داشتم جایی میخوندم که یاد گرفتن یه مهارت هنر هر چیزی که توش غرق بشی یه موهبته برای روزایی از زندگیت که نیاز داری دور بشی از دغدغه هات، نیاز داری خودتو با یه چیزی غرق کنی یا حتی درد و رنجتو یه جور بغل کنی اونجاست که این مهارت این هنر این علاقه میشه تکیه گاهی که باید باشه تو روزای سخت زندگی!

ویکند کاملااااا خجسته واری رو گذروندیم. کلشو کیف کردیم. ددر و دودور. فعلا اشپزخونمون تعطیله البته که بخش شیرینی و نون پزی که یه کم خودمونو جمع و جور کنیم. قشنگ چهارتا توپ قلقلی شدیم! این روزا که حواسم هست به چیزی که میخورم خیلی حس خوبی دارم. یا عصرایی که میرم پیاده روی تند. حلقه هولاهوپم رو از ایران اورده بودم. همسری از انبار دراورد اسمبلش کرد و عصرا جلوی تی وی حلقه میزنم. یاد تابستون دوسال پیش میافتم! یا وقتی داشتم فیلم میدیم و میز جلو مبلی رو کشیدم جلو بهش تکیه دادم و حرکتای پا رو انجام دادم. ورزش اپم رو هم شروع کردم و میرسم خونه اول ورزشو میکنم بعد میرم سراغ آشپزی! آها حتی دمبل برای دستامم میزنم ها ها ها 

بعد قرنی این هفته رفتیم دوچرخه سواری و از اینکه تو اون مسیر دوچرخه میروندم و اقیانوس آرام جلوی چشمم بود پر از احساسات شدم. این همه ارامش و زیبایی و مهربونی هنوزم منو احساساتی میکنه!!!

امروز به شدت سرم شلوغ بود و فقط جلسه اول هفته رو رفتم میتینگ باقیشو کل ساعتا رو پشت مانیتورم بودم تا چهار و نیم که فرستادم رفت پروژه رو و شات دان کردم پریدم بیرون از آفیس. فک کردم امروز میتونم بشینم دیتاهایی که استادم خواسته رو براش در بیارم ولی اصلا انرژی نداشتم. ورزشامو کردم. شامو خوردیم. دختر همکار همسری زنگ زده بود یه کم سوال موال داشت راجع به مهاجرت با اون یه کم حرف زدم. بعد نشستیم فیلم و چایی و نمیدونم چرا انقدر سردم بود شومینه رو زدم و داشت خوابم میبرد. ساعت هشت و نیم بود. یه ساعتی هم تحمل کردم و الان پریدم تو تخت. امروز اصلا انرژی پیاده روی هم نداشتم و به حرف دل و بدنم گوش دادم.