دو هفته ای بود که میخواستم دوستمو دعوت کنم برای شام. هم اینکه براش،تنوع شه بیاد بیرون از خونه چون اخیرا زایمان کرده. هم مادرش اینجاست که برای ایشونم تنوعی بشه. به درجه ای از خودشناسی رسیدم که اگه واقعا کاری رو دوست ندارم و برام آزار دهندست انجامش ندم. ولی این دوستم رو خیلی میدوستم و از هم صحبتی باهاشون کیف میکنم. هم من هم همسر. خصوصا نی نی کوچولوشون که کل شب رو تو بغل من بود. واقعا کیف کردم. روز جمعه اومدن و من از خونه کار میکردم. ظهر تو وقت نهار سریع غذا رو بار گذاشتم که قرار بود کرفس و سوپ بپزم. یه کمم در حال اشپزی آشپزخونه رو مرتب کردم و همزمان سریال رهایم کن رو پخش کردم نگاه کنم. همسری رسید خونه و رفت دنبال پسرا. تا بیان کار اشپزی من تمام شد. همسری خونه رو جارو زدن و رفتن دانشگاه درس بخونن منم رفتم بالا دنبال بقیه کارام که قرار بود تا چهار و نیم کار کنم. پسرا هم مشغول بازی و نقاشی شدن. روزایی که مهمون داریم از صبحش کلا اسکرین نگاه نمیکنن که شب اگه تو مهمونی حوصلشون سر رفت و مهمونمون بچه نداشت بتونن اسکرین نگاه کنن.

کارای شرکت که تموم شد دوش گرفتم اومدم پایین میزو چیدم همسری هم برنج رو دم کردن. دیگه اومدن دوستامون و دخترکوچولوشون بیدار و سرحال بود و کلی کیف کردم. بعد شام تو بغل خودم خوابش برد نفس.

وقتی رفتن بارون شروع شده بود. کل شب رو بارون بارید. صبح زود بیدار شدم برم دسشویی و برگشتم تو تخت دیدم چه حالی میده با صدای بارون بخوابی. عاشق اینم هوا بارونی باشه صداش بیاد و بخوابم!

حسابی خوابیدم و پاشدم واسه صبونه گوجه خیار خورد کردم پسرا عجیب دوست داشتن. خودم ولی دلم چایی شیرین و پنیر گردو خواست.

 

بارون همچنان میاد! شمعا رو روشن کردم. پسرا کنارمم نشستیم باهم فیلم ببینیم. بوی شمع رو خیلی دوسش دارم!

 

دیشب قبل خواب داشتم یه مطالبی در مورد تصمیم گیری های روزانه زتدگیمون میخوندم. یه بخشیش در مورد این بود که مسیری که داریم میریم و براش تلاش میکنیم رو تحسین کنیم نه فقط نتیجه رو. یعنی وقتی تصمیم میگیری یه کاری بکنی در طول تلاشت مسیری که داری طی میکنی رو تحسین کن فارغ از اینکه نتیجه دلخواهت باشه یا نه.

خیلی بهم چسبید این حرف! 

و

اینکه یه فیلم کوتاه از دکتر فیروز نادری در مورد زندگی بعد از مرگ دیدم. که میگفتن چون به علم باور دارن زندگی ما مثل یه چراغی که روشن بوده خاموش میشه و ادامه نداره. مرحله بعدی ای بعد از مرگ وجود ندارد. شاید برای افرادی به سن ما دردناک باشه ولی واقعیته. چقد حرفش تاثیر داشت رو نگاه من! این زندگی و فرصت منه! باید قدر لحظه به لحظش رو بدونم و کاری که دوست دارم رو باهاش بکنم.  

بارون کمتر شده و دوست داشتم برم پیاده روی! 

یه فکرای خطرناکی این روزا میاد سراغم! نمیدونم باید بهشون عمیق فکر کنم یا رهاشون کنم و تو روانم ریشه نزنه! شاید از یه تراپیست بخوام کمک بگیرم! شایدم کلا تراپی رو بزارم تو روتین زندگیم.