امروز یکی از بدترین روزای زندگی من بود که به بهترین شکل ممکن تموم شد!،

از صبح با خانواده ها تلفنی حرف زدیم و ظهر بود که دوستم زنگ زد و فقط با گریه میگفت زنگ بزنید اورژانس. خونشون خیلی نزدیک ماست من و همسری نفهمیدیم چطوری با همون وضع دویدیم سمت خونشون. فک کردم اتفاقی برای بچش افتاده و نتونسته خودشو کنترل کنه. 

مادرش حمله قلبی داشت و خودشو نمیتونست کنترل کنه. همسرش داشت تنفس دهان به دهان میداد. نبضشو گرفتم نبض نداشت! یخ کردم بدنم یخ کرد. اورژانس داشت تند تند حرف میزد با کلمات تخصصی! بهترین کاری که همسری کرد این بود که زنگ همسایه رو زد که کانادایی بود گوشی رو داد دستش و هر چی میگفتن همسری اجرا کرد. من مطمین بودم که مادرش رفت! دوستم و همسرش هم همینطور. همسری کمک های اولیه پیشرفته بلد بود بخاطر شرایط کاریش! گفت بغل کنید بزاریمش زمین. بعد شروع کرد اول بهش شک داد برا قلبش و هر چند حرکت یکبار تنفس دهان به دهان. اپراتور اورژانس هم همه چیو باهاش چک میکرد. تا اینکه برگشت! خودم دیدم سینش تکون خورد. اورژانس رسید و بعد کارای اولیه و شوک برقی و اکسیژن بردنش بیمارستان!

دختر کوچولوشون رو من اوردم خونمون که با خیال راحت کنار مادرشون باشن که با امبولانس رفت بیمارستان!

و

من فک کردم چقدرررر تو شرایط بحرانی درست عمل کردن میتونه معجزه کنه! بهشون حق میدم عزیزشون بود و کاری نمیتونستن بکنن. و من!!! وقتی دیدم نبض نداره یخ کردم و نمیدونستم چیکار کنم فقط چشام به لبای همسری بود که بگه چیکار باید بکنم.

 

خدا رو هزار مرتبه شکر برگشت و فعلا نرماله تا ببینن اون چند لحظه که نبض و تنفس نداشته آسیبی به سلولهای مغزیش نزده باشه!

 

خیلی تجربه بدی بود. دیشب باهاشون بودیم و مادرش کلی برامون غذاهای خوشمزه درست کرده بود. کلی خاطره خنده دار برامون تعریف کرد و همه چی خوب و خوش بود. اگه خدایی نکرده اتفاقی میافتاد واقعا درکش برام سخت بود که چطور زندگی به مویی بنده و آدم از فرداش خبر نداره!