازی بودن. همسری چرت میزد سردرد داشت. ماکارونی پخته بود و حاضر بود.سریع آشپزخونه رو جمع و جور کردم. ظرفا رو چیدم تو ماشین. همه کاهوها و سبزی ها و بادمجونا رو شستم.

یه دیس ماکارونی فرستادم مایکروفر گرم شه همزمان سالاد درست کردم. بادمجونا رو چیدم رو گاز کبابی شن. غذا رو هم کم خوردم! زدیم بیرون پیاده روی و یه مسیر جدید رفتیم. رسیدم به کویینزلند.

برگشتنی هم از جنگل اومدیم. رسیدیم خونه همسری رفت سراغ انباری. پسرا رو فرستادم حموم. خودم مشغول میرزا قاسمی شدم. یه ظرف گنده درست کردم که فریز کنم. پرده سالن کمی بالا بود و گرگ و میش غروب حس قشنگی به خونه میداد. شمع رو زدم و ویدئو راه رو پلی کردم! بی اختیار سرچش کردم و قسمت اولو گوش دادم. من با مجتبی شکوری زندگی کردم! شبا خوابیدم با صداش! صبحا موقع حاضر شدن بهش گوش دادم.موقع آشپزی موقع نظافت خونه! یه حس نوستالژی قشنگی ریخت تو وجودم. خواستم چایی بزارم با شیرینی بخورم پشیمون شدم. فک کردم چه کاریه کالری اضافی. نشستم کل هویجا رو پوست کندم و لای دستمال گذاشتم تو یخچال. کاهوها رو هم خشک کردم لای دستمال گذاشتم تو ظرف. اینجوری قشنگ مدتها تازه میمونن.

رفتم سراغ پسرا که صدای خنده هاشون کل خونه رو گرفته بود.کمک کردم اومدن بیرون لباس پوشیدن موهاشونو خشک کردن و مسواک و لالا. شازده گفت میشه ده دقیقه یه کاری دارم انجام بدم؟ گفتم آره بدو و بیا. فک کردم میره بازی! رفت کامپیوترشو روشن کرد و یه دور ارائه فرداش رو که براش اسلاید ساخته بود تمرین کرد. تموم شد رفت بالا و هی صدای حرف حرف حرف. حرفاشون تمومی نداره. اومدم بالا دوش گرفتم بهشون گفتم بخوابین تا کارای بعد حموم رو بکنم دیگه صداشون قطع شد. امروزو دوست داشتم.  الانم تو تختم که کتاب بخونم.

 

سر میز همیشه از بچه ها میپرسم روزشونو تعریف کنن و بهترین و بدترین لحظه روز رو بگن. شازده با هیجان تعریف کرد که تو مدرسه یه چیزی تو مایه های مسابقه آی تی داشتن و باید یه چیزیو هک میکردن و شازده دوم شده بود و بی نهایت بابتش خوشحال بود! پسر کوچولوی من حس میکنم اولین باره ازش میشنوم که بابت اول دومی خوشحاله!